-دریا چته تو .. از غروبی که با خوت قدم زدی و بر گشتی همین جور آشفته و پریشونت می بینم .. چیزی رو از من مخفی می کنی ؟ زن و شوهر که نباید نسبت به هم غریبه باشن . اگه مشکلی داری به من بگو اگه خونواده ات پدرت بازم به مشکلی خورده به من بگو ..
-نه شاید کمی خسته ام .
جایی رفته بودیم که هیشکی دور و برمون نبود . به جایی که دیگه پلاژی نبود .. کنار دریا نشستیم ..
-دریا تو از این دریا خیلی خوشگل تری ..
-هنوز بدی های دریای خودت رو ندیدی ..
-من که تا حالا جز خوبی ازت ندیدم . در همین مدت کوتاه نشون دادی که یه زن زندگی فهمیده و فعال .. شوهر و زندگی دوست هستی .. به اندازه زنی که بیست سال خونه داری کرده باشه تجربه داری .. اخلاقت.. زیبایی و همه چیزت بیسته ..
وقتی اون این حرفا رو می زد من بیشتر احساس شرم می کردم . دلم می خواست زودتر بمیرم . باورم نمی شد که شرافتم این جور رفته باشه زیر سوال . من به کسی باج بده نبودم . دست پسری بهم نخورده بود . به کسی رو نمی دادم . به خودم افتخار می کردم که تونسته بودم خودمو حفظ کنم .. درسته هیشکی نمی فهمید ولی من که خودم می دونستم این جوری چه لذتی می تونستم از زندگیم ببرم ؟! همیشه عذاب وجدان داشتم . شاید خیلی ها شرایط اون روز منو درک نکنن . بگن یه اتفاقی افتاده باید فراموش کرد . من که عمدی در کارم نبود . ولی بعضی وقتا مسئله خیلی مهم تر از ایناست . می دونستم خود کشی کار درستی نیست . ولی به بحران عجیبی رسیده بودم .
-نگاه کن .. همه چی زیباست . خورشید داره پنهون میشه . ظاهرا همه جا پر از غم شده ولی ستاره ها میان بیرون .. ستاره های خوشبختی من و تو .. چت شده دریا .. حالت بده ؟
سرم داشت گیج می رفت ..
-نکنه بار داری ؟
-چی میگی من هفته پیش پریود بودم فرضا اگه بار دار هم باشم به همین زودی که این همه تغییرات به وجود نمیاد ..
نفسم نمیومد . دیگه نمی تونستم حرف بزنم .. کمی که حالم بهتر شد بر گشتیم . شامو که خوردیم و من تقریبا چیزی نخوردم منتظر یه فرصت مناسب بودم که خودمو بسپرم به آب دریا .. شهامت این کارو نداشتم ولی با خودم گفتم تحمل درد و عذاب فقط برای چند لحظه هست . عیبی نداره .. دیگه راحت میشم.. شاید هیشکی ندونه برای چی این کارو کردم . فرزین دوباره از دواج می کنه .. اون دو تا جوون هم که این بلا رو سرم آوردن اگه بفهمن من خودمو کشتم شاید متوجه شن که در حق من چه ظلمی کردن . به دور و برم نگاه کردم .. اون دو تا پسرو هم دیدم که رادیو شونو روشن کرده ورادیو ایران خودمون داشت یه ترانه ای از مهستی رو پخش می کرد .اون وقتا کسی به رادیو بیگانه گوش نمی داد . . من از پشت پلاژها با سرعت زیاد می دویدم تا دیگه منو از قسمت جلو نبینن و سراغم نیان . فقط در آخر هدف مجبور بودم بیام قسمت جلو ولی در اونجا دیگه از پلاژهای خودمون کلی فاصله داشتم . دودلی رو کنار گذاشتم .. پاهامو گذاشتم داخل آب . یه لحظه احساس سرما کردم . ولی وقتی به این فکر کردم که این آخرین باریه که پامو به دریا می ذارم و سرد یا گرم باید با این زندگی تلخ وداع کنم بی خیال تر شده بودم .. حالا دیگه تا سینه توی آب بودم .. با این که دریا آروم بود و اون وقت شب معمولا اون جلو تر ها نباید موج سنگینی می داشت یهو یه موجی اومد و منو چند متر به طرف ساحل کشوند و بعد یه موج دیگه .. امواج هشدار دهنده ای که منو به سوی ساحل زندگی هدایت می کردند ..
اشک از چشام سرازیر شده بود . انگار خدا نمی خواست که من بمیرم .
- خدایا منو ببخش .. اون بلایی که امروز سرم اومد گناه من نبودولی این کاری رو که الان می خواستم بکنم گناه من بود . من گناهکارم که می خواستم خودمو از بین ببرم . خدایا منو ببخش ..
از دریا اومدم بیرون .. احساس سر ما نمی کردم . با این که پیرهنم کاملا خیس وبه تنم چسبیده بود .. به نسبت دقایقی قبل یه حس باز گشت به زندگی داشتم . درسته هنوز عذاب می کشیدم ولی انگار اون موج خدا بود که منو از دریای مرگ به ساحل زندگی کشوند . خدا دوستم داشت . آره اون هنوز دوستم داره .. ولی من خیلی بدم .. حالا جواب شوهرمو چی بدم . چی بهش بگم . بگم روز روشنو کم آوردم و در این شب تاریک می خواستم برم شنا ؟ یا بهم می خندید یا بهم مشکوک می شد . ولی اون اونقدر آقا و مهربون بود که از این بد ها به دلش راه نمی داد . آره خدا نخواست که دریا در دریا غرق بشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
-نه شاید کمی خسته ام .
جایی رفته بودیم که هیشکی دور و برمون نبود . به جایی که دیگه پلاژی نبود .. کنار دریا نشستیم ..
-دریا تو از این دریا خیلی خوشگل تری ..
-هنوز بدی های دریای خودت رو ندیدی ..
-من که تا حالا جز خوبی ازت ندیدم . در همین مدت کوتاه نشون دادی که یه زن زندگی فهمیده و فعال .. شوهر و زندگی دوست هستی .. به اندازه زنی که بیست سال خونه داری کرده باشه تجربه داری .. اخلاقت.. زیبایی و همه چیزت بیسته ..
وقتی اون این حرفا رو می زد من بیشتر احساس شرم می کردم . دلم می خواست زودتر بمیرم . باورم نمی شد که شرافتم این جور رفته باشه زیر سوال . من به کسی باج بده نبودم . دست پسری بهم نخورده بود . به کسی رو نمی دادم . به خودم افتخار می کردم که تونسته بودم خودمو حفظ کنم .. درسته هیشکی نمی فهمید ولی من که خودم می دونستم این جوری چه لذتی می تونستم از زندگیم ببرم ؟! همیشه عذاب وجدان داشتم . شاید خیلی ها شرایط اون روز منو درک نکنن . بگن یه اتفاقی افتاده باید فراموش کرد . من که عمدی در کارم نبود . ولی بعضی وقتا مسئله خیلی مهم تر از ایناست . می دونستم خود کشی کار درستی نیست . ولی به بحران عجیبی رسیده بودم .
-نگاه کن .. همه چی زیباست . خورشید داره پنهون میشه . ظاهرا همه جا پر از غم شده ولی ستاره ها میان بیرون .. ستاره های خوشبختی من و تو .. چت شده دریا .. حالت بده ؟
سرم داشت گیج می رفت ..
-نکنه بار داری ؟
-چی میگی من هفته پیش پریود بودم فرضا اگه بار دار هم باشم به همین زودی که این همه تغییرات به وجود نمیاد ..
نفسم نمیومد . دیگه نمی تونستم حرف بزنم .. کمی که حالم بهتر شد بر گشتیم . شامو که خوردیم و من تقریبا چیزی نخوردم منتظر یه فرصت مناسب بودم که خودمو بسپرم به آب دریا .. شهامت این کارو نداشتم ولی با خودم گفتم تحمل درد و عذاب فقط برای چند لحظه هست . عیبی نداره .. دیگه راحت میشم.. شاید هیشکی ندونه برای چی این کارو کردم . فرزین دوباره از دواج می کنه .. اون دو تا جوون هم که این بلا رو سرم آوردن اگه بفهمن من خودمو کشتم شاید متوجه شن که در حق من چه ظلمی کردن . به دور و برم نگاه کردم .. اون دو تا پسرو هم دیدم که رادیو شونو روشن کرده ورادیو ایران خودمون داشت یه ترانه ای از مهستی رو پخش می کرد .اون وقتا کسی به رادیو بیگانه گوش نمی داد . . من از پشت پلاژها با سرعت زیاد می دویدم تا دیگه منو از قسمت جلو نبینن و سراغم نیان . فقط در آخر هدف مجبور بودم بیام قسمت جلو ولی در اونجا دیگه از پلاژهای خودمون کلی فاصله داشتم . دودلی رو کنار گذاشتم .. پاهامو گذاشتم داخل آب . یه لحظه احساس سرما کردم . ولی وقتی به این فکر کردم که این آخرین باریه که پامو به دریا می ذارم و سرد یا گرم باید با این زندگی تلخ وداع کنم بی خیال تر شده بودم .. حالا دیگه تا سینه توی آب بودم .. با این که دریا آروم بود و اون وقت شب معمولا اون جلو تر ها نباید موج سنگینی می داشت یهو یه موجی اومد و منو چند متر به طرف ساحل کشوند و بعد یه موج دیگه .. امواج هشدار دهنده ای که منو به سوی ساحل زندگی هدایت می کردند ..
اشک از چشام سرازیر شده بود . انگار خدا نمی خواست که من بمیرم .
- خدایا منو ببخش .. اون بلایی که امروز سرم اومد گناه من نبودولی این کاری رو که الان می خواستم بکنم گناه من بود . من گناهکارم که می خواستم خودمو از بین ببرم . خدایا منو ببخش ..
از دریا اومدم بیرون .. احساس سر ما نمی کردم . با این که پیرهنم کاملا خیس وبه تنم چسبیده بود .. به نسبت دقایقی قبل یه حس باز گشت به زندگی داشتم . درسته هنوز عذاب می کشیدم ولی انگار اون موج خدا بود که منو از دریای مرگ به ساحل زندگی کشوند . خدا دوستم داشت . آره اون هنوز دوستم داره .. ولی من خیلی بدم .. حالا جواب شوهرمو چی بدم . چی بهش بگم . بگم روز روشنو کم آوردم و در این شب تاریک می خواستم برم شنا ؟ یا بهم می خندید یا بهم مشکوک می شد . ولی اون اونقدر آقا و مهربون بود که از این بد ها به دلش راه نمی داد . آره خدا نخواست که دریا در دریا غرق بشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر