ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ستایش جاوید 4


یکم خم شد و نگاه قشنگش رو به چشام دوخت و اصلا جای دیگه ای رو نگاه نمی کرد
. -ستایش ! مردمک چشات بزرگ شده . هییییی ، چشات داره برق میزنه . -مال تو هم همینطور
. (نمی دونم چه جوری شد که یهویی با ستایش اینهمه راحت شدم و انگاری چند ساله که
با هم دیگه دوستیم .)  در حین گفتن این حرفا کم کم داشت سرشو به سرم نزدیک تر میکرد
، نزدیک تر و نزدیک تر و دیگه چیزی نمونده بود که لبم به لبش بخوره که یهویی مامانم
درو باز کرد و ما خودمون رو گم کردیم ولی خدا رو شکر زود خودمون رو جمع و جور
کردیم . دارین چیکار میکنین ؟ /؟ هیچی از ستایش خانم دستمال خواستم و ایشون زحمت
کشیدن و از میز یه دستمال برداشتن و دادن به من ، چیز خاصی نبود .
منظورت از چیز خاصی نبود چیه ؟ /؟ هیچی مامان تو هم گیر دادی هااااااااا .
مامانم یه لبخند زد و گفت باشه . انگار یه چیزایی فهمیده بود خوب چیکار میشه کرد
حس مادرانه هست دیگه .  ستایش و من هر دو سرخ شده بودیم و از مادرم خجالت میکشیدیم
ولی خیلی ناراحت بودیم که نتونستیم کارمون رو انجام بدیم .  آهههههههه . مادرم
بعد از کمی سکوت به ستایش گفت : شما بفرمایین . خسته شدین ! من خودم پیشش
میمونم . -آقا جاوید به من لطف کردن و منو از دست اون نامردای بی همه چیز نجات دادن
، من چه جوری میتونم این محبت ایشون رو جبران کنم ؟ /؟ این حرفا چیه میزنین ؟ /؟ اگه
بیشتر از این بهش توجه و خدمت کنین ، دیگه ننر میشه .  ستایش خانم خندید و بعد از
کمی حرف زدن با مامانم ، یواشکی یه چشمکی بهم زد و گفت خداحافظ !  ببخشید که کنارتون
نموندم  آقا جاوید . خواهش میکنم این حرفا چیه ، بفرمایین شما هم خیلی خسته شدین
و به استراحت احتیاج دارین . خلاصه بعد از چند دقیقه ستایش رفت و من موندم و
مامانم و این سرم توی دستم و دست گچ گرفته ام . بعد از اون چند روز هم پدرم اومد و
پیشم وهمراهم شد و بعداز یه هفته گفتن میتونم مرخص بشم . این یه هفته برام مثل یه
سال گذشت و هر روز با این که ستایش میومد و بهم سر میزد ولی باز هم وقتی از کنارم
میرفت حس میکردم که چندین وقته که ندیدمش و دلم واسش تنگ میشد و میخواستم هر جوریه
دوباره ببینمش . راستش از اون روز به بعد توی بیمارستان اصلا موقعیت قبلی پیش
نیومد و نتونستیم به اون چیزی که میخواستیم برسیم . هزینه بیمارستان رو هم دادیم ،
این هزینه ها ارزشش رو داشت و نمی دونم اصلا این اتفاقا چه جوری افتاد ،. به نظر من
همشون کار سرنوشت بود تا من و ستایش با هم دوست بشیم و عاشق همدیگه بشیم . راستش
اصلا باورم نمیشد که با ستایش دوست شدم و اونم عاشقم شده . توی راه بی صبرانه منتظر
این بودم که برم و ستایش رو ببینم . ولی راستش زیاد سر و وضعم خوب نبود و خیلی درب
و داغون شده بودم . رسیدیم خونه و من رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم و پدرم هم
باید برمیگشت سر کار و این چند روزه رو هم مرخصی گرفته بود . پدر من یک شبانه روز
در میون سر کاره و شب هایی که خونه نیست من و مامانم تنها هستیم . و اون روز هم
بابا توی خونه نبود . یه دو ساعتی گذشته بود که یهو صدای آیفون رو شنیدم و مامانم
گوشی رو برداشت و گفت: کیه ؟ /؟ بفرمائید تو . گفتم حتما یکی از فامیلا هست که برای
ملاقات اومدن ولی بعد از چند ثانیه صدای ستایش رو شنیدم که با مامانم سلام و احوال
پرسی میکرد ، یهو از جام پریدم و زود خودم رو جمع و جور کردم و شروع به آه و ناله
کردن کردم .  راستش میخواستم یکم خودم رو براش لوس کنم تا نازم رو بکشه و از اینجور
چیزا ... . خلاصه بعد از دقایقی ستایش وارد اتاق شد و من در حالی که آخ و اوخ
میکردم بهش گفتم سلام . سلام . خوبین آقا جاوید ؟ /؟  بله ، خیلی ممنون شما چطور ؟/؟
خوبین ؟ /؟ ای ، بد  نیستم . راستش مامانم که
به طرز رفتار ما از همون اول شک کرده بود و کم کم داشت میفهمید که ما هم دیگه رو
دوست داریم بهمون گفت برم براتون شربت بیارم . اینو گفت و رفت و من موندم و ستایش
راستش اتاق من توی طبقه بالای خونمونه و صدا هم کمتر به طبقه پائین میرسه . بعد از
چند ثانیه سکوت ستایش بهم گفت جاوید خوبی ؟ /؟ دلم برات تنگ شده بود ، عشق من کی خوب
میشی ؟ /؟ -نمیدونم ولی دکترا گفتن هنوز باید یه ، یه ماهی رو  صبر کنی تا گچ دستت
رو باز کنیم . اینجوری که بخاطر تو خودم رو به کتک دادم فکر نکنم حالا حالا ها
سالم بشو باشم و دیدم که ستایش با یه اخمی شدید و عصبانیت داره بهم نگاه میکنه و
فکر کنم الانه که بپره و حرصش رو خالی کنه . یهو ستایش بلند شد و اومد جلو گفتم یا
حضرت عباس کمکم کن الانه که پوستم رو بکنه البته به صورت مزاح اینو گفتم . ستایش
اومد و ایستاد کنارم و با دستش ..  ادامه دارد .. نویسنده.. جاوید

3 نظرات:

ایرانی گفت...

جاوید نازنین خسته نباشی .روند داستانهات از نظر احساسی وجذابیت سیر صعودی داره وبا کلامی دلنشین و محاوره ای خواننده رو جذب و جلب می کنه .خسته نباشی . من در نظرات داستان انتقام و ندای عشق 86 که این دومی از نظر اشاره من , مفصل تر بود به مناسبت سالگرد رحلت بابا بهت تسلیت گفتم .روحش شاد و یادش گرامی باد . امیدوارم افکار پریشان از ذهنت دورشه .خاطرات تلخ و شیرین زندگی هیچوقت از یاد آدم نمیرن و از اسمش معلومه که همیشه خاطره بوده , در یاد ها می مونه . زندگی یعنی باور کردن و باور نکردن .هرکدومش در جای خودش ارزش خاص خودشو داره .ولی هیچوقت نتونستیم مرگو باور کنیم .هیچکس مثل خودت نمی تونه خودتو تسکین بده . به فکر اونایی باش که دوستت دارن . بیندیش و بنویس .از خاطراتت , از زندگیت , از مظلومیتت , ازخاطرات شیرین بودنت با آنانی که دیگر در کنارت نیستند اما تا انجا که زندگی هست و زندگی به یادشان داری و اون دو تا پیام منو هم بخون .البته به ترتیب دارم میرم عقب ببینم چه خبره .نیمه شبت خوش ..ایرانی

جاوید گفت...

سلام به ایرانی ، استاد عزیز و گرامی
از این که چند روز نبودم منو ببخشین چون یکم سرم شلوغ بود و نتونستم بیام سایت و در ضمن پیام های شما رو هم خوندم ایرانی جان ، خیلی ممنون از اینکه بهم دلداری میدین خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه .
همونطور که میبینید داستان یک سیر صعودی داره و در طول راه فراز و نشیب های زیادی هست که به زودی آنها را خواهید فهمید .
در ضمن ایرانی جان عزیز ببخشید که در قسمت آخر ندای عشق نظر ندادم ولی اینو بدون که 13 بدر قبل از اینکه بریم بیرون اول داستان رو خوندم و بعد رفتم .
خیلی خوب بود ولی من خیلی دلم برای نوید و ندا تنگ میشه ولی در عوض جاوید و ستایش ما هم تازه دارن کار رو شروع میکنن .

امیدوارم خوب و سرحال و در زندگی موفق باشید .

در ضمن یادم رفت بگم ، من فقط داستان ندای عشق رو نخوندم و خیلی داستان های دیگه رو خوندم از جمله مثلث عشق-کرسی داغ هوس-پرواز هوس-هر کی به هرکی(خیلی به این علاقه دارم)-مامان آمپولی من-راز نگاه تا قسمت 10-داستان های تک قسمتی و ...
ولی نمی تونم براشون نظر بفرستم چون هم وقتم کمه و هم اینکه اگه نظر بفرستم کمتر از 10 سطر نمیشه .

ببخشید که سرتون رو درد آوردم .

فعلا خداحافظ

ایرانی گفت...

جاوید عزیز خوشحالم از این که یک بار دیگه پیام گرم و دلنشین و پر محتوای تو رو می بینم .جات واقعا خالی بود وامیدوارم که با فراغت بیشتری شاهد نظرات بیشتری از تو باشیم .شاد و پیروز باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر