ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 39

با محجوبه تماس گرفته جریانو براش تعریف کردم . کلی خوشحال شد و گفت که اتفاقا یوسف هم باهاش تماس گرفته و در مورد فردا صبح و رفتن به نماز جمعه صحبت کرده . این کارو بی مقدمه انجام داده و نیازی نبود که از الان واسه فردا صحبت بشه . مهمونی و جشنی نبود که آدم بخواد از الان واسش تصمیم بگیره . خیلی دوست داشت بدونم حتما میرم یا نه . چون اگه کشیک بود م می ترسید سری به خونه بزنم .-ببینم پسرت چی ؟/؟نکنه بخواد باباباش باشه ؟/؟-نه بابا اون با دوستاش میره یا من . یه کاری میکنم که دسته جمعی از خونه بیاییم بیرون . تو باید کاری کنی که یوسف بیاد دنبالت تا منم فرصتی داشته باشم که سریع خودمو از دست بچه ها خلاص کنم . وقتی که حاجی ازم دور شد و خواست بیاد دنبالت منم یه تک زنگ به موبایلت می زنم . تو هم در جا برام تلفن بزن و بقیه اش هم با من کاریت نباشه . فقط تلفن یادت نره . حدس می زدم که میخواد چیکار کنه . حالا مونده بود من و زری و یوسف و ساعت سه بعد از ظهر . زری خودشو مکش مرگ ما کرده به همراه من اومد دفتر خونه . وایییی حاج یوسف که حدودا دهسالی بزرگتر از ما نشون می داد کف کرده بود . تو چشاش می خوندم که داشت می گفت عجب هلویی . خودش تاپ بود یه تاپ دیگه هم آورد . هر چند تا دیگه هم بیایین حریفتونم .-حاج آقا اینم یکی از دوستامه به جای خواهرمه . همون مشکل منو داره . صحبتای امروز صبحمونو واسش تعریف کردم . اونم منتظر یه دعای خیر و فرج و دستوری از طرف شماهه .-خواهرم در این گونه موارد باید خیلی با احتیاط عمل کرد که گناهش گردن من نیفته .-صحیح می فرمایید حاج آقا حالا ما باید چیکار کنیم ؟/؟در دفتر خانه از داخل قفل بود . چون حاجی خارج از ساعت کاری به ما وقت داده بود . دستمو گذاشتم رو دست آقا بوسف . ناخنای بلند مانیکور زده و کف دست کشیده و قشنگمو گذاشتم پشت دست حاجی . احساس کردم یه رعشه ای تو تنش ایجاد شد .-اگه من خودم بخوام مشکل شما رو حل کنم ایرادی که نداره -خدا اجرتون بده حقا که شما متولیان دین و ایمون ما هستین . اگه ما شما رو نداشتیم چیکار می کردیم . صورت یوسفو بوسیده و گفتم این بوسه خواهرونه رو داشته باش و توضیح بده که می خوای چیکار کنی . الهی که روز قیامت با حضرت یوسف محشور بشی . همچین دختر خاله ای شده بودم که دیگه کمتر سعی می کردم باهاش کتابی صحبت کنم .-واقعا ثواب می کنی . تکلیف این دوستمون چی میشه ؟/؟-اونم میتونه بیاد ولی مشکل شما دونفرونمی تونم با هم حل کنم . هر کدوم به نوبت .-قربونت برم حاج آقا فقط یادت باشه اول نوبت منه . چون من صبح اومده بودم باید عدالتو رعایت کنی . یه سوال داشتم حاج آقا اگه مشکل منو حل کنی حوصله داری که بعد من مشکل زری خانومم حل کنی ؟/؟-آره چرا که نه من درروز می تونم چند نفرو حل کنم . -حاج آقا چند نفرو حلش کنین ؟/؟-نه منظورم مشکلشون بود . فقط چون خونه خودمه و خونواده میان و تمرکز آدم بهم می خوره تا ساعت دو بعد از ظهر وقت دارم . اگه شما مکان مناسب و خلوتی داشتید از این کار گشاییها زیاد می تونستم انجام بدم .-فدات بشم حاج آقا -میشه به من بگی یوسف ؟/؟-هر چی شما بگین یوسف جون . دستی به ریشش کشیدم که نیشش تا بنا گوش باز شد . زری به زور جلو خنده اشو می گرفت . فقط موقع رفتن زری زبون در آورده و به آخوند یوسف گفت فقط منو فراموش نکنین که هر وقت کار فرشته جون تموم شد به داد منم برسین .-زری خانوم شما که جای خود داری .. در اینجا کمی پررو شد و به ریشش اشاره کرد و گفت همین خوبه یا کوتاهش کنم منم پرروتر از اون شده و گفتم ریش کوتاهتر و تراشیده در حد اسلامی و پیش (کیر )مثل پیش (کوس )ما صاف ,تراشیده و براق باشه و در آخرین لحظه یه بار دیگه به چشاش نگاه کردم که داشت با خودش این جملاتو مرور می کرد که شما دو تا کوس خل ترین زنایی هستین که تو عمرم دیدم کیر کلفتمو همچین فرو کنم توی کوستون که از دهنتون در بیاد . یه جوری شما رو بگام که فوری بیایین و از شوهراتون تقاضای طلاق کنین . بیچاره ملا یوسف نمی دونست که افکارشو می خونم . برای حسن ختام هم بهش گفتم یوسف جون امید وارم به خاطر این لطفی که به ما می کنی اون دنیا بیست تا حوری بهشتی پاداش بگیری . با چشای سبز خودم زل زدم تو چشای سیاهش مثل آدمای عاشق . در خیالش این افکار غوطه می خورد که حوری بهشتی رو کی دیده شما دو تا کوسو عشق است . منم در خیال خودم بهش گفتم اگه تو آخوندی منم آخوند کشم . یه کوسی بهت بدم که تا آخر عمرت آرزو کنی کاش به جاش تا آخر عمرت هر روز کون می دادی . موقع بر گشتن به خونه به زری گفتم چطور بود .-خوب بود خدا کنه نقشه مون بگیره . اگه هم موفق نشیم تو لااقل به یه مرادی می رسی .-آره راست میگی . کیر می خورم اونم چه کیری !ناراحت نباش زری جون . به جاش سعی می کنم یکی دو تا مرد دیگه رو برات جور کنم . تو هم یواش یواش داری میای تو خط . تازه مزه حال کردن و تنوع رو یاد گرفتی  .کیر رنگارنگ نوش جون کردن خیلی بهتره تا آدم همش بخواد یه مدل کیر بخوره . با خودم فکر می کردم اگه بتونم فرهاد و فرشاد رو با زری جور کنم خیلی خوب میشه . خداییش هیچکدوم از این مردایی که این چند روزه منو گاییده بودن کیرشون فقط مختص من نبود . سامان کمال فرهاد فرشاد بابا و.. چرا فقط یکی دایی صمد در حال حاضر کوس من براش اختصاصی بود که اونم دست بر قضا کیر به درد بخوری نداره . اولا که زری جون دوستمه و مثل خواهرم می مونه ثانیا لزومی نداره که اگه یه موقع داداشام اونو بگان حسودی کنم . شب جمعه رو زری در کنار من بود و با کیر مصنوعی و انواع و اقسام میوه های گرد و دراز و انگشتان دست یکدیگر رو گاییدیم و خیلی زود یعنی دو نیمه شب خوابیدیم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

6 نظرات:

مرتضی گفت...

درود به ایرانی عزیز.
من امروز تازه این داستان رو شروع کردم و هنوز دو قسمت بیشتر نخوندم. دوسته عزیزم واقعا شرمنده هستم به خاطره اینکه این همه مدت فرصت نکرده بودم این داستان رو بخونم و ازت ممنونم به خاطر این همه توجه و محبتی که به این سایت و خوانندگانش داری.
سربلند و شاد باشی...

ایرانی گفت...

سلام به آقا مرتضای گل .خب بعضی وقتا می بینی آدم فرصت نمی کنه .مشغله های دیگه ای هم تو زندگی داره .درس کار خانواده و....مسئله ای نیست .بازم خوبه چون هنوز این داستان نصف نشده .من هم به نوبه خود از محبت تو وسایر دوستان نسبت به امیر عزیز این سایت و خودم ممنونم .موفق و موید باشی ..ایرانی

ناشناس گفت...

آفا دستت درد نکنه خیلی عالیه ، اولش فکر می کردم شاید داره طولانی می شه .ولی الان وافعا منتظر ادامه هستم .
ارادتنمند
مهرداد

ایرانی گفت...

صبح به خیر مهرداد جان .ممنونم از همراهی همیشگی ات .موفق باشی ..ایرانی

matin گفت...

مرسی خیلی زیباست این داستان

ایرانی گفت...

ازت ممنونم داداش متین .خوش باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر