ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام15

سعی کردم که اون اشکمو نبینه ولی نشد .. درد شکمو بهونه کردم -عزیزم من که امروز کاریت نداشتم و بهت فشار نیاوردم . -می دونم ولی خب می سوزه -یه حسی بهم میگه اونی که این بلا رو سرت آورده به سزاش می رسه . من برات دعا می کنم .-سها من بد کسی رو نمی خوام . با نگاش بهم می گفت که یه جورایی قصد داره حال سمیر رو بگیره . می گفت که عاشقمه . ولی بوی پول و ثروت و مفت خوری به مشامش خورده بود . دستاشو گذاشته بود زیر چشام و با محبت خاصی اشکامو پاک می کرد . خیلی ماهرانه می تونست فیلم بازی کنه . اون می تونست یه هنر پیشه موفق شه . یه آدم منفی در نقش مثبت . بدون این که بهم فشار بیاره منو غرق بوسه کرد ساعتی بعد آرام از خونه اومدم بیرون . یکی دوتا  از بادی گاردا رو دم در مامور کردم تا اگه رفت و آمد های مشکوکی رو اون اطراف دیدن همونجا وایسن . ظاهرا خبری نبود . راستش حس می کردم که شاید این سمیر بخواد گرد و خاک بلند کنه . شایدم از اونجایی که می ترسید تحت تعقیب باشه تا یه مدتی آفتابی نمی شد . وقتی که از خونه می رفتم بیرون واسه یه لحظه با سمانه روبرو شدم . -ببخشید شما ؟/؟ -شما می خواین وارد خونه شین من باید خودمو معرفی کنم ؟/؟ همون شیطنتو تو چهره سمانه خواهر سها می دیدم و تو چشاش می خوندم .خیلی گستاخ و بی پروا بود . -اینجا خونه خواهرمه و اونم شوهر داره -خب منم می دونم که اون شوهر داره . خودشم می دونه . منظورتون چیه خانوم . بی مقدمه از این حرفا زدن نشون دهنده چی می تونه باشه ؟/؟ -اینو باید از شما پرسید حضرت آقا . نمی دونم دامادم می دونه که شما امروز اینجا تشریف داشتید ؟/؟ ظاهرا خواهره خوب از کارای خواهرش با خبر بود و می خواست هرطوری شده با من بلاسه . علت این کار نفع مالی بود یا حال کردن .. دیگه اینو باید حوصله می کردم و یواش یواش متوجه می شدم . تحویلش نگرفتم و بدون توجه به نق زدنهای سمانه سرمو انداختم پایین و رفتم ولی پنجشنبه بعد از ظهر بود و دلم می خواست برم سرخاک پدر و مادر و برادر و خواهرم . می تونستم با راننده ام برم ولی دلم نمی خواست شناخته شم . هویت پنهان شده من بعدا به دردم می خورد . با یه شخصی دربست رفتم آرامگاه خواجه ربیع . چقدر شلوغ بود . مخصوصا اون قسمتایی که خونواده ام بودند .اصلا دوست نداشتم اونا رو در یه مقبره خانوادگی محصورشون کنم . بذار آزاد باشن . دلم می خواست دور و برم خلوت باشه بتونم باهاشون حرف بزنم . بهشون بگم که چرا منو با خودشون نبردن . هنوز رو سنگشون ننشسته احساساتی شده نتونستم جلو خودمو بگیرم . جعبه شیرینی و خرما رو گذاشتم روسنگ قبر تا هرکی که دوست داره برداره . دلم می خواست  فریاد بزنم اشک بریزم . حس می کردم که اگه آروم باشم شاید که خدا صدای منو نشنوه .. اون گوشه کنارا یه برادر خواهری با مامانشون اومدن رو سر قبر پدرشون . اشک می ریختند  و فریاد می زدند . دلشون گر فته بود . دلم می خواست برم پیششون و بهشون بگم که کاش حداقل یکی از این چهار تایی که زیر پامه زنده بودن تا امروز یه هم دردی داشتم . یکی که سرمو بذارم رو سینه اش . یکی که راز دلمو بهش بگم ولی سرم روسنگ قرار داشت . شکمم درد گرفته بود . هنوز نخ بخیه رو شکمم بود . مجبور شدم یه خورده وایسم ..مامان ! بابا ! داداش ..خواهر خوشگلم چراهمه تون با هم رفتین و تنهام گذاشتین ..بی انصافا یکی تون هم پیشم نموندین ؟/؟  -آقا سهراب ؟/؟.. نمی دونم کی صدام می کرد . نشناختمش .. یه دختر بود . دو تا دختر بودند . یکیشون لهجه مشهدی ها رو داشت . هر دو تاشون مانتو تنشون بود . مشهدیه رو نشناختم ولی اون بهشته بود همونی که اومده بود رو پیکر زخمی من و آخرشم دلخور اونو فرستادم پی کارخودش . می دونستم ازم دلخوره .. با این حال شرایط فرق می کرد . یه مرد از این که یه زن اشکاشو ببینه سختشه . ولی من اون لحظه به این چیزا فکر نمی کردم . جعبه خرما و شیرینی رو به طرف اون دو تا دختر دراز کرده و تعارفشون کردم . دختر مشهدیه که اسمش بود زهرا رفت یه طرفی پیش خونواده اش . ظاهرا همکلاس بهشته بود . اون کنار من ایستاده بود . می دونم می خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود . با این که یه حساسیت خاصی نسبت به دخترا پیدا کرده بودم ولی حس می کردم که درمورد  کار شایسته اون درحقش ظلم کردم -بهشته خانوم واسه همه چی ازتون ممنونم . من اصلا قصد توهین به شمارو نداشتم . -آدم تو زندگی هر کاری رو به خاطر پول انجام نمیده آقای پولدار -من اون قدرا هم که فکر می کنی پولدار نیستم . ولی این روزا پول حرف اولو می زنه .  تا پول نباشه دوستی و محبت مفهومی نداره . -شما پولدارا می خواهین از این فکرا بکنین بکنین ولی من طور دیگه ای فکر می کنم . -اگه می دونستی وضعم خوبه میذاشتی خون زیادی ازم بره و بمیرم ؟/؟ -نمی دونم چرا این حرفا رو می زنین ولی حس می کنم حالتون خوب نیست . ببینم این خدا رحمتی ها نسبتی باهاتون دارن ؟/؟ نمی دونستم چی بگم . من که دیگه باهاش کاری نداشتم . تازه اون دوستش هم که واسم غریبه بود -ما پنج تا بودیم .. تو یه ماشین ..فکرمی کنم همون ترمی که تو درس پرستاری رو تو دانشگاه شروع کردی منم تو همون دانشگاه دو سه ترم قبلش باید پزشکی رو شروع می کردم . ما پنج نفر بودیم . از تهرون داشتیم بر می گشتیم . گریه امونم نداد .. فقط من موندم . من .. یه خورده بهم مهلت داد تا آروم بگیرم . ....ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

محمدرضا گفت...

سلام ایرانی عزیز....واقعا بهترین نوسنده خودِ خودتی.نه غلط املایی داره...نه چرت و پرته....هم زیبا و جذابه هم از نظر نگارشی عالیه....واقعا دست گلت درد نکنه.

ایرانی گفت...

محمد رضای عزیز و دوست داشتنی ! سپاسگزارم از این همه لطف و محبتت ! دیگه خیلی شرمنده ام کردی و مثل همیشه بی نهایت با محبتی و بزرگترین افتخار من اینه که دوستان و همراهان گلی چون تو دارم . ..ایرانی

دلفین گفت...

عالیه

ایرانی گفت...

متشکرم داداش دلفین ..ایرانی

 

ابزار وبمستر