در اون سفر تا می تونستم با شوهرم عشقبازی کردم ...ولی روز بعد به ناگهان حادثه عجیبی لتفاق افتاد ... آژیر آمبولانس و از دحام مردم نشون می داد که باید اتفاقی افتاده باشه . باز کی دیگه غرق شده ؟! اصلا دلشو نداشتم که برم جلو و جنازه ها رو ببینم ... یهو دیدم که چند نفری اومدن به سمت پلاژ حصیری ما و وارد پلاژ همسایه شدن .مرده ها همون دو نکبتی بودن که بهم تجاوز کرده بودن .. یه جوری شدم ... خودمو به سرعت رسوندم به ساحل تا ببینم چه خبره ... نههههههه ... دو تا جنازه رو زمین افتاده بود که تازه می خواستن روشونو بپوشونن . امید و فرزاد هر دو شون توی دریا غرق شده بودند ... اونا به سزای عملشون رسیده بودند . ولی من مرگ کسی رو نمی خواستم . گناهی که اونا کرده بودند بخشودنی نبود . اما اونا هم واسه خودشون خونواده داشتند .. خواستم خودمو قانع کنم که از این جریان ناراحت باشم ..ولی شاید این نوعی خود خواهی بود که کمی هم احساس آرامش می کردم . یعنی خدا انتقام منو از اونا گرفته ؟ راه دیگه ای نبود که به آرامش برسم ؟ اما من که هنوز آروم نشدم . من باید خودمو از دست اونا نجات می دادم . گرفتار عذاب وجدان شدیدی شده بودم ... نهههههه ... مرگ اونا آرومم نمی کنه .. نباید آرومم کنه ..من بد جنس نیستم .. خودمو از اون فضا دور کردم . در امتداد ساحل می دویدم .. حرص می خوردم .. عذاب می کشیدم .. لب آب و رو ماسه ها نشستم سرمو گذاشتم وسط زانو ها و های های گریه می کردم .. نمی تونستم خودمو ببخشم .. نهههه دریا ! دیگه بهش فکر نکن .. دریا اشکاشو سپرده بود به دریا . اون لحظه کارتی رو که مربوط به فروش لوازم خانگی بود از رو زمین بر داشتم ... از رنگش خوشم اومده بود . نوشته بود به قیمت مناسب ..منم می خواستم چند تا وسیله بخرم و اتفاقا این کارت هم آدرس تهرونو داشت .. . برگشتیم تهرون ..
چندی بعد شوهرم و یکی از دوستاش یوسف خان که اونم مغازه دار بود و از دوستان قدیمش یه خونه دو واحده ای می خره که حیاطش مشترکه .. اتفاقا زن یوسف هم از دوستان و همکلاسای دبیرستانم بود . ما با هم خیلی صمیمی بودیم . اسمش بود فرشته ... یک پسر داشت به اسم فرشاد .. درست اول تیر 56 به دنیا اومده بود همون روزی که به من تجاوز شده بود . فرزین خونه رو به اسم من کرده بود ... اون قدر دوستم داشت که هر چی که می خرید رو به نام من می کرد . دوستم داشت و با این کاراش شرمنده می شدم . چند وقت بعد متوجه شدم که بار دارم . نگرانی عجیبی داشتم .. این که دو مرد بهم تجاوز کرده بودند و ممکن بود امید و فرزاد و شوهرم فرزین هر کدوم پدر بچه ام باشند . دلم می خواست راهی باشه که بدون متوجه شدن فرزین بفهمم که پدر بچه کیه .. اگه یکی از اون دو نفر بوده باشن من بچه مو سقط می کردم . نمی خواستم حرامزاده ای رو به دنیا بیارم . هر چند اون بچه گناهی نداشت .. دریا ! دریا! این قدر استرس نداشته باش ..
بچه به دنیا اومد ... اتفاقا چشاش به رنگ سبز بود .. هر روز که می گذشت چهره اش باز تر می شد .. کاملا شبیه به فرزاد شده بود . همون نفر اولی که به من تجاوز کرده بود ... دامون من پدرش مرده بود .. فرزین فکر می کرد که دامون پسر اونه ... نهههههه .. اما حقیقت غیر از این بود . من عذاب وجدان داشتم . سعی داشتم زیاد به این مسئله فکر نکنم و پیش فرزین خود نگه دار باشم . دکتردوستم فرشته رو منع کرده بود از بار داری مجدد و اون دیگه نمی تونست بچه بیاره . حالا من دوست داشتم که از فرزین , شوهرم یه بچه داشته باشم . اون که نمی دونست دامون پسر اون نیست ... ولی هر کاری کردیم نشد که نشد ... آزمایش ها نشون می داد که مشکل از اونه . دکتر تعجب می کرد از این که چطور شده من از شوهرم بار دار شدم .. دلم همش هول بود که نکنه یه جایی گند کار در بیاد ... راستش وقتی دامونو بغل می کردم می دونستم اون لذت مادرانه ای رو که باید ببرم نمی برم . فرزین خیلی مهربون بود . و من به نوعی در حقش ظلم می کردم .. اما اگرم می خواستم حقیقتو بهش بگم نمی شد .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
چندی بعد شوهرم و یکی از دوستاش یوسف خان که اونم مغازه دار بود و از دوستان قدیمش یه خونه دو واحده ای می خره که حیاطش مشترکه .. اتفاقا زن یوسف هم از دوستان و همکلاسای دبیرستانم بود . ما با هم خیلی صمیمی بودیم . اسمش بود فرشته ... یک پسر داشت به اسم فرشاد .. درست اول تیر 56 به دنیا اومده بود همون روزی که به من تجاوز شده بود . فرزین خونه رو به اسم من کرده بود ... اون قدر دوستم داشت که هر چی که می خرید رو به نام من می کرد . دوستم داشت و با این کاراش شرمنده می شدم . چند وقت بعد متوجه شدم که بار دارم . نگرانی عجیبی داشتم .. این که دو مرد بهم تجاوز کرده بودند و ممکن بود امید و فرزاد و شوهرم فرزین هر کدوم پدر بچه ام باشند . دلم می خواست راهی باشه که بدون متوجه شدن فرزین بفهمم که پدر بچه کیه .. اگه یکی از اون دو نفر بوده باشن من بچه مو سقط می کردم . نمی خواستم حرامزاده ای رو به دنیا بیارم . هر چند اون بچه گناهی نداشت .. دریا ! دریا! این قدر استرس نداشته باش ..
بچه به دنیا اومد ... اتفاقا چشاش به رنگ سبز بود .. هر روز که می گذشت چهره اش باز تر می شد .. کاملا شبیه به فرزاد شده بود . همون نفر اولی که به من تجاوز کرده بود ... دامون من پدرش مرده بود .. فرزین فکر می کرد که دامون پسر اونه ... نهههههه .. اما حقیقت غیر از این بود . من عذاب وجدان داشتم . سعی داشتم زیاد به این مسئله فکر نکنم و پیش فرزین خود نگه دار باشم . دکتردوستم فرشته رو منع کرده بود از بار داری مجدد و اون دیگه نمی تونست بچه بیاره . حالا من دوست داشتم که از فرزین , شوهرم یه بچه داشته باشم . اون که نمی دونست دامون پسر اون نیست ... ولی هر کاری کردیم نشد که نشد ... آزمایش ها نشون می داد که مشکل از اونه . دکتر تعجب می کرد از این که چطور شده من از شوهرم بار دار شدم .. دلم همش هول بود که نکنه یه جایی گند کار در بیاد ... راستش وقتی دامونو بغل می کردم می دونستم اون لذت مادرانه ای رو که باید ببرم نمی برم . فرزین خیلی مهربون بود . و من به نوعی در حقش ظلم می کردم .. اما اگرم می خواستم حقیقتو بهش بگم نمی شد .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر