ساناز : نههههههه نههههههه امکان نداره ... داداش سینا و مامان سارای من با هم رابطه سکسی داشته باشن . نه . اونا مادر و پسرن . مگه میشه ؟
رودابه : چرا نمیشه .. هیچ چیز نشد نداره . وقتی که خواهر و برادر میشه چرا اونا نتونن ؟ به نظر تو رابطه تو و سینا عجیب نیست ..
-بس کن رودابه . بیش از این رو اعصاب من راه نرو . من نمی تونم باور کنم . من نمی خوام باور کنم این موضوع رو . نههههههه امکان نداره . تو که ندیدی .. بگو مادرم چه جوری ناله می کرد .. بگو تو حرفای اونا رو شنیدی ؟ چی می گفتن ؟ حرفای سکسی می زدن ؟ .. من یه بار اونا رو زیر ملافه دیدم . کنار هم خوابیده بودن . وای نایستادم که خوب متوجه شم چی به چیه . شاید نمی خواستم باور کنم که آخر این داستان یه تراژدیه . سینا برام توضیح داد . حرفاشو باور کردم . چون دوست داشتم باور من همونی باشه که من می خوام . . من نمی خواستم باور کنم که داداش من مال دیگرانه . می خواستم مال خودم باشه . نه .... حتی مراقب بودم که اون با دخترای دیگه نباشه . به تار های مویی که رو لباسش بود مشکوک می شدم . گاه بوی عطر زنونه رو می داد . اما برای همه اینا یک بر نامه داشت .
رودابه اشاره ای به این نکرد که سینا چه شغلی داره . اون حتی این نیم اشاره رابطه احتمالی سارا و سینا رو به این خاطر گفته بود که ساناز تمام تقصیر ها رو فقط متوجه اون ندونه . و دیر یا زود متوجه این مسئله می شد ...
ساناز : رودابه بگو .. بگو .. تو هم مث من ضربه خوردی . مامان و سینا چی می گفتن ...
-نمی دونم . نمی دونم دقیق یادم نمیاد . نمی خوام چیزی گفته باشم که به دروغ بیان شده باشه . فقط می دونم مامانت می گفت اوووووففففففف .. و سینا هم می گفت سوختم .. سوختم ... نمی دونم شاید داشتن چای می خوردن . مادرت داغش شده بود ... سینا هم لباش سوخته بود ...
ساناز که اشکش در اومده بود گفت داری منو مسخره می کنی ؟ من همین الان می خوام برم خونه . می خوام مچ اونا رو بگیرم . مامان فکر میکنه من امشب پیش توام . باید برم مطمئن شم .
-ساناز عجولانه کار نکن . منم باهات میام .
-به تو ربطی نداره .
-ببین الان هم من زن سینا شدم و هم تو زن داداشت شدی ..
-تو خودت رو دخالت نده رودابه .
-واسه چی . بسه دیگه هر چی تحقیرم کردی و کوتاه اومدم ..
-خیلی روت زیاد شده من تو رو بهترین دوستم می دونستم .
-شما خواهر و برادرین . اون اگه به این مسئله توجه نداشته تو باید توجه می کردی . -مگه تو نمی دونستی که من داداشمو دوست دارم . چرا به خودت اجازه دادی که بیای سمت اون .
-ببین کسی که بخواد اهل خیانت باشه این خیانت رو می تونه با هر کسی انجام بده . مطمئن باش اگه منی در زندگی سینا نمی بودم اون با کس دیگه ای این رابطه رو بر قرار میکرد . پس تو نباید به من ایراد بگیری . تو که زندگیت به همین صورت نمی مونه . یه روزی از دواج می کنی و میری . سینا هم باید از دواج کنه . حالا به من بگو آیا امکانش هست که تو و برادرت با هم از دواج کنین ؟ نه .. ولی شما هر کدومتون باید برین و یه زوجی واسه خودتون انتخاب کنین .
ساناز در حالی که اشک می ریخت گفت من سینا رو نمی دونم ولی خودم هر گز قصد نداشتم که تا آخر عمرم با کسی از دواج کنم .
رودابه : اگه من عروس خونواده تون می شدم یا حتی همین حالا هم بشم این اجازه رو میدم و ناراحت هم نمیشم که تو و داداشت با هم باشین . چون درکت می کنم ....
ساناز در همون حالتی که اشک می ریخت گفت باورم نمیشه که تو اونو با من قسمت کنی .
رودابه : من می تونم احساس تو رو درک کنم . می تونم بفهمم که چی داری می کشی -من نمی تونم یه لحظه هم این جا وایسم ..
-ببین من یه فکری دارم . همین جوری بی گدار به آب نزن ... خیلی حساب شده پیش برو . نمی خوام این بار کاری کنی که سینا بازم بزنه زیرش . اون خیلی زرنگه . می دونه چه جوری رو هر دوی ما نفوذ داشته باشه .
و در سمتی دیگه سینا و مادرش سارا همچنان در حال لذت بردن از هم بودند . سینا با همه خستگی تازه داشت گرم میفتاد .... با خودش فکر می کرد که سارا نه تنها عشق خالص و پاکشو تقدیم اون داشته بلکه تنشو هم با حرارت و هوس و باتمام احساس و وجودش تقدیمش کرده ... اونا در سکوتی عمیق فرو رفته بودند . کیر سینا تا به انتها توی کس مادرش قرار داشت . دست سینا و سارا دور کمر هم حلقه شده و به مانند کیر و کسشون به یک آرامش نسبی فرو رفته بودند .. .. ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
رودابه : چرا نمیشه .. هیچ چیز نشد نداره . وقتی که خواهر و برادر میشه چرا اونا نتونن ؟ به نظر تو رابطه تو و سینا عجیب نیست ..
-بس کن رودابه . بیش از این رو اعصاب من راه نرو . من نمی تونم باور کنم . من نمی خوام باور کنم این موضوع رو . نههههههه امکان نداره . تو که ندیدی .. بگو مادرم چه جوری ناله می کرد .. بگو تو حرفای اونا رو شنیدی ؟ چی می گفتن ؟ حرفای سکسی می زدن ؟ .. من یه بار اونا رو زیر ملافه دیدم . کنار هم خوابیده بودن . وای نایستادم که خوب متوجه شم چی به چیه . شاید نمی خواستم باور کنم که آخر این داستان یه تراژدیه . سینا برام توضیح داد . حرفاشو باور کردم . چون دوست داشتم باور من همونی باشه که من می خوام . . من نمی خواستم باور کنم که داداش من مال دیگرانه . می خواستم مال خودم باشه . نه .... حتی مراقب بودم که اون با دخترای دیگه نباشه . به تار های مویی که رو لباسش بود مشکوک می شدم . گاه بوی عطر زنونه رو می داد . اما برای همه اینا یک بر نامه داشت .
رودابه اشاره ای به این نکرد که سینا چه شغلی داره . اون حتی این نیم اشاره رابطه احتمالی سارا و سینا رو به این خاطر گفته بود که ساناز تمام تقصیر ها رو فقط متوجه اون ندونه . و دیر یا زود متوجه این مسئله می شد ...
ساناز : رودابه بگو .. بگو .. تو هم مث من ضربه خوردی . مامان و سینا چی می گفتن ...
-نمی دونم . نمی دونم دقیق یادم نمیاد . نمی خوام چیزی گفته باشم که به دروغ بیان شده باشه . فقط می دونم مامانت می گفت اوووووففففففف .. و سینا هم می گفت سوختم .. سوختم ... نمی دونم شاید داشتن چای می خوردن . مادرت داغش شده بود ... سینا هم لباش سوخته بود ...
ساناز که اشکش در اومده بود گفت داری منو مسخره می کنی ؟ من همین الان می خوام برم خونه . می خوام مچ اونا رو بگیرم . مامان فکر میکنه من امشب پیش توام . باید برم مطمئن شم .
-ساناز عجولانه کار نکن . منم باهات میام .
-به تو ربطی نداره .
-ببین الان هم من زن سینا شدم و هم تو زن داداشت شدی ..
-تو خودت رو دخالت نده رودابه .
-واسه چی . بسه دیگه هر چی تحقیرم کردی و کوتاه اومدم ..
-خیلی روت زیاد شده من تو رو بهترین دوستم می دونستم .
-شما خواهر و برادرین . اون اگه به این مسئله توجه نداشته تو باید توجه می کردی . -مگه تو نمی دونستی که من داداشمو دوست دارم . چرا به خودت اجازه دادی که بیای سمت اون .
-ببین کسی که بخواد اهل خیانت باشه این خیانت رو می تونه با هر کسی انجام بده . مطمئن باش اگه منی در زندگی سینا نمی بودم اون با کس دیگه ای این رابطه رو بر قرار میکرد . پس تو نباید به من ایراد بگیری . تو که زندگیت به همین صورت نمی مونه . یه روزی از دواج می کنی و میری . سینا هم باید از دواج کنه . حالا به من بگو آیا امکانش هست که تو و برادرت با هم از دواج کنین ؟ نه .. ولی شما هر کدومتون باید برین و یه زوجی واسه خودتون انتخاب کنین .
ساناز در حالی که اشک می ریخت گفت من سینا رو نمی دونم ولی خودم هر گز قصد نداشتم که تا آخر عمرم با کسی از دواج کنم .
رودابه : اگه من عروس خونواده تون می شدم یا حتی همین حالا هم بشم این اجازه رو میدم و ناراحت هم نمیشم که تو و داداشت با هم باشین . چون درکت می کنم ....
ساناز در همون حالتی که اشک می ریخت گفت باورم نمیشه که تو اونو با من قسمت کنی .
رودابه : من می تونم احساس تو رو درک کنم . می تونم بفهمم که چی داری می کشی -من نمی تونم یه لحظه هم این جا وایسم ..
-ببین من یه فکری دارم . همین جوری بی گدار به آب نزن ... خیلی حساب شده پیش برو . نمی خوام این بار کاری کنی که سینا بازم بزنه زیرش . اون خیلی زرنگه . می دونه چه جوری رو هر دوی ما نفوذ داشته باشه .
و در سمتی دیگه سینا و مادرش سارا همچنان در حال لذت بردن از هم بودند . سینا با همه خستگی تازه داشت گرم میفتاد .... با خودش فکر می کرد که سارا نه تنها عشق خالص و پاکشو تقدیم اون داشته بلکه تنشو هم با حرارت و هوس و باتمام احساس و وجودش تقدیمش کرده ... اونا در سکوتی عمیق فرو رفته بودند . کیر سینا تا به انتها توی کس مادرش قرار داشت . دست سینا و سارا دور کمر هم حلقه شده و به مانند کیر و کسشون به یک آرامش نسبی فرو رفته بودند .. .. ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر