راستش من و فرشته مثل دو تا خواهر بودیم ... من واحد بالایی رو داشتم و اونم طبقه اول بود . فرشته آموزگار بود و منم خونه دار .. از پسرش مثل پسر خودم نگه داری می کردم .. اون فقط صبحا تدریس می کرد و در مدرسه راهنمایی درس می داد ..من هم به دامون و هم به فرشاد می رسیدم ... با این که فقط چند ساعت از روزو کنار فرشاد بودم اون به حرفام بیشتر از حرفای مادرش توجه داشت . وابستگی اون به منو دیگه همه می دونستن ... یواش یواش بچه ها بزرگ شدن ... و به سن بلوغ رسیدن . فرشاد یه توجه خاصی بهم داشت ... یه محبتی که بعد از بلوغ شکل اون محبت عوض شد . با این که همه می گفتن تو رو در حد مادرش حساب می کنه با این حال مراقب بودم که پیش اون حجابمو حفظ کنم . گاهی نگاههای خاصی بهم مینداخت . من مثل سابق سختم بود که اونو ببوسم ولی این کارو می کردم و همیشه صورتشو می بوسیدم . ما شش نفر زندگی خوبی داشتیم . اکثرا با هم بودیم . من درسم خیلی خوب بود و از دواج و انقلاب باعث شده بود که دیگه ادامه تحصیل ندم . و بیشتر علتش از دواج بود .. وگرنه انقلاب باعث عدم بر گزاری کنکور سراسری نشده بود . خیلی راحت تونستم با دامون و فرشاد درس کار کنم .. البته تا یه حدی که پایه شونو قوی کنم ...
-ببینم بچه ها چطوره منم در کنکور شرکت کنم .. خیلی دلم می خواد هر دو تون موفق شین .... دامون ! فرشاد هر دو تون بهم قول دادین ...
فرشاد : به خاطر دریا جونم که شده حتما موفق میشم .
بهم می گفت دریا جون .. دیگه خاله یا حتی خاله دریا هم صدام نمی کرد ... انگار نگاهش یه دنیا لبخند بود ... بعضی وقتا یه فکرایی به سرم میفتاد که با خودم می گفتم دیگه باید خیلی مسخره باشه . نکنه این پسره عاشقم شده باشه .. مثل عشق یه دانش آموز به معلمش در فیلم هندی دلقک که خب این یه فیلم بود .. اما اون حالا یه پسر 18 ساله هست ... نه امکان نداره ... تازه من که شوهر دارم .. لعنت بر شیطان ... این چه فکریه .. ولی انگار به تازگی در نگاهش التماس خاصی موج می زد ... التماسی که با نوعی محبت و شاید هم چاشنی هوس همراه بود . اون متوجه شده بود که من از اون فاصله می گیرم ... شاید می خواست که من همین واکنشو داشته باشم تا به نوعی خودشو مجاب کنه که حس اونو درک کردم . پسره دیوونه .. نهههههه ... شاید من و مادرش هم مقصر بودیم که نذاشتیم اون دوست دختر بگیره . البته این سختگیری رو در مورد دامون هم داشتم ولی اون زیر سبیلی کارشو می کرد .. فرشاد حجب و حیای خاصی داشت . دیگه مجبور شدم یه روزی با هاش حرف بزنم ...
-اگه یه دختری پیدا شد که ازش خوشت اومد می تونی با هاش دوست شی . فضای دانشگاه دیگه این چیزا رو ایجاب می کنه ...
-راستش از وقتی که دریا جونم نصیحتم کرده من دیگه از این کارا خوشم نمیاد ... چی شده اون همه دلیل آوردی که این کار درست نیست حالا داری تشویقم می کنی ؟ صورتم سرخ شده بود .. از نگاه خمار اون می ترسیدم ... فرزین و دامون هر دو شون رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده دوره عمومی رو شروع کرده بودن ... این یکی از سخت ترین دوران زندگیم بود .. نمی دونم چرا اون روزا فرزین یه جور خاصی نگام می کرد . و هر گز هم نفهمیدم . همش از این می ترسیدم که اون قبل از از دواج می دونسته که نازاست . اگه این طور بوده که نا جوانمردی بوده این موضوع رو با من در میون نذاشته ... و اگه این طور باشه حتما می دونه بچه مال اون نیست . هر چند رفتار هاش اینو نشون نمی داد ... روز به روز لاغر تر می شد .. حس کردم که غصه می خوره ... خودمو نمی بخشیدم ... یه روزی توی اتاقم یه دفتری رو پیدا کردم .. مال دامون نبود .. بازش کردم ... خط فرشاد بود ... حس کردم که دفترو عمدا گذاشته اون جا ... کاش نمی خوندمش ... دفتر خاطراتش بود . از من نوشته بود .. از روند زندگیش .. از وقتی که چش باز کرده و منو دیده .. از محبتی که بهش کردم .. از احساس و احترامی که بهم د اشته ... و شکل این احساس در دوران بلوغ تغییر یافته .. اون حالا خودشو عاشق من می دونسته .. گفته با این که دریا جونم شوهر داره ولی من عاشقشم .. دلم می خواد اونم عاشقم باشه و احساس منو درک کنه .. پسره خنگ دیوونه مغز خر خورده ...
فرزین و دامون تا شب نمیومدن خونه .. بهتر بود که دفترو به همون شکل بذارم اون جایی که پیداش کردم ... اتفاقا یک ساعت بعد فرشاد اومد سراغش ... وقتی با بی اعتنایی گفتم دفترت اون جاست سگر مه هاش رفت توهم ..
-دریا جون نخوندیش که ..
-نه من به نوشته ها و مطالب دیگران چیکار دارم . همون جوری که انتظار دارم دیگران با من مدارا کنند و در کارای من جاسوسی نکنند خودمو هم باید به همین صورت بار بیارم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-ببینم بچه ها چطوره منم در کنکور شرکت کنم .. خیلی دلم می خواد هر دو تون موفق شین .... دامون ! فرشاد هر دو تون بهم قول دادین ...
فرشاد : به خاطر دریا جونم که شده حتما موفق میشم .
بهم می گفت دریا جون .. دیگه خاله یا حتی خاله دریا هم صدام نمی کرد ... انگار نگاهش یه دنیا لبخند بود ... بعضی وقتا یه فکرایی به سرم میفتاد که با خودم می گفتم دیگه باید خیلی مسخره باشه . نکنه این پسره عاشقم شده باشه .. مثل عشق یه دانش آموز به معلمش در فیلم هندی دلقک که خب این یه فیلم بود .. اما اون حالا یه پسر 18 ساله هست ... نه امکان نداره ... تازه من که شوهر دارم .. لعنت بر شیطان ... این چه فکریه .. ولی انگار به تازگی در نگاهش التماس خاصی موج می زد ... التماسی که با نوعی محبت و شاید هم چاشنی هوس همراه بود . اون متوجه شده بود که من از اون فاصله می گیرم ... شاید می خواست که من همین واکنشو داشته باشم تا به نوعی خودشو مجاب کنه که حس اونو درک کردم . پسره دیوونه .. نهههههه ... شاید من و مادرش هم مقصر بودیم که نذاشتیم اون دوست دختر بگیره . البته این سختگیری رو در مورد دامون هم داشتم ولی اون زیر سبیلی کارشو می کرد .. فرشاد حجب و حیای خاصی داشت . دیگه مجبور شدم یه روزی با هاش حرف بزنم ...
-اگه یه دختری پیدا شد که ازش خوشت اومد می تونی با هاش دوست شی . فضای دانشگاه دیگه این چیزا رو ایجاب می کنه ...
-راستش از وقتی که دریا جونم نصیحتم کرده من دیگه از این کارا خوشم نمیاد ... چی شده اون همه دلیل آوردی که این کار درست نیست حالا داری تشویقم می کنی ؟ صورتم سرخ شده بود .. از نگاه خمار اون می ترسیدم ... فرزین و دامون هر دو شون رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده دوره عمومی رو شروع کرده بودن ... این یکی از سخت ترین دوران زندگیم بود .. نمی دونم چرا اون روزا فرزین یه جور خاصی نگام می کرد . و هر گز هم نفهمیدم . همش از این می ترسیدم که اون قبل از از دواج می دونسته که نازاست . اگه این طور بوده که نا جوانمردی بوده این موضوع رو با من در میون نذاشته ... و اگه این طور باشه حتما می دونه بچه مال اون نیست . هر چند رفتار هاش اینو نشون نمی داد ... روز به روز لاغر تر می شد .. حس کردم که غصه می خوره ... خودمو نمی بخشیدم ... یه روزی توی اتاقم یه دفتری رو پیدا کردم .. مال دامون نبود .. بازش کردم ... خط فرشاد بود ... حس کردم که دفترو عمدا گذاشته اون جا ... کاش نمی خوندمش ... دفتر خاطراتش بود . از من نوشته بود .. از روند زندگیش .. از وقتی که چش باز کرده و منو دیده .. از محبتی که بهش کردم .. از احساس و احترامی که بهم د اشته ... و شکل این احساس در دوران بلوغ تغییر یافته .. اون حالا خودشو عاشق من می دونسته .. گفته با این که دریا جونم شوهر داره ولی من عاشقشم .. دلم می خواد اونم عاشقم باشه و احساس منو درک کنه .. پسره خنگ دیوونه مغز خر خورده ...
فرزین و دامون تا شب نمیومدن خونه .. بهتر بود که دفترو به همون شکل بذارم اون جایی که پیداش کردم ... اتفاقا یک ساعت بعد فرشاد اومد سراغش ... وقتی با بی اعتنایی گفتم دفترت اون جاست سگر مه هاش رفت توهم ..
-دریا جون نخوندیش که ..
-نه من به نوشته ها و مطالب دیگران چیکار دارم . همون جوری که انتظار دارم دیگران با من مدارا کنند و در کارای من جاسوسی نکنند خودمو هم باید به همین صورت بار بیارم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر