از پنجره بیرونو نگاه می کردم .. دو تا دختر جوون اومدن دور و بر فرشاد ... باهاش گرم گرفته بودند .. یه چیزی ازش پرسیدن و اونم جوابشونو داد ... ول کنش هم نبودند .. دخترا با اشاره احتمالا جایی رو که درش اتراق کرده بودن نشون فرشاد دادن .. چون مسیر انگشتاشون به سمت سوئیت ها بود ... داشتم حرص می خوردم . دوست داشتم برم وسطشون و اونا رو از اون جا دور کنم ... اصلا به من چه ... در همین لحظه تلفن زنگ خورد .. فرشته بود ... راجع به پسرش پرسید و منم یه چیزایی سر هم بندی کردم . تمام حواسم به فرشاد بود ..گمش کردم .. نکنه با دخترا رفته باشه . دلهره و استرس داغونم کرده بود . دقایقی بعد با کلی خرید بر گشت .
-چرا اخم کرده ای دریا !
-اگه دوست داری می تونی بری پیش اون دخترا ..
-کدوم دخترا .. آها .. تو داشتی بانگات تعقیبم می کردی ؟
نه واسم مهم نیست . داشتم دریا رو می دیدم ..
اونا ازم یه سوالی کردند و منم جوابشونو دادم و اونا هم گفتن که کجا زندگی می کنن . -تو اینا رو از کجا می دون
یک بار دیگه شونه هامو گرفت توی چشام نگاه کرد و گفت که فقط منو دوست داره و خواست منو ببوسه که از دستش فرار کردم و به یکی از اتاقا پناه بردم و درو بستم و یه کاناپه هم گذاشتم جلوش . رفتم جلو آینه ... به خودم نگاه کردم .. با سالهای از دست رفته . سالهایی که با فرزین گذرونده بودم . اون حالا حتما داره همه چی رو می بینه . می دونه که من و فرشاد با هم توی یه سوئیت تنهاییم . عجب غلطی کردم . صیغه اش شدم که بخوام راحت توی خونه بگردم . حالا اون خیلی راحت منو می بوسه .. اوهههههه نه اگه بخواد کاری بکنه .. اگه بخواد با من باشه .. اون می تونه این کارو بکنه .. ولی نمی کنه . اون شخصیتش خیلی بالاتر از ایناست ... ولی اگه اون بره بیرون و بگرده . اگه بخواد با دخترای دیگه باشه ... اگه بهش تمایلی ندارم پس چرا این قدر از احساس بودن اون با دخترای دیگه حرص می خورم . نه نباید این حس بهم دست بده . من نباید این طور باشم . یه خورده رو سر و صورتم کار کردم ... یه حال عجیبی داشتم . وقتی به این فکر کردم که ممکنه هوس چیزی به سرش بزنه بدون این که بخوام بهش فکر کنم حس کردم که تمام بدنم سنگین شده کمرم درد گرفته .. لعنت بر شیطان ..نهههههههه .. من نمی خوام اسیر هوی و هوسهای خودم باشم ..نه من که اصلا هوسی توی سرم نیست و دلم نمی خواد ...
کاناپه رو از جلوی در بر داشتم و رفتم به هال .. فرشاد روی کاناپه نشسته بود گفت
-میای قدم بزنیم ؟ من شبای ساحل و دریا رو خیلی دوست دارم .
باهاش رفتم صرفنظر از علاقه ای که داشتم عامل دیگه ای که باعث شد با هاش برم این بود که می ترسیدم یکی از این دخترا رو تور کنه .
- خیلی از سکوت و آرامش شب خوشم میاد . مخصوصا شبهای ساحل و دریا .. وقتی که هوا صاف باشه و ستاره ها خود نمایی کنن . اون وقت بیش از هر وقت دیگه ای به یاد تو میفتم . دستتو بهم میدی ؟
لحنش طوری بود که بازم مسخ شدم ...
اما این بار دو تایی نگاهمونو به تاریکی دریا دوختیم و به ستاره هایی که حس می کردیم فقط دارن ما رو نگاه می کنن . نمی دونم چرا با این که نمی خواستم بهش جواب مثبت بدم ولی دوست داشتم بازم برام از اون حرفا بزنه . از احساسات خودش بگه . از عشق بگه . از این که دوستم داره و به من اهمیت میده . از این که بین من و سایر زنان و دختران فرقی قائله
شاید تا این حدی هم که اون می گفته نبوده باشه ولی یه زن لذت می بره از این که ازش تعریف شه
همچنان دور و دور تر شدیم
-دریا ی من ! این دریا شب که میشه تاریک میشه .. ولی دریای من همیشه واسم روزه دریای من خورشید منه .. زندگی منه ..جون منه .. عشق منه , هستی منه . همه چیز منه . عشق وقتی بیاد دیگه سن و سال نمی شناسه ... من یه احساس قلبی دارم نسبت به تو .. یه حسی که نمی دونم اونو به چی تشبیهش کنم .. وقتی که کنارم نیستی حس می کنم اصلا به دنیا نیستم .
-وقتی که فرزین بود هم همین حسو داشتی ؟ نمی دونستی که این حسو داشتن به نوعی گناه بوده
-می دونستم ولی عاشقت بودم ... حس می کردم هیچوقت نمی تونم به تو برسم ...
-حالا هم باید همین حسو داشته باشی ..
-دیگه اما و اگری نیست دریا ..من عاشقتم .. دوستت دارم ..
-تو خیلی خوبی فرشاد . من لیاقت تو رو ندارم . گیریم که من هم بگم عاشقتم ..یعنی بشم . فکر نکردی مامان بابات چه الم شنگه ای به پا می کنن
-مهم نیست . من مرد شدم بزرگ شدم می دونم چیکار کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
-چرا اخم کرده ای دریا !
-اگه دوست داری می تونی بری پیش اون دخترا ..
-کدوم دخترا .. آها .. تو داشتی بانگات تعقیبم می کردی ؟
نه واسم مهم نیست . داشتم دریا رو می دیدم ..
اونا ازم یه سوالی کردند و منم جوابشونو دادم و اونا هم گفتن که کجا زندگی می کنن . -تو اینا رو از کجا می دون
یک بار دیگه شونه هامو گرفت توی چشام نگاه کرد و گفت که فقط منو دوست داره و خواست منو ببوسه که از دستش فرار کردم و به یکی از اتاقا پناه بردم و درو بستم و یه کاناپه هم گذاشتم جلوش . رفتم جلو آینه ... به خودم نگاه کردم .. با سالهای از دست رفته . سالهایی که با فرزین گذرونده بودم . اون حالا حتما داره همه چی رو می بینه . می دونه که من و فرشاد با هم توی یه سوئیت تنهاییم . عجب غلطی کردم . صیغه اش شدم که بخوام راحت توی خونه بگردم . حالا اون خیلی راحت منو می بوسه .. اوهههههه نه اگه بخواد کاری بکنه .. اگه بخواد با من باشه .. اون می تونه این کارو بکنه .. ولی نمی کنه . اون شخصیتش خیلی بالاتر از ایناست ... ولی اگه اون بره بیرون و بگرده . اگه بخواد با دخترای دیگه باشه ... اگه بهش تمایلی ندارم پس چرا این قدر از احساس بودن اون با دخترای دیگه حرص می خورم . نه نباید این حس بهم دست بده . من نباید این طور باشم . یه خورده رو سر و صورتم کار کردم ... یه حال عجیبی داشتم . وقتی به این فکر کردم که ممکنه هوس چیزی به سرش بزنه بدون این که بخوام بهش فکر کنم حس کردم که تمام بدنم سنگین شده کمرم درد گرفته .. لعنت بر شیطان ..نهههههههه .. من نمی خوام اسیر هوی و هوسهای خودم باشم ..نه من که اصلا هوسی توی سرم نیست و دلم نمی خواد ...
کاناپه رو از جلوی در بر داشتم و رفتم به هال .. فرشاد روی کاناپه نشسته بود گفت
-میای قدم بزنیم ؟ من شبای ساحل و دریا رو خیلی دوست دارم .
باهاش رفتم صرفنظر از علاقه ای که داشتم عامل دیگه ای که باعث شد با هاش برم این بود که می ترسیدم یکی از این دخترا رو تور کنه .
- خیلی از سکوت و آرامش شب خوشم میاد . مخصوصا شبهای ساحل و دریا .. وقتی که هوا صاف باشه و ستاره ها خود نمایی کنن . اون وقت بیش از هر وقت دیگه ای به یاد تو میفتم . دستتو بهم میدی ؟
لحنش طوری بود که بازم مسخ شدم ...
اما این بار دو تایی نگاهمونو به تاریکی دریا دوختیم و به ستاره هایی که حس می کردیم فقط دارن ما رو نگاه می کنن . نمی دونم چرا با این که نمی خواستم بهش جواب مثبت بدم ولی دوست داشتم بازم برام از اون حرفا بزنه . از احساسات خودش بگه . از عشق بگه . از این که دوستم داره و به من اهمیت میده . از این که بین من و سایر زنان و دختران فرقی قائله
شاید تا این حدی هم که اون می گفته نبوده باشه ولی یه زن لذت می بره از این که ازش تعریف شه
همچنان دور و دور تر شدیم
-دریا ی من ! این دریا شب که میشه تاریک میشه .. ولی دریای من همیشه واسم روزه دریای من خورشید منه .. زندگی منه ..جون منه .. عشق منه , هستی منه . همه چیز منه . عشق وقتی بیاد دیگه سن و سال نمی شناسه ... من یه احساس قلبی دارم نسبت به تو .. یه حسی که نمی دونم اونو به چی تشبیهش کنم .. وقتی که کنارم نیستی حس می کنم اصلا به دنیا نیستم .
-وقتی که فرزین بود هم همین حسو داشتی ؟ نمی دونستی که این حسو داشتن به نوعی گناه بوده
-می دونستم ولی عاشقت بودم ... حس می کردم هیچوقت نمی تونم به تو برسم ...
-حالا هم باید همین حسو داشته باشی ..
-دیگه اما و اگری نیست دریا ..من عاشقتم .. دوستت دارم ..
-تو خیلی خوبی فرشاد . من لیاقت تو رو ندارم . گیریم که من هم بگم عاشقتم ..یعنی بشم . فکر نکردی مامان بابات چه الم شنگه ای به پا می کنن
-مهم نیست . من مرد شدم بزرگ شدم می دونم چیکار کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر