ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 80

نامه را لاک و مهر کرده و تحویل حسن آقا دادم ازش خواهش کردم که کوروشو به روح پدرو جون خواهر زاده اش قسم بده که نامه امو پاره نکنه و بخونه شاید که یه تسکینی واسه من باشه و اوهم قبول کرد . به خونه بر گشتم . به زحمت خودمو از دست سامان و میثم خلاص کردم . اونا هنوز فکر می کردن که من هنوز همون فرشته سابقم . اسباب و خرت و پرت هامو جمع کردم . پول و پله و لباس گرم هم گرفتم . دیگه از تنهایی نمی ترسیدم . دیگه از جن نمی ترسیدم از این نمی ترسیدم که یکی بیاد بهم حمله کنه چون که از مرگ نمی ترسیدم . خیلی از خودم بدم میومد . در آخرین لحظاتی که در خونه بودم ایمیل ها رو فرستادم . هنوز غروب بود که از تهران بزرگ خارج شدم مسیر من جاده پر پیچ و خم هراز بود . تا رود هن که جاده کفی و یکسره بود و از نزدیکای امامزاده هاشم به بعد یواش یواش داشتم می افتادم تو پیچ و خم . شرایطم طوری بود که این جوری رو بیشتر دوست داشتم آخه باید حواسم به جاده می بود وفکر و خیال کمتری می کردم . بالاخره چشمم به جمال عروس ایران روشن شد . به خونه معمولی وییلاقی خودمون نزدیک پلور رسیدم . نمی خواستم زیاد سر و صدا کنم و کسی بفهمه تو این خونه آدمه . حالا اگه تصادفی می فهمیدن ایرادی نداشت . حداقل تا دو سه روز دیگه تکلیف خونه ام معلوم می شد . حاضر بودم زیر قیمت بفروشمش وزود تر برم تو یکی از شهرهای مازندران مثل بابل بابلسر یا نوشهر خونه بخرم . خونه ما تو اون دور و برا قشنگ تر و مجهز تر از بقیه خونه ها بود وجزو معدود خونه هایی بود که درب ماشین رو داشت ولی من ماشینو بردم دو سه تا کوچه پایینی کنار ده دوازده تا ماشین دیگه که صاحبای اونا هم مسافر و مهمون یا صاحبخونه بودن پارک کردم . خیلی آروم درو باز و بسته کردم و لامپ اتاقی رو روشن کردم که از خونه همسایه معلوم نشه . همه چی امن و امان بود از دزد هم خبری نبود . تلویزیون هم سالم بود ولی حوصله دیدن بر نامه های چرند و کلیشه ای داخلی رو نداشتم . لب تابمو روشن کرده و ترانه گوش می دادم از گوشی استفاده می کردم که کسی نفهمه . یه مقدار خرت و پرت با خودم آورده بودم و شاممو خوردم . اون دور و برا رستوران زیاد بود می تونستم ناهارمو اونجا بخورم . موبایلمو بیصدا کرده بودم و فقط نگاه می کردم که اگه یه وقتی بنگاهیهای محله مون تماس گرفتن واسشون زنگ بزنم . شب که شد دلم عجیب گرفت . دوست داشتم برم بیرون دور بزنم وقتی صدای همهمه رو از خونه بغلی شنیدم فرصت رو غنیمت دونسته و مثل دزدا از منزل بیرون اومدم . پریز تلفن هم کشیده بود . مثل من خیلی ها داشتن قدم می زدن . همه مسافر بودن . ولی فقط من بودم که تنها بودم . همه یا زوج بودند یعنی پسر و دختر یا چند تا دختر و یا چند تا پسر . منم رفتم یه گوشه ای به کوه دماوند که فقط برفش تو دل سیاه شب مشخص بود خیره شده بودم با این که بلوز گرم به تن کرده بودم ولی کمی سردم شده بود . نگاه کردن به ستاره ها و باد خنکی که به صورتم می خورد به من آرامش می بخشید . چقدر ستاره ها قشنگ بودن . کاشکی یکیشون مال من بود . از بس توی تهرون به فکر زمین و دور وبر خود و دنیای در بسته بودم وقت نمی شد که ستاره ها رو ببینم . یعنی راستی راستی خدا این قدر بزرگه ؟/؟ آخرشم نفهمیدم که واسه چی این همه ستاره آفریده . یکی دوروز دیگه هم گذشت و بزرگترین سر گرمی من عشق و حال کردن با طبیعت زیبا و بر نامه های ضبط شده در لپ تاپم بود . چه زیبا بود کوهستان چه آرام بخش بود تنهایی خود را با این زیباییها قسمت کردن . با یه سگ ولگرد دوست شده بودم . هر وقت غذایی اضافه می آوردم که سعی می کردم اضافه بیارم بهش می دادم . من که بیشتر توی رستوران غذا می خوردم وته مونده ها بیشتر از اونجا نصیبم می شد . سگ سفید خوشگل و قوی هیکلی بود بیشتر شبیه سگ گله بود ولی هیچوقت گوسفندی دور و برش ندیده بودم . آب سرد و روان نهر ها ورود های کوچک درختان بی بر که فکر کنم بید و تبریزی بودند و اون دور دستها باغهای میوه ای که بهش دسترسی نداشتم لایه ای نازک از شادی بر روی غمهایم می کشید ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

سعید گفت...

سلام
واقعا مسیر قشنگی برای داستانت ایجاد
کردی
ممنون از زحماتت

ایرانی گفت...

من هم از حسن نظرت ممنونم سعید جان .شاد و تندرست باشی وبا دلی بهاری امیدوارانه برای فردا و فرداهایی بهتر تلاش کنی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر