ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 2

پدر نادر خان که اسمش بود ناصر خان ازم پرسید چیکار می کنم . خندیدم و پس از ثانیه هایی سکوت و سانسور ماجرای زندگی خودمو به غیر از قسمتهایی که مر بوط به دادگاه و سرقت و مال مردم خوری بود برای اون شرح دادم . دلش واسم سوخت . حالا این من بودم که ازش یه چیزی پرسیدم .-عذر می خوام این .. این چرا چشاش نمی بینه -ندای منو میگی .. عجب !هر چی به این اسم حساسیت دارم بازم میاد نزدیک من وآفتابی میشه . من به این اسم آلرژی دارم . نزدیک بود پاشم برم . از این اسم داشت حالم بهم می خورد . در هر حال بد بود اگه سرمو مینداختم پایین می رفتم . باید توضیحات ناصرخانو می شنیدم -دخترم مدتی بود که چشاش داشت ضعیف می شد معلوم نبود از قندش بوده از اعصابش بوده یا کار زیاد با کامپیوتر ونویسندگی و درس خوندن زیاد . شب و روزسرش تو کتاباش بوده . تا این که یه روز که از تهرون داشتیم میومدم بابلسر بین پلور و آمل یه جایی یه ماشین یهو لایی می کشه جلوی ماشین ما روبروی ما سبز میشه یا من باید می زدم به ماشین اون یارو یا سمت راست فرمون می گرفتم واسه ته دره یا سمت چپ می زدم  به کوه . فرصت برای تصمیم گیری کم بود نوید جان اگه شما جای من بودین کدوم راه رو انتخاب می کردین .-هیچی می رفتم سمت راست که تضمینی باشه . خلاص از شر این دنیا خلاص می شدم . دیدم ناصر خان داره چپ چپ بهم نگاه می کنه . با خودم گفتم الانه که ببنده منو به باد فحش و ناسزا و بد و بیراه حالا خر بیار و باقلی بار کن .-شوخی کردم ناصر خان . مطمئنا راه سمت چپی رو می رفتم که حداقل از پشت دیگه کسی منو نزنه -منم همین کارو کردم . ندا کنار من نشسته بود . ما به چپ منحرف شده بودیم تازه شانس آوردیم ماشنینای جهت مخالف باهامون فاصله داشتن ولی از روبرو رفتیم تو شکم تخته سنگ . ندا کمر بندشو نبسته خورد . سرش می خوره به شیشه جلو . تا دوروز بیهوش بود .وقتی که بیدار میشه دیگه جایی رو نمی بینه . از اون روز به بعد دیگه دانشگاه هم نمیره . فقط می نویسه خانم پیله کرده به نویسندگی . اونم یکی دیگه کمکش می کنه . باورش نمیشه کورشده . از این الفبا و راهنمای مخصوص هم استفاده نمی کنه . خیلی لجوج شده . حساس . گوشه گیر . جز خودمون با هیشکی بر نمی خوره . با همه این کج خلقیها همش میگه که میدونم یه روز خوب میشم ولی هر جا میریم ما رو ناامید می کنن . حاضرم زندگیمو واسش بدم . اون مقصر بود و ماشین جلویی . شاید سرعت منم زیاد بود ولی از اون وقت به بعد زندگیم سیاه شده . من که زیاد در مورد چشم و رگهای عصبی و این چیزا اطلاعی ندارم . نمیدونم آسیب دیدگیش تا چه حدیه . یه سری میگن ببرش اسپانیا . بعضی ها میگن ببرش اسرائیل . میگن تو شیراز هم چشم پزشکای خوبی هستن . ولی من موندم چیکار کنم . هرروز که میگذره دخترم با این که ظاهرا امید واره ولی باطنا ناامید تراز قبله . پدره پیش من به گریه افتاده بود .-یواش تر داره میاد دختر خانوم داره میاد . می خواستم اسم ندا رو بر زبون بیارم چون  چندشم می شد . منو به یاد ندای خائن خودم مینداخت . تو این زندگی ما دلمون به چی خوش باشه . خواهر و برادره رسیده بودن به ما . تو دست و بالشون چند تا کیک و کلوچه دیده بودم . دلم داشت ضعف می رفت . گرسنگی به دلم چنگ انداخته بود .-ندا این کلوچه سنگینه سیر شدم -بذار بعدا بخور -کی میخواد ببردش خونه . نصف کلوچه رو انداخت تو شنهای ساحل . محوطه رو خوب نگاه کردم تا وقتی خوب رد شدن بتونم برم اون نصفه رو از وسط شن بکشم بیرون و بخورم . یعنی یه مسلمون پیدا نمیشه ما رو به شام و ناهاری دعوت کنه . حالا بیا و نگاه کن که وقتی مراسم عزاداری و محرم که میشه بیشتراین بذل و بخششها خرج آدمای سیر و گردن کلفت میشه . محرم که میشد من خوشحال میشدم . مفت خوریهای من شروع می شد . هر مجلس عزایی که تو مسجد محل و جاهای دیگه می دیدم اگه بیکار بودم درش شرکت می کردم تا یه خرمایی و نون سوخاری و یه چیزی بخورم . حس کردم یه دستی به طرف من دراز شده و داره یه چیزی به من تعارف می کنه . نادر داشت کلوچه تعارف می کرد . منم حس کردم داره دنیا رو بهم تعارف می کنه . یه بسته دوتایی اشو بر داشتم و مثل گرسنگان آفریقا بلعیدمش .-اگه می خورین بازم هست . یکی دیگه هم بهم داد . رحم نکردم . دونه چهارمو که خوردم حس کردم دیگه اشتها ندارم . خواهر و برادر یکی دومتر ازم دور شده بودن . صدای نادرو می شنیدم که داشت به خواهرش می گفت ندا کلوچه های مونده رو قالبش کردم بارمون سبک شد -کاربدی کردی حالش بد شه چی ؟/؟..نمی دونم چی داشتن می گفتن من که چهار تاشو با هم قورت دادم هیچی حالیم نشد . ناصر خان بهم گفته بود که صبر کنم تا منو برسونه خونه . بهتر شد خسته می شدم اگه پیاده می خواستم تا خونه  برم نمی کشیدم . اون وقت باید چهار تا کلوچه دیگه می خوردم . تازگیها بیشتر وقتا وقتی که مادرم منو می دید غصه اش می شد . حس می کرد یه شر دیگه ای تو راهه . این ناصر خان هم خیلی طولش داده بود . تشنه ام شده بود . روزمین دنبال صد تومن دویست تومن می گشتم تا بتونم یه نوشابه بخورم . ساندیس هم بد نبود . پدر و بچه ها سر رسیدند و منم سوار ماشین ماکسیمای سفیدشون شدم و راه افتادیم طرف خونه .جلو ماشین بغل دست ناصر خان نشسته یه بادی به غبغب انداخته بودم پسر عجب ماشینی بود .خیلی دوست داشتم چند تا دوست و آشنا منو ببینن مخصوصا توی محل و موقع پیاده شدن -اگه یه کاری واست پیدا کنم قبول می کنی ؟/؟در ضمن اول باید مادرتو بشناسم و ببینم نظر اون چیه .-وای اگه مامان آبرومو ببره چی . یعنی میاد به یه غریبه بگه پسرش دزده ؟/؟نه امکان نداره .-ببخشید کارش چی هست ؟/؟-والله زن و بچه ام اینجان تا تکلیف این دختره و دانشگاه معلوم شه . یه سری از کارای منم تو بابلسره . خودمو گرفتار کردم . رانندگی بلدی ؟/؟گواهینامه داری ؟/؟-بله قربان -خوب شد تو می تونی دو تا کارو با هم انجام بدی . هرکدومش برات سیصد تومن در آمد داره .یعنی دوتایی اش که زحمتش بیشتره میشه ششصد تومن . یه وانت میذارم زیر پات که یه سری کار های بانکی رو انجام بدی و توزیع مرغ در حد معمول . اگه مرغ بیشتری بار بزنیم ماشین بزرگتر هم داریم ولی ماشین کوچیکه همیشه در اختیارته . ظاهرا ناصر خان یک مرغداری خیلی بزرگ در اطراف بابلسر داشت . در ضمن بعد از ظهر ها باید  مراقب خونه و زن و بچه ام باشی . یه سری کار هاشونو انجام بدی . مخصوصا این ندا که نمی دونم این روزا زیاد حوصله  نداره و بهونه می گیره هی به نادر میگه برو تو کامپیوتر و وبلاگ و برام مطلب بنویس من که سر در نمیارم . این پسره خودش درس و مشق داره چند وقت دیگه نمی دونم چیکار کنم مجبورم همین جا بفرستمش مدرسه . دانشگاه این دختره چی میشه . منم خودمو اینجا آلوده کردم . می خوام حواست باشه . گاهی وقتا هم که میرم تهرون نمی تونم پیش بچه ها باشم تو طبقه همکف یه اتاق مخصوص سرایدار با امکانات هست می تونی ازش استفاده کنی . بابت هر شب بهت اضافه کاری هم میدم . پنج طبقه ساختمونه که ما تو طبقه پنجمش زندگی می کنیم . داشتم پیش خودم حساب می کردم که اینا حتما باید بالا خونه اشونو اجاره دادن که دارن میرن طبقه بالا زندگی کنن که ناصر خان فکرمو خوند و گفت اون بالا منظره باحالی داره دورنمایی زیبا با یه پشت بوم دویست و پنجاه متری که خود اون هم به صورت طبقه بندی شده هست -مگه شما ویلا نداشتین خودتون گفتین -چرا ویلای کنار ساحل هم داریم ولی اینجا امکاناتش بیشتره . پس راضی هستی که شبهای ضروری هم بیایی پایین بخوابی واسه هر شب هم بیست تومن گیرت میاد چطوره . اینو که گفت دیگه سرفه ام گرفت و حس کردم یه خورده از کلوچه به طرف گلوم برگشت کرده . از بس هیجان زده شده بودم و شوک بهم دست داده بود . اگه آقا ناصر ماهی ده روز می رفت تهرون پس هشتصد تومن گیرم میومد جون یعنی با اون ششصد تومن می شد هشتصد تومن . این که اندازه حقوق دوتا کارمند معمولی تو اون موقع بود . دیگه نیازی نبود از دست مامان دررم و کارتن خواب شم . فکر کردم دارم خواب می بینم . بچه ها توی ماشین نشسته بودند ومن و ناصر خان و مامان خدیجه گرم صحبت شدیم راجع به دستمزد و جزئیات اون چیزی به مامان نگفت وخدیجه جون هم از سابقه بد من چیزی بهش نگفت . اون حتی راضی بود من با ماه دویست تومن هم جایی کار بگیرم . راستش اولش ترسیده بود که من گند کاری دیگه ای صورت داده باشم . ولی وقتی که ناصر خان از مردانگیها و دلاوریهای من گفت گل از گلش شکفت . وقتی که من و مامان تنها شدیم به من گفت از تو بعیده یه همچین کار هایی صورت دادن . ولی اگه خودتو به کشتن می دادی من چه خاکی به سرم می ریختم -مامان تو راحت می شدی دیگه غصه سرو سامون گرفتن منو نمی خوردی دیگه نه هول بز داشتی نه بزغاله -تو که  می دونی من الانشم خونه مردم کار می کنم ولی فقط غصه تو رو می خورم -مامان این نیازه که آدمو وادار می کنه دست به هر کاری بزنه من که تو شکم تو دزد به دنیا نیومدم . زندگی و گشنگی منو وادار کرده اگه بدونی چقدر بد بخت تر از ما تو جامعه وجود دارن خدا رو به خاطر این زندگی که ازش بهره مندی شکر می کنی -پسرم من همیشه شاکر خدا هستم وحسرت زندگی دیگرانو نمی خورم . دعا می کنم که تو عاقل بشی .. تازه من کی به تو گشنگی دادم که رفتی دزدی . تو خودت زیاده خواهی داشتی . صحبتامون که به انتها رسید دوباره یادم اومد که خیلی تشنه امه چقدر هوس نوشابه یا ساندیسو داشتم ولی سریع رفتم طرف شیر آب حیاط و سرمو گذاشتم زیرش و تا جایی که نزدیک بود بالا بیارم آب خوردم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

5 نظرات:

ناشناس گفت...

mamnoun irani aziiiiz

Zende bashiiii :x

مرتضی گفت...

مممممممممممممممنون/دمت گرم ایرانی عزیز

ایرانی گفت...

آشنای گرامی و مرتضای عزیزم منم از شما ممنون و سپاسگزارم .خسته نباشید ..ایرانی

جاوید گفت...

خسته نباشی ایرانی عزیز من خیلی با این داستان حال میکنم و الان تو این قسمت دیگه اصل ماجرا و تغییر زندگی نوید شروع میشه .
موفق باشی و خدا یارت

ایرانی گفت...

سه باره سلام داداش جاوید .قسمت 77 ندای عشق هم منتشر شده .خوشحالم که خوشت اومده واین تازه مقدمه یک داستان عاشقانه واحساسی وشاید هم اجتماعیه .سرفراز باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر