دیگه باید کاری می کردیم که فعلا کسی متوجه رابطه ما نشه ولی فرشاد اعتقاد داشت که هر چه زود تر جریانو رو کنیم بهتر باشه . بعد از چند روز با دنیایی از خاطرات خوش بر گشتیم . وقتی فرشته رو می دیدم احساس شرم می کردم . خجالتم میومد . با همه اینا ترجیح می دادم که به خودم اهمیت بیشتری بدم . کار من و فرشاد اشتباه نبود . این خود ما هستیم که باید ها و نباید های جامعه و قوانین اجرایی بین خودمونو می سازیم . با همه اینا نمی تونستم خودمو قانع کنم که بیام و رو در روی فرشته و یوسف خان قرار بگیرم و اونا بفهمن که من و پسرش با هم رابطه داریم . ای خدا حالا باید چیکار کنم ... دامون و لیدا هم که به اندازه کافی با هم حال کرده بودند .
-ببینم پسر خوش گذشت ؟
-به شما چطور مامان ..
اون این جمله رو با یه لحنی اداکرد که بهش مشکوک شدم نکنه از جریان من با خبر باشه .. فرشته صدام کرد .. خواست که باهام حرف بزنه .. ازم در مورد فرشاد پرسید -عزیزم تو جای مامانشی . اون با تو خیلی راحت تره تا با من . چیزی بهت نگفت ؟
-نه در مورد هیشکی با هام حرفی نزد .
من از فرشاد خواسته بودم که حال و روز خودشو پریشون نشون نده .. تا مادرش زیاد نگرانش نباشه . اما اون بیشتر دوست داشت که کاری کنه که تمام جریان بین من و اون رو شه ..
-عزیزم مگه الان داریم بد زندگی می کنیم ؟ هر دو مون مال همیم .. پیش همیم . مگه خودت نمیگی که حتی اگه خونواده ازت بخوان که از دواج کنی میگی نه ..
-آره .. همینه که میگی ... ولی من دوست دارم که تو بشی همسر من . من و تو زیر یه سقف زندگی کنیم . با افتخار به همه بگم که تو زن منی . همه جا تو رو با خودم ببرم . به تو افتخار کنم .
-من فدای تو بشم . تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی . ولی من فکر کنم بیش از اون که باعث افتخار تو شم باعث سر افکندگی تو باشم ..
بغلم کرد و منو بوسید و گفت اصلا این حرفو نزن . توقعشو نداشتم ... این برام شده بود یک معضل ... اگه فرشته متوجه جریان می شد حتما فکر می کرد من یک زن شارلاتان و بد کاره هستم که با تر فند خواستم که پسرشو از چنگش بگیرم .. واسه همین افکار فرشاد رو رویایی می دونستم و روزی رو نمی دیدم که بتونیم به عنوان همسر رسمی کنار هم باشیم . من و فرشاد چند بار در مورد آشکار شدن یا نشدن رابطه مون با هم حرف زدیم و هر بار اون خلاف خواسته خودش پذیرفت که علنی نشه ...
-دریا ! من دوستت دارم . اینو بقیه باید بپذیرن که من و تو می تونیم کنار هم خوشبخت شیم . به تکامل برسیم . ما عاشق همیم ...
-مطمئنی که عشق تو یک هوس نیست و ازم سیر نمیشی ؟ مطمئنی که دلت رو نمی زنم ؟
-آره عزیزم . من اطمینان دارم . دوستت دارم . رویاهای من تازه به واقعیت پیوسته . من نمی خوام یک بار دیگه به زندگی رویایی خودم بر گردم . رویا قشنگه . به شرطی که آدم بدونه به انتهایی می رسه که زیبایی های خاص خودشو داره و به شرطی که انتهای قصه , غم و اندوه نباشه .. من از تراژدی خوشم نمیاد . علاقه به تراژدی مال آدماییه که زندگی رو دوست ندارن .
-منم زندگی در کنار تو رو شیرین می بینم .....
یه روز دامون بهم گفت که مامان بیا من و تو و لیدا بریم خرید اون می خواد یه چیزایی واسه جهیزش کاندید کنه ..
-اون می خواد با کی عروسی کنه ؟
- خب معلومه دیگه با من ..
-تو نباید با من در میون بذاری ؟
-حالا در میون می ذارم . البته اگه شما موافق باشی ..
-منو میون کار انجام شد قرار میدی اون وقت اون وقت میگی هر چی تو بگی ؟
حالا کجا قراره بریم ...
-لای کتابای کهنه یه کارت پیدا کرده که شماره تلفنش مال عهد بوقه .. ولی احتمال داره مال یه فک و فامیلی باشه که پامون ارزون تر حساب کنه ..
-نمی دونم پسر .. ما که هنوز خواستگاریش نرفتیم ولی چرا ..کیه که به تو زن نده ... وارد فروشگاه خیلی بزرگی شدیم .. لوازم لوکس زیادی داشت ... چند نفر با تعجب نگاهمون می کردند . مخصوصا دامون خیلی توی دید بود ... چند مرد میانسال رفتن به سمتی که یه پیرمردی نشته بود و یه چیزایی رو بهش گفتند .. با این که سنش خیلی بالا و چهره اش بسیار چروکیده نشون می داد ولی حکایت از خوش تیپ بودنش داشت ... برای یه لحظه نگاهم دو تا قاب عکس و تصویر بالای سر اون پیرمرد افتاد ... یه لحظه پاهام سست شد . اون عکسی که جوون ترنشون می داد خیلی شبیه به فرزاد پدر دامون بود همون پسری که بیست و پنج سال پیش کنار دریا بهم تجاوز کرده و روز بعدش غرق شده بود . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
-ببینم پسر خوش گذشت ؟
-به شما چطور مامان ..
اون این جمله رو با یه لحنی اداکرد که بهش مشکوک شدم نکنه از جریان من با خبر باشه .. فرشته صدام کرد .. خواست که باهام حرف بزنه .. ازم در مورد فرشاد پرسید -عزیزم تو جای مامانشی . اون با تو خیلی راحت تره تا با من . چیزی بهت نگفت ؟
-نه در مورد هیشکی با هام حرفی نزد .
من از فرشاد خواسته بودم که حال و روز خودشو پریشون نشون نده .. تا مادرش زیاد نگرانش نباشه . اما اون بیشتر دوست داشت که کاری کنه که تمام جریان بین من و اون رو شه ..
-عزیزم مگه الان داریم بد زندگی می کنیم ؟ هر دو مون مال همیم .. پیش همیم . مگه خودت نمیگی که حتی اگه خونواده ازت بخوان که از دواج کنی میگی نه ..
-آره .. همینه که میگی ... ولی من دوست دارم که تو بشی همسر من . من و تو زیر یه سقف زندگی کنیم . با افتخار به همه بگم که تو زن منی . همه جا تو رو با خودم ببرم . به تو افتخار کنم .
-من فدای تو بشم . تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی . ولی من فکر کنم بیش از اون که باعث افتخار تو شم باعث سر افکندگی تو باشم ..
بغلم کرد و منو بوسید و گفت اصلا این حرفو نزن . توقعشو نداشتم ... این برام شده بود یک معضل ... اگه فرشته متوجه جریان می شد حتما فکر می کرد من یک زن شارلاتان و بد کاره هستم که با تر فند خواستم که پسرشو از چنگش بگیرم .. واسه همین افکار فرشاد رو رویایی می دونستم و روزی رو نمی دیدم که بتونیم به عنوان همسر رسمی کنار هم باشیم . من و فرشاد چند بار در مورد آشکار شدن یا نشدن رابطه مون با هم حرف زدیم و هر بار اون خلاف خواسته خودش پذیرفت که علنی نشه ...
-دریا ! من دوستت دارم . اینو بقیه باید بپذیرن که من و تو می تونیم کنار هم خوشبخت شیم . به تکامل برسیم . ما عاشق همیم ...
-مطمئنی که عشق تو یک هوس نیست و ازم سیر نمیشی ؟ مطمئنی که دلت رو نمی زنم ؟
-آره عزیزم . من اطمینان دارم . دوستت دارم . رویاهای من تازه به واقعیت پیوسته . من نمی خوام یک بار دیگه به زندگی رویایی خودم بر گردم . رویا قشنگه . به شرطی که آدم بدونه به انتهایی می رسه که زیبایی های خاص خودشو داره و به شرطی که انتهای قصه , غم و اندوه نباشه .. من از تراژدی خوشم نمیاد . علاقه به تراژدی مال آدماییه که زندگی رو دوست ندارن .
-منم زندگی در کنار تو رو شیرین می بینم .....
یه روز دامون بهم گفت که مامان بیا من و تو و لیدا بریم خرید اون می خواد یه چیزایی واسه جهیزش کاندید کنه ..
-اون می خواد با کی عروسی کنه ؟
- خب معلومه دیگه با من ..
-تو نباید با من در میون بذاری ؟
-حالا در میون می ذارم . البته اگه شما موافق باشی ..
-منو میون کار انجام شد قرار میدی اون وقت اون وقت میگی هر چی تو بگی ؟
حالا کجا قراره بریم ...
-لای کتابای کهنه یه کارت پیدا کرده که شماره تلفنش مال عهد بوقه .. ولی احتمال داره مال یه فک و فامیلی باشه که پامون ارزون تر حساب کنه ..
-نمی دونم پسر .. ما که هنوز خواستگاریش نرفتیم ولی چرا ..کیه که به تو زن نده ... وارد فروشگاه خیلی بزرگی شدیم .. لوازم لوکس زیادی داشت ... چند نفر با تعجب نگاهمون می کردند . مخصوصا دامون خیلی توی دید بود ... چند مرد میانسال رفتن به سمتی که یه پیرمردی نشته بود و یه چیزایی رو بهش گفتند .. با این که سنش خیلی بالا و چهره اش بسیار چروکیده نشون می داد ولی حکایت از خوش تیپ بودنش داشت ... برای یه لحظه نگاهم دو تا قاب عکس و تصویر بالای سر اون پیرمرد افتاد ... یه لحظه پاهام سست شد . اون عکسی که جوون ترنشون می داد خیلی شبیه به فرزاد پدر دامون بود همون پسری که بیست و پنج سال پیش کنار دریا بهم تجاوز کرده و روز بعدش غرق شده بود . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر