ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 3

از فردای اون روز کارمو شروع کردم . کار صبح اون جورایی ام که فکر می کردم ساده نبود . واقعا پول در آوردن زحمت داشت و داره . فکر می کردم از اون پولایی میاد سراغم که باید بگم هلو برو تو گلو . ولی این تو بمیریها از اون تو بمیریها نبود . بازم اگه به رانندگی بود خوب بود . مرغداری مال ناصر خان بود . باید با ماشین می رفتم اونجا سر شماری ها رو کنترل می کردم . و بسته بندیهای ساده و مرغهایی رو که تو یخ خوابونده شده بود به چند تا مغازه می رسوندم . هر چند بعضی از فروشندگان خودشون ماشین داشتند و میومدند . به زحمت وقت صبحونه خوردن گیرم میومد .. همش منتظر بودم کی بعد از ظهرها میاد که من برم خونه این ناصر خان کشیک بدم و تو اتاق نگهبانی خونه شون بخوابم و امورات زن و بچه اشونو یه سر و سامونی بدم . یه پژو پرشیا سفید هم تو حیاط خونه شون پارک بود که نادر خان پسر ناصر خان فرماش می کرد که صد دفعه به بابام گفتم حالا ماکسیما خوبه این ماشینو عوضش کن به کلاس ما نمیاد . وقتی اون داشت این حرفا رو می زد حرص منو در می آورد . دوست داشتم کله اشو مثل گنجشک بپیچونم بندازم تو دریا . من آرزوم بود که یه دوچرخه داشته باشم . از خیابون تا خونه مون ده دقیقه راه بود . بعضی وقتا که عجله داشتم با حسرت به دوچرخه این و اون نگاه می کردم . وای چه حالی می داد آدم با دوچرخه آخرین مدل راه بیفته از خونه اش از خیابون اصلی رد شه بیاد کنار پل رود بابل و بره دخترای مسافرو دید بزنه . خوشگل و تیتیش مامانی رنگ و وارنگ و همه شون هم تیکه پرون . بیشترشون از تهرون میومدن ولی مشهدی و ترک و اصفهونی و از جاهای دیگه ایران هم توشون زیاد بودند . شب که می شد و چراغای اطراف رود روشن می شد منظره قشنگی به وجود میومد . چراغا همه روشن مردم همه در حال خنده و خوشحالی و خوردن بودندو من بیشتر وقتا تو حسرت و تنهایی خودم به این جمعیت نگاه می کردم . رفقام هم مثل خودم لات و دزد بودند ولی اونا حرفه ای بودند . من لاتی و دزدی تو خونم نبود . شاید اونام این طورذاتا شرور نبودن . هیشکی که از تو شکم مامانش این جوری دنیا نمیاد . چه روزایی که می رفتم تو شلوغ ترین مغازه ها یه خوردنی برمی داشتم و پشت سرمو نگاه نمی کردم . وقتی هم از مغازه میومدم بیرون مثل فرفره مسیرو عوض می کردم و می دویدم . معمولا مغازه هایی رو انتخاب می کردم که سر نبش و یه دوراهی و سه راهی باشه که بتونم سریع تغییر جهت بدم . خاک بر سرت کنن نوید که نه تو درس خوندن عرضه داشتی نه تو دزدی . همیشه همون تخم مرغ دزد موندم وواسه همین تخم مرغ دزدیهام کلی پرونده و مدتی زندون واسه خودم جور کردم . شانس آوردم که ناصر خان این مادر و وضعیتمو دید دیگه نرفت تحقیقات قضایی و پلیسی و آگاهی انجام بده . اون سالها می گفتند که تخم مرغ دزد شتر دزد میشه ولی الان داریم به جایی می رسیم که شاید یه روزی شتر دزد تخم مرغ دزد شه اون وقت می تونم به خودم افتخار کنم و بگم که یه روزی ما هم تو این مایه ها بودیم . فاطمه خانوم زن مهربونی بود . زن ناصر خان خودمون . اکثرا که حدود دو سه بعد از ظهر می رسیدم خونه ناهارو می داد دست نادر برام بیاره پایین . پسر عجب ناهاری بود .بیشتر وقتا پر گوشت . دلم واسه ننه ام می سوخت . ما حتی تو آبگوشت خونه مون هم گوشت پیدا نمی شد . وقتی ناهار فاطمه خانومو می خوردی دوست داشتی بگیری بخوابی تا غروب . تا موقعی که ناصر خان بر گرده و منم برم پیش مامانم . گاهی وقتا می بردمشون بازار خرید .معلوم نبود این چه خریدی بود که اونا داشتند . آدم مگه هفته ای یکی دوبار لباس می خره ؟/؟من این عید به اون عید به زور لباس می خریدم . بابام که زنده بود باز یه خورده خوب بود . یه بار مهر ماه یه بار دم عید واسم لباس می گرفتن . ولی وقتی که مرد شدم کهنه پوش . این فاطمه خانوم و ندا گاهی وقتا نخ می دادن که بریم بابل که بیست کیلومتر اون ور تر بود لباس بخریم اونجا جنسای خیلی بهتر و شیک تری داره و شهرشم خیلی بزرگتر از این جاست . تازه مثل این جا تا این حد غریبه ها و مسافرینو نمی چاپن . البته این آخریش دیگه از اون حرفا بود . چون واسش فرقی نمی کرد که چقدر پول بده . چونه زدن تو کارش نبود . من و ننه ام که سالی یه بار می رفتیم لباس بخریم واسه من یه بعد از ظهر باید تموم بازارو می گشتیم تا دوباره میومدیم سر جای اولمون و بالاخره یه چیزی می گرفتیم . ولی گذشته از همه اینها خانواده ناصرخان خیلی مهربون بودند . کاشکی کار صبح منم مثل کار بعد از ظهر ها بود . این جوری بیشتر بهم حال می داد و کمتر خسته می شدم . تا این که یه روز که فاطمه خانوم یه پلو فسنجون خوشمزه با مرغ به خوردمون داده بود و منم در حال چرت زدن بودم دیدم تلفن اتاقک صدا می کنه . ندا بود -بیا بالا باهات کار دارم . زمین و زمانو فحش می دادم . دختره پررو از خود راضی !حداقل تا ساعت چهار رو دیگه دست از سرم ور دارین . با آسانسور از طبقه صفر رفتم به طبقه پنج . درزدم یعنی زنگ زدم . می دونستم یکی غیر از ندا داره منو می بینه . خونه سیسنم دار بود . در باز بود و یه بفر مایید تویی شنیدم و رفتم داخل . معلوم نبود این خونه هست یا دریا . دور خودم می گشتم تا ببینم این صدایی که میگه بفرمایید و صدای فاطمه خانومه از کجا میاد . چند تا اتاق کنار هم بودند و آخرش آخریش بود ;که تونستم مادره و دختره رو اونجا ببینم .-آقا نوید من میرم به کارام برسم ببین ندا باهات چیکار داره . یه کامپیوتر معمولی و یه لب تاب و یه چند تا ضبط و دی وی دی و باند و آلات موسیقی تو این اتاق گل و گشاد ریخته بود .-می خوام از امروز تو کارام کمک کنی . دوزاریم افتاد . کاش این زبونم بریده و قطع و لال می شد و نمی گفتم که از این کامپیوتر هم یه چیزایی سر در میارم آخه این چه کلاس گذاشتنی بود نوید احمق تخم مرغ دزد . الان یه بچه پنج ساله بهتر از تو وارده با این کامپیوتر و سیستم چه جوری کنار بیاد . جرات نداشتم با این نابینا بپیچم . دلش شکسته بود و عزیز دل بابا هم بود . ولی یه جوری می خواستم بهش بفهمونم که الان وقت استراحته . یا واقعا نفهمید منظورم چیه یا دستمو خوند و خواست رومو کم کنه -ببخشید ندا خانوم الان وقت استراحتتونه . شما خسته این . بهتر نیست ساعت 4 در خدمتتون باشم -نگران من نباشین تازه از خواب پاشدم . تازه مگه سر کار پدرم هستم . تودلم گفتم سیر از گرسنه چه خبر داره . دختر اگه تو سر کار پدرت نبودی من که بودم . راسته که میگن هر کی به فکر خویشه کوسه به فکر ریشه . هر کی نمی دونست فکر می کرد این دختره داره چیکار می کنه !هر چی می خواستم طفره برم و بهونه بیارم نشد و توپ رو هم نتونستم بندازم تو زمین نادر چون واسم دلیل تراشید که اون کلاس کوفت و زهر مار و زبان و کامپیوتر و ریاضی و از این چیزا داره و نمی رسه و غروب هم شاید بریم بیرون دور بزنیم نمی رسیم . انگاری این دختره  می خواست یه جوری سرشو گرم کنه که افسردگی نگیره . هر چند گاهی وقتا خیلی بد خلق می شد . خدا پدر و مادرشو بیامرزه که این امتیازو واسم قائل شده بود ند که در مواقع ضروری دستشو بگیرم و نذارم زمین بخوره . می گفتند ندا جای خواهرته در این حد اجازه شو داری . تازه خونه هم که بود دیگه پیش من روسری سر نمی کرد . وقتی اونو با موهای مشکی افشون و اتو کشیده و نیمه بلندش می دیدم بیشتر از حالت قبل مظلومیتو تو چهره اش احساس می کردم .چشاش که معلوم نبود کجا رو نگاه می کنه . بعضی وقتا یه جوری می گشت که می ترسیدم .-ندا خانوم می فرمایید من بشم کاتب شما .. لحن کلامم طوری تند بود که بهش بر خورد -داری از بابام حقوق می گیری که تا سر شبو کار کنی اگه اعتراض داری بگو .. خوردم و دم نکشیدم . حق با اون بود . نفسم توی سینه حبس شده بود . خوابم میومد -خب من باید چیکار کنم -هیچکار برو پایین تو اتاقت -من در خدمت شما هستم -نمی خوام در خدمت من باشی تو.  حتی نمی تونی در خدمت خودت باشی .-من که حرف بدی نزدم -بشین و بتمرگ فرقی نمی کنه ؟/؟من که دیدم وضع خیلی خرابه بایه حالت زار و التماس و خفت و خواری ازش خواستم که عذرمو نخواد . اگه اون باهام بد تا می کرد کلام پس معرکه بود . هنوز مزد ماه اولمو نگرفته بودم تا مزه پول بیفته زیر دندونا و زبونم . مجبور بودم در سکوت خودم هر چی رو که اون میگه گوش کنم . گاهی یه چیزایی می گفت با خود کار و قلم می نوشتم گاهی می رفتم تو وبلاگش و اونجا تایپ می کردم . حالیم نمی شد چی داره میگه و منم چی دارم می نویسم . به اون چه که می نوشتم فکر نمی کردم . فقط دوست داشتم صحیح بنویسم . همینو میدونستم که یه مشت مطالب احساسی و عاشقونه بود . معلوم نبود در این وضعیت اینا چه به دردش می خوره -می دونم حتما فکر می کنی این دختره دیوونه شده با خودم گفتم فکر نمی کنم یقین دارم . تازه تو از اولشم دیوونه بودی . ادامه داد -فکر نکن منم دوست دارم یکی دیگه بیاد کارای منو بکنه . من خودم دست دارم . دوست دارم خودم بنویسم . خودم اونچه رو که احساس می کنم بیارم رو قلم و کاغذ . خودم اونو تایپش کنم . فکر می کنی من خوشم میاد یه غریبه بیاد به احساس من پی ببره . بفهمه من چی می کشم . از خدا چی می خوام ؟/؟تو و بقیه هیچوقت نمی فهمین که من چی دارم میگم . حسشو ندارم وگرنه کاری می کردم که همین قدر هم محتاج خلق خدا نباشم و خودم برم دنبال نوشتن ولی نمی تونم باورکنم که دیگه نمی تونم ببینم . نمی خوام قبول کنم که کورم . از زندگی بیزارم .. وقتی همه جارو سیاه و تاریک می بینی دنیا واست چه لذتی می تونه داشته باشه . میشی مث یه مرده ای که تو قبرش دراز کشیده . خواب و بیداری اون مرده یکیه . دیدم از چشاش داره اشک میاد . خوشم میومد از این که منو تحویل گرفته داره دختر خاله میشه ولی دوست داشتم با تبسم باشه نه با اشک .-ندا خانوم بگو بنویسم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

7 نظرات:

مرتضی گفت...

درووود به ایرانی عزیز.

داستان داره جذاب میشه.خدا کنه غیر قابل پیش بینی باشه.ممنون
شاد و سربلند باشی

ناشناس گفت...

iraniii jon khaste nabashiii

Dast o panjat talaa

Kheyli kheyli merc

ایرانی گفت...

سلام مرتضی جان وسلام دوست خوب آشنایم .من قسمتهای زیادی از این داستان رو نوشته ام و فعلا سر گرم نوشتن قسمت دواز دهم آن هستم .سعی می کنم غیر قابل پیش بینی باشد اما اگر بشه بعضی قسمتهاشو نیمچه پیش بینی هم کرد با جهشها و ورود مسائل عاطفی و لطیف سوژه رو گردش می کنم تا بازم یه موضوع و مطلب ناگهانی رو وارد کنم .جالب یا خنده دار اینه که خودم از خیلی از قسمتها و مطالب خودم در این داستان تحت تاثیر قرار می گیرم یا گرفته ام مخصوصا قسمت یازدهم و همین دوازدهم که نیمه کاره هست .این داستانها رو یعنی غیر سکسی هارو خیلی راحت تر می نویسم وحتی از همین الان برای قسمتهای وسط یا آخرش تغییر جهتاشو در نظر گرفتم که امیدوارم یادم نره .خرم و شاد باشید ..ایرانی

ناشناس گفت...

merc irani aziiiiz khaste nabashiiiii :x

ایرانی گفت...

دوست خوب آشنام شما هم خسته نباشی روز و روزگارت خوش ...ایرانی

جاوید گفت...

خیلی داره این جاهاش باحال میشه و نوید داره به اون چیزی که حقشه میرسه یعنی یه زندگی خوش و بدون دردسر ولی طوفان پشت سرش هنوز مونده !!!

ممنون ایرانی عزیز موفق باشی.

ایرانی گفت...

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ......جاویدجان دوباره سلام .اگه تمامی عیدو بشینی و خوندن این داستانهارو به روز برسونی سیزده بدر با هم تمومش می کنیم .شاد و خندان باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر