ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 6

کمال و زینب می رفتند تا به اوج خوشبختی در زندگی مشترکشون برسن . بعد از مدتی کمال شبا دیر میومد خونه و هر وقت هم که زینب ازش سوال می کرد جواب می شنید که بعد از تعطیلی بنگاه سری به همکاراش می زنه و یه سری هماهنگیهایی با اونا انجام میده . زینب مشکوک شده بود . خداقل هفته ای 5 شب همین بر نامه بود . تصمیم گرفت تعقیبش کنه . شب اول که گمش کرد شب دوم دید که کمال رفت در یه خونه ای رو زد و رفت داخل . حرصش گرفته بود .. عوضی حالا که هواتو دارم حالا که خودمو در اختیارت گذاشتم میری دنبال یکی دیگه ؟/؟نامرد پست تصمیم گرفت بره داخل خونه که یهو در باز شد و کمال خارج شد . به جای این که بیاد طرف خونه خودشون رفت به یه مسیر دیگه و وارد یه خونه دیگه شد . لعنتی چند تا .. چند تا .. دروغگوی عوضی اینا بود اون دوستت دارم ها . نفله ات می کنم . این بار زود از خونه اومد بیرون . یه پیر زن و یه مرد جوون فلج که رو ویلچر نشسیته بود همراه کمال از خونه اومد بیرون . کمال اونو از روی ویلچر بلندش کرد و گذاشتش داخل ماشین من باید تعقیبشون کنم ببینم چه خبره . یکساعت تمام تو خیابونای شهر دور زدند . کمال دو تا جعبه شیرینی خرید و چند تا بستنی . از اون پیرزن ساده پوش و اون جوان فلج حسابی پذیرایی کرد . زینب از این کارش زیاد سر در نیاورد فقط حس کرد که شاید فامیلای زن جدیدش باشن . اونا رو رسوند خونه و حس کرد که مسیر بعدی  باید خونه خودش باشه . قبل از شوهرش خودشو رسوند خونه . کمال با جعبه شیرینی و بستنی از زینب پذیرایی کرد زینب از بس حواسش پرت بود یادش رفته بود فاطمه رو از خونه مامانش بیاره . جعبه شیرینی رو از دست کمال گرفت و با بستنی انداختش زمین . میرم فاطمه رو بیارم و بعد تکلیفمو باهات یه سره می کنم .-چی شده ؟/؟-.اسه چی دیر کردی ؟/؟-جلسه داشتیم -واسه چی دروغ میگی ؟/؟از یه جایی شنیدم که تو یه معامله کلی سود کردی پس پولاش کو . واسه کی خرج می کنی ؟/؟-من خلاف نمی کنم . باور کن خلاف نمی کنم -خفه شو برو گمشو . دیگه نمی خوام ریختتو ببینم . میرم خونه مادرم تا تکلیفم روشن شه دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم از خونه رفت بیرون و کمال رو هاج و واج به حال خودش گذاشت . من باید عقده امو خالی کنم . حساب معشوقه اشو میذارم کف دستش .. رفت در خونه اولو زد . یه پیر مردی درو باز کرد . بوی گندش زینبو خفه کرده بود -کجاست . دخترت کو . کجا قایمش کردی ؟/؟چرا با زندگی من بازی می کنین ؟/؟-خانوم شما حالتون خوبه ؟/؟اشتباهی در نزدین ؟/؟این جا کسی سراغی ازم نمی گیره . من تنهام خانوم . همه ولم کردن و رفتن . بچه هام همه رفتن تهرون . زنم باهاشون رفته . توقعشون زیاده شما با کی کار دارین ؟/؟-پیر مرد راستشو بگو کمال این جا چیکار داره . من زنشم بگو چیکارداره ... از این به بعد دیگه تنها نیستی . اونو انداختمش از خونه بیرون . دیگه میاد وردل تو -خانوم تو رو خدا نه اون که کار بدی نکرده . اون فقط میاد این جا بهم کمک می کنه واسم غذا میاره بهم پول میده لباسامو می بره یه جایی می شوره و میاره . هیشکی به فکر من نیست . جز اون . اون اگه نباشه من دق می کنم . اون حتی نذاشت این سگدونی رو که من توش زندگی می کنم و از آوارگی و خونه بدوشی بهتره بفروشمش ..... صب کن خانوم کجا میری حرفام تموم نشده . زینب به همون اندازه که احساس خوشحالی و آرامش می کرد ناراحت و شرمنده بود . رفت خونه دومی خلاصه این که رد پای یه کار خیر دیگه رو هم اونجا دید . پیرزن ناراحتی قلبی داشت و پسرش هم در اثر تصادف رانندگی فلج شده بود . کمال هوای اونا رو هم داشت . دوساعت پیش اومده بود که اونا رو تو شهر بگردونه که این پسر و مادر ناتوان دلشون باز شه و یه هوایی بخورن . زینب نمی دونست چه طوری خودشو به خونه رسوند حتی فاطمه رو هم از خونه مادرش نیاورده بود . خدا کنه کمال خونه باشه . خودمو میندازم تو بغلش ازش عذر میخوام ازش میخوام منو ببخشه به دست و پاش میفتم . نه اون نباید تنهام بذاره بهش گفتم بره گمشه . حتما رفته رفته رفته .. خدای من . حدسش درست بود . کمال خونه رو ترک کرده بود رو جعبه شیرینی دو تا دفترچه پس انداز افتاده بود . اونا رو بر داشت . دفترچه پس انداز اون و فاطمه بود . موجودیشو دید . هرکدومشون ده برابر شده بود .. یه تیکه کاغذ هم کنار این دفتر چه ها افتاده بود . اینم اون پولی که می گفتی چی شده ؟/؟من خوشبختی و رفاه تو رو میخوام نمیخوام تن و بدنت روح و روانت فکر و خیالت از زندگی  با من بلرزه . تو هیچوقت دوستم نداشته و نخواهی داشت . منو ببخش خداهم منو ببخشه که خودمو بهت تحمیل کردم . از زندگیت میرم بیرون ولی فاطمه واسم همیشه حکم یه دخترو داره . اگه ناراحت نمیشی دوست دارم تا زنده هستم مراقبش باشم . هر وقت دوست داشته باشی حاضرم طلاقت بدم . دل شکسته خیلی درد داره . تو هم عشقتو از دست دادی و دلت شکسته . منم تورو از دست دادم ولی تو منو دوست نداشتی زینب دیگه نتونست بقیه نامه رو بخونه . نمی تونست رانندگی کنه . می دونست کجا میتونه کمالو پیدا کنه . از خونه اونا تا خونه مادری کمال که روبرو خونه مجردی خودش بود پیاده ده دقیقه راه بود مسیری هم بود که نمی شد تاکسی گرفت . قلبش به شدت می تپید -مامان کمال این جاست ؟/؟-آره مگه چی شده دخترم . رفته تو اتاقش بیرون نمیاد اتفاقی افتاده ؟/؟دعوای زن و شوهری ؟/؟من دخالتی نمی کنم برو تو . نمک زندگیه . کمال یه گوشه اتاق سرشو میون دستاش گرفته به پشتی تکیه داده بود . کمال .. کمال .. کمال دیگه جوابمو نمیدی ؟/؟دیگه بهم نمیگی جون کمال ؟/؟حالا مث بچه ها قهر می کنی ؟/؟-دستاتو از جلو صورتت وردار بذار ببینمت -کمال با صدایی لرزان و گریان گفت مگه تو خودت نگفتی که دیگه نمی خوای ریختمو ببینی . حالا که پولها رو تو دفترچه دیدی خاطرت جمع شد ؟/؟من تا موقعی که زنده ام به حساب تو و فاطمه پول می ریزم . درسته که تو دوستم نداری . من که دوستت دارم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی .

3 نظرات:

ناشناس گفت...

میگم که
تو یکی کسخل نمیزنی؟با این شم نویسندگی جدی چرا نمیری یه نویسنده قابل بشی؟حیفه واقعا
استعداد به این خوبی حیفه، راحت میتونی یکی از بهترین ها باشی

ایرانی گفت...

ممنونم از از اظهار نظر و لطفی که به من داری .احساس مرا کاملا درک کرده ای .می دانی که رویای من چیست .رویایی که از بچگی داشته ام و هنوز برای من یک رویاست .شاید در حقیقت رویا نباشد ولی در واقعیت رویاست .ممکن بود اگر در جامعه سی و چهار سال پیش ایران(از لحاظ نسبی ) و یا در امریکا و اروپای فعلی زندگی می کردیم می شد نویسندگی و یا رمان نویسی و خاطره نویسی و ..کردولی حالا باید از این سایتها ممنون بود که در کنار این گونه داستانها گاهی هم میشه از عشق و احساس و جامعه گفت و با رقص کلمات شاد شد .من از بچگی به نویسندگی علاقه مند بودم و علتش هم مطالعه صدها رمان و مجله و روزنامه ای بود که از همون موقع شروع کردم به خوندنشون ,عشقی که به درس انشا داشتم و هرگز از نوشتن نترسیدم .یه نوشته یا اثر اگه بخواد شاخ و برگش قیچی بشه مثل یه درخت بی خاصیت و چوب خشک میشه .امیدوارم روزی برسه که همه ما در چهار چوب ادب و احترام و رعایت حقوق هم بتونیم احساسات خودمونو آزادانه بیان کنیم .همه ما آفریده یک خداییم و در بر خوداری از حقوق انسانی وآزادیهای فردی واجتماعی و هر نعمت دیگری هیچ تفاوتی بین ابنا بشر نیست .شاه و گدا, سیاه و سفید ,دارا و ندارهمه در پیشگاه الهی یکسانند . این را نه با گوش سر بلکه باید با گوش جان پذیراباشیم .هنوز احساس می کنم که در آغاز راهم .شاگردی هستم که باید از تجربه استادان استفاده نمایم .باز هم از دلگرمی دادن و تشویق شما سپاسگزارم .شاد و سربلند و تندرست وآزاد و آزاده باشید ..ایرانی

matin گفت...

جالبه مرسی

 

ابزار وبمستر