ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 75

جایی پارک کرده بودم که فعلا دید نداشت . شب هم اگه همه می رفتن خونه شون من تک می شدم تاریک بود و زیاد جلب توجه نمی کردم . فقط خدا کنه که این جوونای پررو منو با جنده اشتباه نگیرن . بازم صدر رحمت به شرف جنده ها که جسم و روح من هر دو تاش خراب تر از اونا بود . رفتم یه چیزی خریدم و داخل ماشین خوردم و ضبطو هم روشن کرده رفتم به عالم رویا و فکر و خیال .. ترانه ای از هلن داشت پخش می شد که درست حرف دلم بود . البته یه قسمتش از دستم در رفته بود و می دونستم امیدی نیست که درستش کنم یعنی کار خودمو . ترانه غریبه و منم غریبانه یه گوشه تهران پارس قایم شده بودم و به در و دیوار نگاه می کردم تا شاید محبوب من از این گوشه کنارا رد شه ..... غریبه اومد از راه شد آشنا ترینم .. اومد که  باشه عمری امید آخرینم .. نصفه اولش درست بود ولی نیمه دومی برام وجود نداشت . مرغ از قفس پریده بود . خاک برسرت فرشته که عشقو به خاطر یک هوس فروختی . حالا بیا خودتو بکش هیچی درست نمیشه دو سه ساعتی را به همون وضعیت نشستم . معلوم نبود این خدا چه صبر و حوصله ای به من داده که جیکم در نمیومد . ترانه غریبه هلنو بیش از صد دفعه گوش کرده بودم . ساعت حدودای 4 بعد از ظهر بود که سر و کله کوروش پیدا شد . تمام بدنم به لرزه افتاد .نمیدونم از عشق بود یا از ترس . منی که با دم شیر بازی کرده یک آخوند رو خیلی راحت سر کیسه اش کرده حسابی ضربه فنی اش کرده بودم نمی دونم در مقابل این حریف که در ظاهر خیلی ساده به نظر می رسید ضعف داشتم . عاشقش بودم همین . خودم جواب خودمو دادم . هر کاری کردم در ماشینو باز کنم برم پیشش نتونستم . دستم می لرزید . گویی هم سکته مغزی کرده بودم هم قلبی که همه جام از کار افتاده بود . هرچی خواستم خودمو تکون بدم نمی شد کوروش به جای این که بره طرف خونه چند متر جلوتر رفت طرف یه بنگاه اتومبیل . یه مرد میانسال بین پنجاه و شصت بود که از دوستای پدرش بود و خیلی هم ازش تعریف می کرد . می گفت آدم مومنیه و اهل دروغ نیست و نون صداقتشو می خره . مشتریاش زیادن ولی در صد سودش کمه . یه چند دقیقه ای گذشت . کوروش به خونه بر گشت و ماشین راهم به داخل نمایشگاه یا همون بنگاه ماشین برد . حدس زدم که بد جوری به کنسی خورده و مجبور شده ماشینشو بفروشه . صبر کردم که بره داخل خونه وبعد پیاده شم . وقتی کوروش رفت دیگه از اون برق گرفتگی خبری نبود . یه خورده روسریمو مرتب کرده ووضع حجابمو بهتر کردم و رفتم طرف بنگاه .. خوشبختانه به غیر از حاج حسن صاحب بنگاه کس دیگه ای اونجا نبود . البته شاگردش بود که یه چایی هم واسم آورد .حاجی منو شناخت و کلی احوالپرسی و خوش و بش هم باهام کرد .چون من و کوروشو چند دفعه با هم دیده بود و می دونست که یه آشنایی بین ما وجود داره . یه تصویری از مسائلی رو که بین ما پیش اومده بود واسش تعریف کردم . البته این جوری نگفتم که چون کوروش کیرشو به من نداد واسش پاپوش درست کردم . فقط کلی گفتم که جریاناتی پیش اومد که من با قضاوت و شهادت دروغ باعث اخراجش شدم و حاجی هم سر تکون می داد و بر شیطان لعنت می فرستاد . خلاصه فهمیدم که برای عمل قلب عاطفه ده میلیون پول لازمه و کوروش هم ماشینشو گذاشته واسه فروش ولی بیشتر از پنج میلیون نمیره . حاجی هم گفته که دست و بالش خالیه و تازه دختر شوهر داده و هیچی پس انداز نداره وگرنه با جان و دل کمکش می کرد . تعجب کردم که بنگاهی جماعت چرا باید اینقدر دستش تنگ باشه -حاج آقا تشریف دارید من برم یکی دوساعت دیگه بر گردم ؟/؟ بفرمایید اینجا تا ساعت ده شب هم بازه . اگه کمکی ازم بر میاد در خدمت هستم . فقط دخترم به خدا توکل کن و بر شیطان هم لعنت بفرست و در توبه  هم بازه . کاش بندگان خدا قبل از انجام کاری  اول درست فکر می کردند . دیگه نمی شنیدم حسن آقا چی داره میگه . نفس نفس زنان می دویدم تا یه بانک باز پیدا کنم . ده میلیون از حسابم کشیده و در حالی که از خستگی ودویدن زیاد چشام تیره و تار شده بودند خودمو به بنگاه رسوندم . از دویست میلیون ده میلیونشو کشیدم -حاج آقابفرمایید این پولو بدین به کوروش همون پولیه که لازمش داره فقط نگین از طرف منه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر