بیشتر اونایی که خودشونو مینداختن توی آب شنا بلد نبودن . فقط دست و پا می زدن . همین هم براشون کافی بود و بهشون لذت می داد . برای همین این عده سعی می کردن که به جاهایی نرن که آب از قدشون رد شده و در مناطق حفاظت شده شنا کنن . با این که زنونه مردونه مختلط بود و تقریبا همه خانوما بی حجاب و به اصطلاح لب دریایی بودن ولی تقریبا بیشترا احترام همو رعایت می کردند و اصولش هم باید همین می بود . همین رفتاری که حالا در کشورهایی که آزادی بر قراره به همین صورت میشه و رعایت حقوق و احترام همو به خوبی می کنن . حالا این که چند نفر می خوان یه شیطنت هایی انجام بدن اون وقتا هم مرجع رسیدگی به این گونه شکایات وجود داشت و این طور نبود که هردمبیلی باشه ..
دریا به من هیجان خاصی می داد . راستش اولش بدنم مور مور می شد چند بار که می رفتم زیر آب و خودمو با این فضا و حرارت هماهنگ می کردم راحت می تونستم شنا کنم . مادر شوهرم که دیگه با پیراهن یه سره و روسری اومد داخل . ولی چه پیراهنی !.. وقتی خوب خیس خورد تمام بر جستگی های بدنش زد بیرون و دوباره همون شد . دیگه چی می گفتیم . دلش به همین چیزا خوش بود دیگه و منم سعی می کردم احترامشو حفظ کنم . سرمو گذاشته بودم زیر آب که حس کردم یکی دستشو گذاشته لای پام و اولش خیلی نرم و بعد با فشار به کسم چنگ انداخته . کی جز فرزین جرات داشته همچین کاری رو انجام بده ؟! اون دستای فرزین نبود .. یعنی ممکنه در اثر خیس شدن در زیر دریا به این صورت در اومده باشه ؟! نههههههه امکان نداره .. ترسیدم . چندشم شد و عصبی شدم . کی جرات کرده همچه کاری بکنه ؟!من باید چیکار می کردم ؟!
خیلی از جوونا زیر آب سر به سر هم می ذاشتن می تونستن نفسشونو نگاه داشته باشن و با همون شنای زیر آبی حداقل در عرض چند ثانیه کلی از اونی که سر به سرش گذاشتن فاصله بگیرن .. از زیر آب اومدم بالا .. در فاصله ده متری خودم فرزینو دیدم که داره با یکی حرف می زنه ..
-عزیزم بیا این جا .. چه تصادفی ! .. من و فر هاد الان پونزده ساله همو ندیدیم پنج سال دبستانو با هم همکلاس بودیم .
با فرهاد سلام و علیکی کرده و فرزین طوری با اون گرم گرفته که اصلا توی باغ نبود . فکر نکنم انگولک کردن من کار اون بوده باشه .. اونا رو به حال خودشون گذاشتم و رفتم به سمت مادر شوهرم فریبا و خواهر شوهرام فرشته و فرزانه .. خیلی سختم بود که یکی دیگه غیر شوهرم به من دست زده باشه . خیلی گستاخی و جرات می خواست . من دوست نداشتم به وفاداری و احساس تعهد من خللی وارد بیاد . دلم می خواست شوهرم به من اعتماد داشته باشه .. صلاح ندونستم که موضوع رو با اون در میون بذارم . باید می فهمیدم کیه . شاید اون موقع خودم یه جوری تر تیبشو می دادم .. دریا .. دریا ولش کن .. همین دور و بر فرشته و فرزانه باش و لذت ببر .. بذار این کارا رو جوونایی که زن ندارن انجام بدن تو باید حواست جفت باشه که دیگه از این کارا انجام ندن .. تازه الان خواهر شوهرات کنارتن و می تونی به کمک اونا حال این بچه پررو رو بگیری ..
دیگه تصمیم گرفتم که این بار به هر قیمتی که شده روی اونو کم کنم .. البته اگه بازم بخواد به من دست درازی کنه .. خیلی راحت تر از اونی که فکر می کردم این کارو انجام داد . دو تا کف دستشو دور رون پام حلقه زد و نمی ذاشت من تکون بخورم یکی هم با سینه هام ور می رفت .. نفسم بند اومده بود . می خواستم بیام بالا . اونا عجب نفسی داشتن . ! با آرنح زدم به اونی که داشت سینه ها مو می مالوند و پاهامو هم تا اونجایی که می تونستم حرکت می دادم .. اونا ولم کردن .. اومدم رو آب نفسم بند اومده همه جا رو تار می دیدم تا بخوام دور .وبر خودمو ببینم ظاهرا رفته بودن .. فرشته و فرزانه و مادر شوهرم اومدن پیشم
فریبا : چی شده حالت خوب نیست ؟
یه لحظه چشام سیاهی رفت .. نفسم بند اومد
-اگه ایرادی نداره من برم به پلاژ..
اون سه تا طوری به هم لبخند می زدن که فکر می کردن من بار دار باشم ..
فریبا : ببینم حال بهم خوردگی هم داری ؟
واسه این که دلشو نشکنم گفتم یه خورده ..
ولی می دونستم که بار دار نیستم . نفسم بند اومده بود .. از یه فاصله دور اون دو تا پسر همسایه پلاژی رو دیده بودم که یکی شون واسم دست تکون داد .. یعنی برای من بود ؟ کار خودش بود ؟ اصلا چطوره بمونم و سرمو دیگه زیر آب نذارم . نباید فکر کنن که به این زودی جا زدم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
دریا به من هیجان خاصی می داد . راستش اولش بدنم مور مور می شد چند بار که می رفتم زیر آب و خودمو با این فضا و حرارت هماهنگ می کردم راحت می تونستم شنا کنم . مادر شوهرم که دیگه با پیراهن یه سره و روسری اومد داخل . ولی چه پیراهنی !.. وقتی خوب خیس خورد تمام بر جستگی های بدنش زد بیرون و دوباره همون شد . دیگه چی می گفتیم . دلش به همین چیزا خوش بود دیگه و منم سعی می کردم احترامشو حفظ کنم . سرمو گذاشته بودم زیر آب که حس کردم یکی دستشو گذاشته لای پام و اولش خیلی نرم و بعد با فشار به کسم چنگ انداخته . کی جز فرزین جرات داشته همچین کاری رو انجام بده ؟! اون دستای فرزین نبود .. یعنی ممکنه در اثر خیس شدن در زیر دریا به این صورت در اومده باشه ؟! نههههههه امکان نداره .. ترسیدم . چندشم شد و عصبی شدم . کی جرات کرده همچه کاری بکنه ؟!من باید چیکار می کردم ؟!
خیلی از جوونا زیر آب سر به سر هم می ذاشتن می تونستن نفسشونو نگاه داشته باشن و با همون شنای زیر آبی حداقل در عرض چند ثانیه کلی از اونی که سر به سرش گذاشتن فاصله بگیرن .. از زیر آب اومدم بالا .. در فاصله ده متری خودم فرزینو دیدم که داره با یکی حرف می زنه ..
-عزیزم بیا این جا .. چه تصادفی ! .. من و فر هاد الان پونزده ساله همو ندیدیم پنج سال دبستانو با هم همکلاس بودیم .
با فرهاد سلام و علیکی کرده و فرزین طوری با اون گرم گرفته که اصلا توی باغ نبود . فکر نکنم انگولک کردن من کار اون بوده باشه .. اونا رو به حال خودشون گذاشتم و رفتم به سمت مادر شوهرم فریبا و خواهر شوهرام فرشته و فرزانه .. خیلی سختم بود که یکی دیگه غیر شوهرم به من دست زده باشه . خیلی گستاخی و جرات می خواست . من دوست نداشتم به وفاداری و احساس تعهد من خللی وارد بیاد . دلم می خواست شوهرم به من اعتماد داشته باشه .. صلاح ندونستم که موضوع رو با اون در میون بذارم . باید می فهمیدم کیه . شاید اون موقع خودم یه جوری تر تیبشو می دادم .. دریا .. دریا ولش کن .. همین دور و بر فرشته و فرزانه باش و لذت ببر .. بذار این کارا رو جوونایی که زن ندارن انجام بدن تو باید حواست جفت باشه که دیگه از این کارا انجام ندن .. تازه الان خواهر شوهرات کنارتن و می تونی به کمک اونا حال این بچه پررو رو بگیری ..
دیگه تصمیم گرفتم که این بار به هر قیمتی که شده روی اونو کم کنم .. البته اگه بازم بخواد به من دست درازی کنه .. خیلی راحت تر از اونی که فکر می کردم این کارو انجام داد . دو تا کف دستشو دور رون پام حلقه زد و نمی ذاشت من تکون بخورم یکی هم با سینه هام ور می رفت .. نفسم بند اومده بود . می خواستم بیام بالا . اونا عجب نفسی داشتن . ! با آرنح زدم به اونی که داشت سینه ها مو می مالوند و پاهامو هم تا اونجایی که می تونستم حرکت می دادم .. اونا ولم کردن .. اومدم رو آب نفسم بند اومده همه جا رو تار می دیدم تا بخوام دور .وبر خودمو ببینم ظاهرا رفته بودن .. فرشته و فرزانه و مادر شوهرم اومدن پیشم
فریبا : چی شده حالت خوب نیست ؟
یه لحظه چشام سیاهی رفت .. نفسم بند اومد
-اگه ایرادی نداره من برم به پلاژ..
اون سه تا طوری به هم لبخند می زدن که فکر می کردن من بار دار باشم ..
فریبا : ببینم حال بهم خوردگی هم داری ؟
واسه این که دلشو نشکنم گفتم یه خورده ..
ولی می دونستم که بار دار نیستم . نفسم بند اومده بود .. از یه فاصله دور اون دو تا پسر همسایه پلاژی رو دیده بودم که یکی شون واسم دست تکون داد .. یعنی برای من بود ؟ کار خودش بود ؟ اصلا چطوره بمونم و سرمو دیگه زیر آب نذارم . نباید فکر کنن که به این زودی جا زدم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر