پارسا : ببین پریسا ازت خواهش می کنم که در مورد این مسئله با کسی حرف نزنی . آبروی خانوادگی ما در خطره . زندگی ما از هم می پاشه . دو تا داداشام با زناشون به هم می زنن . رابطه من با اونا خراب میشه و با خونواده .. و از طرفی منم دیگه به دید سابق به تو نگاه نمی کنم ..
-خب نگاه نکن مگه سابق چیکار می کردی ..
-من چیکار کنم که تو کاری به کارم نداشته باشی ؟ ..
پریسا رفت تواتاقشو و درو از داخل قفل کرد ... البته اون بیشتر به خاطر این درو بست که یه کمی به ظاهرش برسه . اون به خوبی حس کرده بود کسی که با زن داداشاش بوده راحت هم می تونه با خواهرش باشه . حالا سبک پیوند و استارت کار ممکنه تفاوتهایی با هم داشته باشه . با این که خیلی از دست پارسا عصبانی بود و دوست داشت اونو با مشت و لگد بکوبه ولی ازتصور این که اون با دو تا زن داداشاش بوده و به اون توجهی نکرده مو بر تنش سیخ می شد . اگه تا حالا عامل باز دارنده ای بود که سبب می شد که به سکس با داداشش فکر نکنه و یه جورایی این تابوبراش باقی بمونه حالا بهانه خوبی داشت که خودشو برای شکستن این تابو قانع کنه . پارسا مرتب به در می کوبید .. بالاخره پریسا درو باز کرد ... پارسا تعجب کرد از تغییراتی که پریسا در چهره اش به وجود آورده بود . حتی تاپشو عوض کرده یه کوتاه تر بالای شلواری که قسمتی از شکمشو بر هنه نشون می داد و بر جستگی های باسنشو انداخته بود توی دید تنش کرد . پارسا برای لحظاتی فراموش کرد که چی می خواسته بگه ...پکر بود و شگفت زده .
-چه خوشگل شدی پریسا !
-چیه نکنه فکر کردی منم مثل تلکا و توسکا هستم ....
و اون طرف جاری ها به شدت نگران بودند ...
تلکا : حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم .. دیگه بد بخت شدیم ..
توسکا : واسه چی ناراحتی ؟! یعنی فکر می کنی پریسا این قدر دیوونه هست که جریانو به شوهرامون بگه ؟ مارو قربونی کنه پارسا رو چیکارش کنه ؟
تلکا : منظورت چیه؟
توسکا : مگه ندیدی که خواهره چه جوری داشت برادره رو نگاه می کرد ؟! همون جوری که من و تو نگاش می کردیم و داشتیم با چشامون می خوردیمش . همون شب عروسی من , کاملا متوجه بودم که اون یه حس عجیبی به برادرش داره . اصلا نمی ذاشت دخترای دیگه بیان سمتش . در حالی که یه خواهر روی برادرش تا این حد تعصب نداره . حداقل با یه مدل دختر هم خطه . اونو از همه شون محروم نمی کنه . تازه به خواهر چه ربطی داره که واسه داداشش تصمیم گیرنده باشه ؟
تلکا : با این حرفایی که می زنی دلگرمم می کنی . امید وارم همین طوری باشه که میگی .. ولی ضد حال عجیبی خوردیم .
توسکا : راست میگی تا اون وقت خیلی هم حال کرده بودیم . ولی ایرادی نداره . می تونیم خودمون دست به کار شیم .. برو ببین یه چیز دراز و با حال گیر میاری ؟ خیار , موز , هویج هرچی که باشه ایرادی نداره . ....
و درسویی دیگه پارسا طوری به خواهرش زل زده بود که بی اختیار لبخندی رو لبای پریسا نقش بست که فوری خودشو کنترل کرد ...
-خیلی ناز شدی پریسا جونم .. راستش اصلا دلشو ندارم شوهر کنی ...
پریسا : چرا این جوری نگام می کنی ؟ فکر می کنی می تونی یه جوری رنگم کنی تا من جریانو به بقیه نگم ؟ نترس ..من این قدر دیوونه نیستم که بخوام زندگی چند تا خونواده رو بهم بپاشونم . برام مهم نیست اون هرزه های عوضی چیکار می کنن . ولی از تو این انتظارو نداشتم ...
-یعنی ازم می ترسی ؟ .. دیگه دوستم نداری ؟
پارسا با چشاش تو چشای خواهرش زل زده بود . نگاهی که تمام وجود دختر رو لرزوند .
-این جوری نگام نکن ..
پارسا خودشو لحظه به لحظه به خواهرش نزدیک تر می کرد ..
-جلو تر نیا ...
-چی شده پریسا مگه می خوام بخورمت ؟ چرا با من مثل غریبه ها رفتار می کنی ..
-تو از حالا از یه ساعت پیش برام یه غریبه ای ..
-این حرفا رو نزن دلم می گیره ؟ تو دلشو داری این حرفو می زنی ؟ مگه من همین یه خواهرو بیشتر دارم ؟ پریسا حس کرد که داغ شده .. برادر نقطه ضعف خواهرشو فهمیده بود . می دونست که اونم به شدت حشری شده ولی اون گستاخی تلکا و توسکا رو نداره ..
-می تونی منو ببخشی خواهر ؟ من و تو هم خونیم . ما که نباید از هم گله ای داشته باشیم .
نفس تو سینه دختر حبس شده بود . با این که پریسا با زنا و دخترای زیادی بر خورده بود و مهارت زیادی در آرایشگری داشت ولی در رابطه با پسرا و روابط با اونا در حد صفر و خجالتی بود . خودشم اینو حس می کرد ... سرشو انداخته بود پایین ولی یه لحظه متوجه شد که نمی تونه چشاشو باز کنه وقتی که لبای پارسا رو لباش فرود اومد و دستای داداشش دور کمرش حلقه شد . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر