حس کردم که خیلی سختگیری کردم .. من نباید اونو با این کارام و مانع شدنش از این که کنارم بخوابه بیشتر تحریک می کردم . و این بزرگترین ضربه رو به رابطه دوستانه من و اون می زد . نمی دونم چه حسی سبب شد که صداش کنم .... شاید می خواستم به خودم نشون بدم که تمام این هیاهویی که اون کرده برای هیچه ..
- فرشاد تواون جایی ..
-آره منم
-چی شده هنوز نخوابیدی ؟ اون وقت صبح دیگه نگی که می خوای رانندگی کنی ها . خواب آلود گی اون وقت ..
-نه من همچین حرفی نمی زنم . توانشو دارم .
-مثل این که رو اون تخت و تشک خوابت نمی گیره .. اگه می خوای بیا رو این تخت بخواب .. به شرطی که دیگه حرفای خاص نزنی و بدونی که من همیشه به عنوان یک مربی و دوست مادرت کنارت بودم ..
-باشه مامان دریا
-فرشاد ! این جور با متلک جوابمو نده . خیلی بد جنسی ... اگه هر زنی جای من بود تا حالا حالتو می گرفت و می گفت که این حرفا و کارات چه معنی داره !
-ولی فکر نمی کنی اگه هر زن دیگه ای جای تو بود تا حالا به عشق پاک من جواب مثبت داده بود ؟
-ببین دیگه بس کن ول کن این حرفای خنده دارو .. اگه نمی خوای بیای رو تخت بخوابی اگه نمی تونی ساکت باشی همون بهتر که بری جای قبلی ات ..
-نه میام ... نههههه دیوونه ...
یه عطری هم به خودش زده بود که خیلی ملایم و تحریک کننده ما خانوما بود .. یعنی من که هر وقت فرزین خودشو خوشبو می کرد بی اندازه تحریک می شدم ولی حالا شرایط فرق می کرد . بین ما یه دیوار بود .. شایدم یه دنیا فاصله ... می دونستم عادت اونو . اونم مثل من یه شورت پاش بود .. رفت زیر ملافه خودش .. سعی کردم ازش فاصله بگیرم .. حس کردم که موهای کسم کمی تر شده . چشامو رو هم گذاشتم و هر کاری کردم که فکرمو ببرم به جای دیگه و به حرفای فرشاد فکر نکنم نشد .. اون حالا بیست و پنج سالش بود و من زمانی که هیجده سالم بود یعنی بیست و پنج سال پیش در چنین روزی می تونستم به خیلی چیزا فکر کنم . فکرم باز بود . اونم حتما فکرش بازه . من نباید دنیا رو فقط از دید خودم نگاه کنم . یعنی عشق اون علاوه بر یک احساس می تونه اون منطق لازمو هم در بر داشته باشه ؟ حس کردم که اشتباه کردم اونو دعوت کردم به این که کنار من بخوابه . هر چند که تخت بیشتر شبیه یه تخت سه نفره بود و من و اون تا به اون حد فاصله داشتیم که بتونیم در حد معمول غلت بخوریم و بدنمون به هم تماس نداشته باشه .. ولی حس کردم که تمام وجودم داره ملتهب میشه ... از صدای نفسهای اون مشخص بود که هنوز نخوابیده . دلمم می خواست که بیدار باشه . دوست داشتم که بیدار باشه و بازم واسم حرفای عاشقانه بزنه . بدون این که اعتقادی به اون داشته باشم .. به این فکر می کردم که دیگه سن من از مرز چهل گذشته . حتی مردای میانسال و پنجاه به بالا هم این روزا به دنبال زنای خیلی جوون تر از من هستند . هر چند که من بعد از فرزین نمی خواستم که مردی توی زندگیم باشه . ولی یه حس داغی داشتم . چشامو بستم . سعی می کردم افکار شیطانی رو از فکرم دور کنم ..
متوجه شدم که دارم غرق یه حالتی میشم که ازش فرار می کنم . حالتی که تا حالا فقط از شوهرم فرزین می خواستم .
شورتمو پایین کشیدم تا موهای خیس کسمو به روی تشک بمالونم ... برای یه لحظه به این فکر کردم که اگه دست فرشاد به این قسمت از بدن من برسه حتما فکر می کنه چه آدم غیر بهداشتی هستم !ولی نه امکان نداره اون بخواد این کارو باهام بکنه .. نهههههه من همچین اجازه ای به اون نمیدم . ولی حس می کردم تن لخت من نوازش می خواد .. شاید شوهرمو می خواستم ولی اون که مرده بود .. فضای نیمه تاریکی بر اتاق خواب حکمفر ما بود . چون از بیرون , نور مختصری به اتاق می رسید .. ملافه به بدنم چسبیده بود و شایدم اون بر جستگیهای بدنمو می دید .. قسمت باسن و کمرمو . من به اون پشت کرده و یه پهلو بودم . عادت نداشتم که طاقباز بخوابم ...خیلی دوست داشتم صدام کنه ... حس کردم بیداره و داره نگام می کنه . می دونستم مردا این گونه موارد خیلی هیز میشن و به هر قیمتی می خوان به خواسته شون برسن . خودمو یه پهلو تر کرده طوری که ملافه بیشتر به بدنم بچسبه و قالب تن بر هنه ام بیشتر مشخص شه . یه لحظه حس کردم که صدام کرده .. خیلی آروم .. ... دوست داشتم جواب بدم ولی تردید داشتم . نمی خواستم رومو بر گردونم . .. صبر کردم .. این بار بلند تر صدام کرد ..
-بیداری ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر