ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سدهای شکسته 11

مثل این که قاطی کرده بود بیخیالش شدم . به خصوص این که نگهبانام از دستشویی برگشته بودن . فقط همینش مونده بود که یه دستبند به دستم بزنن . موقع شام شد و این همه میهمانان با کلاس و پرستیژهمه یکدفعه به طرف غذاهای آماده شده حمله کردند و برای دسترسی به خوراکیهای پر طرفدار و مقوی تر همدیگه رو هل می دادن . منم دیدم قضیه اینه ماکتی از فنون رزمی رو که هل دادن با فشار زیاد بود به کار برده و یه مقدار غذای مقوی از جمله کباب بره برای مامان و آبجی گرفتم . سیما جونمو دیدم که یه گوشه کز کرده و روش نمیشه واسه خودش غذا بگیره . رفتم طرفش تا کمکش کنم . معلوم نبود بچه هاش کجان . یکی از پشت هلم داد نزدیک بود بیفتم روش . به زور ترمز زدم . یک لحظه سرشو بر گردوند نگاهمون با هم تلاقی کرد . تنم لرزید با سکوت به من خیره شده بود . چند نفرو نشگون گرفته مقداری جوجه کباب و کباب بره و سایر مخلفات واسه سیما جون گرفته و به طرفش رفتم -بفرمایید ظاهرا خیلی وحشی بازی در میارن اصلا فرهنگ ندارن . این همه آداب و دک و پز درست کردن دیناری هم نمی ارزه -دستت درد نکنه آقا -من اسمم شهرامه بابام دوست آقا بهرامه . خوشحال میشم که بهتون کمک کنم .-نمیدونم بچه هام کجا غیبشون زده . اصلا یه جا بند نمیشن . همش دنبال عیش خودشونن . از لطفتون خیلی ممنونم -خواهش می کنم اگه بازم چیزی لازم داشتین بهم بگین -خیلی ممنون .. دیگه برام اهمیتی نداشت که چه غذایی بهم می رسه هر چی دم دستم بود و طرفداری هم نداشت توی بشقابم ریخته و دنبالش راه افتادم -مثل این که جایی واسه نشستن نیست -ظاهرا همین طوره .. مادر و خواهرمو دیده بودم که یه گوشه ای نشسته مشغولن ظاهرا فراموشم کرده بودن یا فکر می کردن دنبال غذام . سیما جون دوست داشت بره بیرون غذا بخوره منم دنبالش راه افتادم یه گوشه دنجی داخل محوطه نشستیم . روبروی ما چمن بود و چند تا درخت و پشت ما هم ماشینای پارک شده . کسی اگه بهمون نزدیک نمی شد مارو نمی شناخت . خیلی ساده البته با یک متر فاصله نشسته بودیم -سیما خانم می تونم یه چیزی ازتون بپرسم ؟/؟-بفرمایید -اگه فضولی نمیشه یک ساعت پیش تو عالم خودتون داشتین لبخند می زدین هر چی بهتون اشاره زدم متوجه نشدین -راستشو بگم ؟/؟-میدونم خانم محترمی چون شما جز حقیقت و واقعیت چیزی نمیگه .-شما منو یاد شوهر مرحومم میندازین . اون وقتی که می خواستم باهاش ازدواج کنم کاملا شبیه و کپی شما بود . خدا کنه عمر شما به کوتاهی عمر اون نباشه . نمیدونم چرا تمام خاطرات واسه من زنده شده همیشه به یادشم ولی امشب در این مجلس یه حالی شدم . قسمت من این طور بوده . آخ باید قلقشو می گرفتم . کف کرده بودم . هنوز هیچی نشده کیرم شق شده بود . شانس آوردیم این گوشه حیاط زیاد نور نداشت . خانم خیلی رمانتیک تشریف داشت . من هم باید با همین حس رمانتیکش جلو می رفتم و ضربه کاری خودمو می زدم . نمی دونم تا چه حد می تونستم موفق شم . من و اون دیگه حسابی دختر خاله پسر خاله شدیم و غیر از مسائل داخل رختخواب هر چی دیگه که می تونستیم گفتنی های زندگی خودمونو واسه هم گفتیم . فقط هنوز هم حالت رمانتیک خودشو حفظ کرده و از شوهر مرحوم و دوران عاشقانه اش با او می گفت . فکر کنم 20 سالی می شد که این جور درددل نکرده بود . حتما بیست سالی هم می شد که کوس نداده بود . منم همراهیش کرده و هندونه زیر بغلش گذاشته می گفتم وفای شما قابل ستایش است . این دوره و زمانه مثل شما زنی پیدا نمی شود شما را باید تحسین کرد . شما یک مادر نمونه هستید . این حرفا رو کتابی واسش بلغور می کردم . توی قیافه اش می خوندم که مثل خر داره کیف می کنه . معلم ادبیات مدرسه راهنمایی بود . نمی دونستم دیگه با چه بهونه ای ببینمش . شماره موبایلشو گرفتم . به این بهونه که من در نویسندگی ضعیف بوده اگه تحقیقی به من بدن در قلم فرسایی و مرتب کردن کلمات شاید از ش کمک بگیرم . اونم با کمال میل پذیرفت که کمکم کنه . منم شماره خودمو به سیما جون دادم . نمیدونم به چه دردش می خورد که همچه کاری کردم .. ولی مجبور بودم یه تحقیق قلابی واسه خودم جور کنم ازش کمک بگیرم . اونم به نوبه اش خیلی ازم تعریف می کرد . از ادب و جنتلمن بودنم تودلم گفتم هنوز چیزای دیگه رو ندیدی . یک ساعت و نیم با هم بودیم . وقتی که به سالن برگشتیم دیدم مادر و خواهرم عین برج زهر مار دارن میان طرفم . با سیما جون خداحافظی کرده و رفتم طرف عزیزانم . تا چند دقیقه ای باهام حرف نمی زدن .-مامان !براش غذا گرفتم جا نبود یه گوشه ای کنارش نشستم . اون خانوم محترمیه تازه 46سالشه یعنی 8سال بزرگتر از شما . شما خودتون گفتین که آدم باید به آدمای محترم احترام بذاره . مگه این طور نیست ؟/؟در هر صورت هم صورت اون هم صورت شهناز جونو بوسیده از دلشون در آوردم . وقتی هم که رسیدم خونه اول احترام بزرگترو رعایت کردم و بعد هم رفتم سراغ کوچیک تره . خوب با هم کنار میومدن . دوتا کون و یه کوس کرده بودم ولی دلم هنوز پیش سیما جون بود . با خودم گفتم بهتره یه روز صبر کنم بعد براش زنگ بزنم که طبیعی تر جلوه کنه . فکر کنم سد بین من و سیما یک سد آهنین بود و برداشتنش هم کار حضرت فیل . ولی نبایس ناامید می شدم مامان و آبجی رو شکست داده بودم پس با روحیه ای باز و بالاتر می تونستم مبارزه کنم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

matin گفت...

مرسی فوق العاده عالی مرسی

ایرانی گفت...

سلام آقا متین تو هم خیلی فوق العاده ای ..ایرانی

ناشناس گفت...

دنی
عالیه داستانات آقا
من خیلی وقته که این داستاناتو می خونم از اوایل که راه افتاده بود! اما این اولین تشکرمه آخه حجم داستانات بالاست و من هر چندوقت 1بار میامو صفحاتت رو سیو میکنمو آف لاین می خونم
فقط خواستم از زحماتت تشکر کنم از امیر آقا و همکارانت از این سایت عالیه و خوبت

ایرانی گفت...

آشنا جون سلام نمیدونم اون دنی که اون بالا نوشتی اسمته ؟در هر حال ازت ممنونم که با این همه سایتهای سکسی فراوان لطف کرده و داستانهامونو قابل میدونی .وجود دوستان خوبی چون شما ما رو به ادامه کار مصمم می کنه .یه چند روزیه که یه خورده از تعداد انتشار کم کردیم .این جوری دوستان بهتر و بیشتر فرصت مطالعه پیدا می کنن و می تونن نظرهای گرمشونو برامون بفرستن و اگر هم می خوان که فعالیتمون در امر انتشار زیاد تر شه باز م می تونن با ابراز شور و حال بیشتر و ایجاد دلگرمی بیش از گذشته در ما اسباب این کاررو فراهم کنن .خداوند یار و نگه دارتان باد ..ایرانی

 

ابزار وبمستر