پیرمرد خودشو به دامون نزدیک کرد .. مدام داشت فرهاد و فرزاد رو صداش می زد ... تنم مثل بید می لرزید .. چند تن از دور و بری ها ازم عذر خواهی کردن ... و یه شرح کلی از زندگی این پیرمردو که تنها پسر و تنها نوه شو از دست داده بهم دادند .. دامون : مامان چرا این قدر می لرزی ... ولی همچین بدم نمی شدا فک و فامیل این خر پوله می شدیم . مخصوصا حالا که دارم از دواج می کنم ...
-بس کن پسر هویت تو یه چیز دیگه ایه .. چه جوری دلت میاد که این حرفو بزنی . دورمونو گرفتن ... فریدون خان ظاهرا پدر پدر بزرگ دامون بود . اومد نزدیک و نزدیک تر ... یه عینک درشت هم به چشاش بود ... به عکسای روی دیوار زل زده بود و به دامون نگاه می کرد .. مثل ابر بهار گریه می کرد .. صورت پسرمو می بوسید .. یه چند نفری داستان زندگی اونو همون جوری که حدس می زدم واسمون تعریف کردن ... این که تنها پسرش مرده بود و تنها نوه پسریش هم که فرزاد باشه یه روز میره به دریا و بر نمی گرده ... تنم مثل بید می لرزید . دلم واسه اون مرد می سوخت . فقط همینو می دونستم که در اون لحظات اصلا دلم نمی خواست که جریانو واسه کسی تعریف کنم ... خیلی ناراحت بودم . عذاب می کشیدم . می دونستم اون مرد اگه بدونه دامون هم خونشه از رگ و ریشه اونه خیلی خوشحال میشه . من و لیدا و دامون بر گشتیم خونه .. حتی حال و حوصله فرشادو هم نداشتم . یه چیزی بهم می گفت که لیدا و دامون از رابطه من و فرشاد یه جورایی با خبرن . آخه لیدا مدام از این می گفت که من جوون هستم و اگه موردی پیش اومد می تونم دوباره ازدواج کنم . وقتی بهش گفتم که من پسر دارم و اونو چیکارش کنم ..گفت نگران نباش اونش با من ... یه جورایی حس می کردم که دامون هوای مامانشو داره ... با این که معمولا پسرا در چنین حالتی از این که مادرشون بخواد از دواج کنه و مرد دیگه ای رو به جای باباش بنشونه ناراحتن ولی اون انگار این حسو نداشت .. حتی گاه پیش خودم فکر می کردم که اون عمدا همراه من و فرشاد نیومده سفر تا بخواد یه جورایی من و اونو با هم جور کنه ....
تازگی ها از خیلی از کارای اون و لیدا سر در نمی آوردم ولی دیگه از وقتی که متوجه شده بودم اون و لیدا می خوان با هم از دواج کنن دیگه بی خیال تر شده بودم . اون شب دامون و لیدا به یه بهونه ای خونه رو ترک کرده گفتن تا فردا نمیاییم خونه .. حس کردم که می خوان من و فرشادو تنها بذارن ..عشق منم یه بهونه ای آورد و خونه نموند ... منم از ترس این که نکنه فرشته مادر فرشاد وقت و بی وقت بهم سر بزنه گفتم خونه نیستم و می خوام برم خونه فامیل شوهرم ... خلاصه همه به هم دروغ می گفتند ... من و فرشاد تنها موندیم . هنوز فکر فریدون خان عذابم می داد . دروغی که عمری با هام بود و رازی که نمی تونستم فاشش کنم .. رازی که افشای اون بر باد دهنده آبروی من بود ... و به سوال برنده هویت پسرم .. این که عمری به نام پسر فرزین شناخته می شد و فک و فامیلاش رو دامون حساب ویژه ای باز کرده بودند . من و فرشاد توی رختخواب و در آغوش هم بودیم . دیگه خیالم نبود که این همون تختیه که من و شوهرم بار ها و بار ها روش سکس کردیم . یه شورت فقط پا مون بود .
-چته دریا ... یکی دوروزیه که یا طوفانی هستی یا زیادی آروم ...
-چیزی هست که به من نگفته باشی فرشاد ؟!
سرشو بر گردوند و گفت نه مگه چی شده ...
-دروغ نگو ..
خندید و گفت حالا این قدر نپرس ...
دوزاریم افتاد ..
-حالا تو موضوع رو عوض می کنی که از ناراحتی خودت واسم نگی ؟ ..
اشک توچشام جمع شد ... دوست داشتم حداقل یکی باشه که با اون در مورد خودم حرف بزنم . آروم بگیرم . بگم جریان چیه . ولی انگار یه نیرویی مانعم می شد ...
-چته دریا بگو ... دوستم نداری ؟ کس دیگه ای جای منو توی دلت گرفته ؟ ..
تصمیم گرفتم که همه چی رو بهش بگم . به هر قیمتی که شده . البته ازش بخوام که این موضوع رو به دامون نگه . با این که جریان مال گذشته های خیلی دور بود ولی احساس گناه می کردم . فکر می کردم که اون حق داره که همه چی رو بدونه . برای اون چه فرقی می کرد که در اون روز چه اتفاقی افتاده .. ولی من احساس گناه می کردم . این که دروغی بین من و اون وجود داره که بدون این که بخوام بین ما فاصله ایجاد می کنه . دروغی که ممکنه زمینه ساز دروغ گفتن های دیگه شه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-بس کن پسر هویت تو یه چیز دیگه ایه .. چه جوری دلت میاد که این حرفو بزنی . دورمونو گرفتن ... فریدون خان ظاهرا پدر پدر بزرگ دامون بود . اومد نزدیک و نزدیک تر ... یه عینک درشت هم به چشاش بود ... به عکسای روی دیوار زل زده بود و به دامون نگاه می کرد .. مثل ابر بهار گریه می کرد .. صورت پسرمو می بوسید .. یه چند نفری داستان زندگی اونو همون جوری که حدس می زدم واسمون تعریف کردن ... این که تنها پسرش مرده بود و تنها نوه پسریش هم که فرزاد باشه یه روز میره به دریا و بر نمی گرده ... تنم مثل بید می لرزید . دلم واسه اون مرد می سوخت . فقط همینو می دونستم که در اون لحظات اصلا دلم نمی خواست که جریانو واسه کسی تعریف کنم ... خیلی ناراحت بودم . عذاب می کشیدم . می دونستم اون مرد اگه بدونه دامون هم خونشه از رگ و ریشه اونه خیلی خوشحال میشه . من و لیدا و دامون بر گشتیم خونه .. حتی حال و حوصله فرشادو هم نداشتم . یه چیزی بهم می گفت که لیدا و دامون از رابطه من و فرشاد یه جورایی با خبرن . آخه لیدا مدام از این می گفت که من جوون هستم و اگه موردی پیش اومد می تونم دوباره ازدواج کنم . وقتی بهش گفتم که من پسر دارم و اونو چیکارش کنم ..گفت نگران نباش اونش با من ... یه جورایی حس می کردم که دامون هوای مامانشو داره ... با این که معمولا پسرا در چنین حالتی از این که مادرشون بخواد از دواج کنه و مرد دیگه ای رو به جای باباش بنشونه ناراحتن ولی اون انگار این حسو نداشت .. حتی گاه پیش خودم فکر می کردم که اون عمدا همراه من و فرشاد نیومده سفر تا بخواد یه جورایی من و اونو با هم جور کنه ....
تازگی ها از خیلی از کارای اون و لیدا سر در نمی آوردم ولی دیگه از وقتی که متوجه شده بودم اون و لیدا می خوان با هم از دواج کنن دیگه بی خیال تر شده بودم . اون شب دامون و لیدا به یه بهونه ای خونه رو ترک کرده گفتن تا فردا نمیاییم خونه .. حس کردم که می خوان من و فرشادو تنها بذارن ..عشق منم یه بهونه ای آورد و خونه نموند ... منم از ترس این که نکنه فرشته مادر فرشاد وقت و بی وقت بهم سر بزنه گفتم خونه نیستم و می خوام برم خونه فامیل شوهرم ... خلاصه همه به هم دروغ می گفتند ... من و فرشاد تنها موندیم . هنوز فکر فریدون خان عذابم می داد . دروغی که عمری با هام بود و رازی که نمی تونستم فاشش کنم .. رازی که افشای اون بر باد دهنده آبروی من بود ... و به سوال برنده هویت پسرم .. این که عمری به نام پسر فرزین شناخته می شد و فک و فامیلاش رو دامون حساب ویژه ای باز کرده بودند . من و فرشاد توی رختخواب و در آغوش هم بودیم . دیگه خیالم نبود که این همون تختیه که من و شوهرم بار ها و بار ها روش سکس کردیم . یه شورت فقط پا مون بود .
-چته دریا ... یکی دوروزیه که یا طوفانی هستی یا زیادی آروم ...
-چیزی هست که به من نگفته باشی فرشاد ؟!
سرشو بر گردوند و گفت نه مگه چی شده ...
-دروغ نگو ..
خندید و گفت حالا این قدر نپرس ...
دوزاریم افتاد ..
-حالا تو موضوع رو عوض می کنی که از ناراحتی خودت واسم نگی ؟ ..
اشک توچشام جمع شد ... دوست داشتم حداقل یکی باشه که با اون در مورد خودم حرف بزنم . آروم بگیرم . بگم جریان چیه . ولی انگار یه نیرویی مانعم می شد ...
-چته دریا بگو ... دوستم نداری ؟ کس دیگه ای جای منو توی دلت گرفته ؟ ..
تصمیم گرفتم که همه چی رو بهش بگم . به هر قیمتی که شده . البته ازش بخوام که این موضوع رو به دامون نگه . با این که جریان مال گذشته های خیلی دور بود ولی احساس گناه می کردم . فکر می کردم که اون حق داره که همه چی رو بدونه . برای اون چه فرقی می کرد که در اون روز چه اتفاقی افتاده .. ولی من احساس گناه می کردم . این که دروغی بین من و اون وجود داره که بدون این که بخوام بین ما فاصله ایجاد می کنه . دروغی که ممکنه زمینه ساز دروغ گفتن های دیگه شه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر