پارسا : نمی دونم به تو چی بگم پریسا با این طرز لباس پوشیدنت .. اندامت رو انگار ..... پریسا بهش بر خورد . از این که برادره ازش انتقاد می کنه .
-چیه اولا که چش چرونی موقوف . من خواهرت هستم . بعد این که خوب شد حرفتو ادامه ندادی بی غیرت ..
-یعنی غریبه ها می تونن تو رو دیدت بزنن . حق داری بی غیرتم که می ذارم این جوری خودت رو نشون بدی ..
پریسا : من دارم ازدستت دیوونه میشم . اصلا معلوم هست که تو داری چی میگی .؟ می فهمی ؟تو از کی تا حالا جرات کردی به خواهرت که بزرگتره دهن جوابی کنی ؟ پارسا می خواست بگه نفهم خودتی که جلو دهنشو گرفت ..
پریسا : چیه خودت دخترای دیگه رو دید می زنی و مدام میری این طرف و اون طرف مهم نیست ؟ ..
پارسا می دونست که وقتی پریسا جوش بیاره هیچی جلو دارش نیست .
-اصلا کی به تو گفته توی کارای من دخالت کنی ؟ من و زن داداش خودمون در حال رقصیدن بودیم و کاری هم به کارت نداشتیم . شدی عین مادر شوهر .. البته خواهر شوهر هم که هستی . شوهرش پویا حرفی نداشت اون وقت تو خواهر شوهر کاسه داغ تر از آش شدی ..که چی بشه ؟
پریسا سرشو انداخت پایین و می خواست با یه بغض خاصی از اون جا دور شه که پارسا دستشو کشید به سمت خودش ..
-ول کن بذار برم ...
-اوخخخخخ دختر بچه رو ...
اشک از چشاش راه افتاده ...
- یواش تر که الان ریملت خراب میشه . من بگم باز میگی چرا گفتی . چه خبر بود ا ون صورت طبیعی و خوشگلت رو این جور مالوندی . شبیه به شیاطین شدی ...
-بس کن . دق آوردی منو با این متلک هات .
-میگم یه چند تا از مشتریات این جان . نمی خوای منو با اونا آشنا کنی ؟
-چش چرون ! من نگفته تو خودت با همه اونا آشنایی . فقط همینش مونده که راه بیفتی بری خونه اونا .
-اتفاقا بد فکری نیست یه چند تا از اون مجرد اشو بهم معرفی کنی .
-داداش باز بهم میگی پر رو ؟
-من غلط کرده باشم به آبجی بزرگ تر از خودم تو هین کرده باشم . چی می شد یه آبجی کوچیک تر از خودمم می داشتم تا یه حرف می زدم اون جا می رفت .
-فکر می کنی من جا نرفتم ؟
-فعلا که تو منو تسلیم کردی .. حالا بیا پریسا .. نا سلامتی من و تو همسایه ایم .. البته رو هم دیگه .. فقط وسط روز این مشتریا خیلی سر و صدا می کنن . یه عده ای رو که در اتاق انتظارن می تونی بفرستی واحد من ... از مطب دکتر هم شلوغ تره ....
پریسا برای لحظاتی سکوت کرد تا برادرش موضوع صحبتو عوض کنه . وقتی که دستای پارسا رو شونه هاش قرار گرفت لرزش خاصی رو در تمام بدنش احساس کرد . اونا با هر آهنگی می رقصیدند . پریسا احساس خستگی نمی کرد . انگار فراموش کرده بود که اصلا در چه فضایی قرار داره .... در همین لحظه پروین مادر اونا سر و کله اش پیدا شد ...
-دختر تو این جا چیکار می کنی . مثلا تنها خواهر دامادی ....
پارسا : چی شده مامان .. خواهر و برادر دارن با هم می رقصن دیگه ...
پارسا یه چند دقیقه ای رو هم با مادرش رقصید و رفت به سمت دخترا . می دونست نمی تونه از مجلس این شب یه نصیبی ببره . آخه دست هر کی رو می گرفت و می خواست ببره به یه گوشه ای یکی از بر و بچه های خونه رو رو بروش می دید .پار سا فقط تونست با دخترای زیادی حرف بزنه و چند تا از اونا هم بهش شماره داده بودن . که می دونست حوصله شو نداره وقت بذاره واسه چند تا از اونا زنگ بزنه ... .. شب عروسی توسکا بود و عروس خانوم هم مدام سعی داشت خودشو برسونه به جایی که بتونه برادرشوهر ته تغاری شو زیر نظر داشته باشه . اونا هم سن بودن .. پارسا هنوز معنای نگاههای تو سکا رو به درستی نمی دونست . فقط حرکات اونو دال بر صمیمیت می دونست و این که عروس خانوم دوست داره که به برادر شوهرش خوش بگذره ... انگار تنها چیزی رو که توسکا بهش فکر نمی کرد این بود که خودشو در اختیار شوهرش پویا حس کنه ... تمام فکر و حواسش رفته بود پیش پار سا .. هر بار که حس می کرد یکی از دخترا داره خودشو به سمت اون می کشونه فوری خودشو دخالت می داد . بالاخره این مجلس هم مثل هر مجلس عروسی دیگه ای به پایان رسید و عروس خانوم به خونه بخت رفت ... اون به نظر خودش حس کرده بود که می تونه رو پارسا نفوذ داشته باشه . خلاف خیلی از دخترا که برای از دست دادن بکارتشون یه استرس خاصی دارند چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی , توسکا دوست داشت زود تر از شراین مزاحم خلاص شه ... حس کرد که خیلی گستاخ شده ... پرده بکارت رو فاصله ای می دونست بین خودش و پارسا .. ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-چیه اولا که چش چرونی موقوف . من خواهرت هستم . بعد این که خوب شد حرفتو ادامه ندادی بی غیرت ..
-یعنی غریبه ها می تونن تو رو دیدت بزنن . حق داری بی غیرتم که می ذارم این جوری خودت رو نشون بدی ..
پریسا : من دارم ازدستت دیوونه میشم . اصلا معلوم هست که تو داری چی میگی .؟ می فهمی ؟تو از کی تا حالا جرات کردی به خواهرت که بزرگتره دهن جوابی کنی ؟ پارسا می خواست بگه نفهم خودتی که جلو دهنشو گرفت ..
پریسا : چیه خودت دخترای دیگه رو دید می زنی و مدام میری این طرف و اون طرف مهم نیست ؟ ..
پارسا می دونست که وقتی پریسا جوش بیاره هیچی جلو دارش نیست .
-اصلا کی به تو گفته توی کارای من دخالت کنی ؟ من و زن داداش خودمون در حال رقصیدن بودیم و کاری هم به کارت نداشتیم . شدی عین مادر شوهر .. البته خواهر شوهر هم که هستی . شوهرش پویا حرفی نداشت اون وقت تو خواهر شوهر کاسه داغ تر از آش شدی ..که چی بشه ؟
پریسا سرشو انداخت پایین و می خواست با یه بغض خاصی از اون جا دور شه که پارسا دستشو کشید به سمت خودش ..
-ول کن بذار برم ...
-اوخخخخخ دختر بچه رو ...
اشک از چشاش راه افتاده ...
- یواش تر که الان ریملت خراب میشه . من بگم باز میگی چرا گفتی . چه خبر بود ا ون صورت طبیعی و خوشگلت رو این جور مالوندی . شبیه به شیاطین شدی ...
-بس کن . دق آوردی منو با این متلک هات .
-میگم یه چند تا از مشتریات این جان . نمی خوای منو با اونا آشنا کنی ؟
-چش چرون ! من نگفته تو خودت با همه اونا آشنایی . فقط همینش مونده که راه بیفتی بری خونه اونا .
-اتفاقا بد فکری نیست یه چند تا از اون مجرد اشو بهم معرفی کنی .
-داداش باز بهم میگی پر رو ؟
-من غلط کرده باشم به آبجی بزرگ تر از خودم تو هین کرده باشم . چی می شد یه آبجی کوچیک تر از خودمم می داشتم تا یه حرف می زدم اون جا می رفت .
-فکر می کنی من جا نرفتم ؟
-فعلا که تو منو تسلیم کردی .. حالا بیا پریسا .. نا سلامتی من و تو همسایه ایم .. البته رو هم دیگه .. فقط وسط روز این مشتریا خیلی سر و صدا می کنن . یه عده ای رو که در اتاق انتظارن می تونی بفرستی واحد من ... از مطب دکتر هم شلوغ تره ....
پریسا برای لحظاتی سکوت کرد تا برادرش موضوع صحبتو عوض کنه . وقتی که دستای پارسا رو شونه هاش قرار گرفت لرزش خاصی رو در تمام بدنش احساس کرد . اونا با هر آهنگی می رقصیدند . پریسا احساس خستگی نمی کرد . انگار فراموش کرده بود که اصلا در چه فضایی قرار داره .... در همین لحظه پروین مادر اونا سر و کله اش پیدا شد ...
-دختر تو این جا چیکار می کنی . مثلا تنها خواهر دامادی ....
پارسا : چی شده مامان .. خواهر و برادر دارن با هم می رقصن دیگه ...
پارسا یه چند دقیقه ای رو هم با مادرش رقصید و رفت به سمت دخترا . می دونست نمی تونه از مجلس این شب یه نصیبی ببره . آخه دست هر کی رو می گرفت و می خواست ببره به یه گوشه ای یکی از بر و بچه های خونه رو رو بروش می دید .پار سا فقط تونست با دخترای زیادی حرف بزنه و چند تا از اونا هم بهش شماره داده بودن . که می دونست حوصله شو نداره وقت بذاره واسه چند تا از اونا زنگ بزنه ... .. شب عروسی توسکا بود و عروس خانوم هم مدام سعی داشت خودشو برسونه به جایی که بتونه برادرشوهر ته تغاری شو زیر نظر داشته باشه . اونا هم سن بودن .. پارسا هنوز معنای نگاههای تو سکا رو به درستی نمی دونست . فقط حرکات اونو دال بر صمیمیت می دونست و این که عروس خانوم دوست داره که به برادر شوهرش خوش بگذره ... انگار تنها چیزی رو که توسکا بهش فکر نمی کرد این بود که خودشو در اختیار شوهرش پویا حس کنه ... تمام فکر و حواسش رفته بود پیش پار سا .. هر بار که حس می کرد یکی از دخترا داره خودشو به سمت اون می کشونه فوری خودشو دخالت می داد . بالاخره این مجلس هم مثل هر مجلس عروسی دیگه ای به پایان رسید و عروس خانوم به خونه بخت رفت ... اون به نظر خودش حس کرده بود که می تونه رو پارسا نفوذ داشته باشه . خلاف خیلی از دخترا که برای از دست دادن بکارتشون یه استرس خاصی دارند چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی , توسکا دوست داشت زود تر از شراین مزاحم خلاص شه ... حس کرد که خیلی گستاخ شده ... پرده بکارت رو فاصله ای می دونست بین خودش و پارسا .. ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر