ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سدهای شکسته 17

از این لحظه به بعد بود که نسبت به زن و فرزندان فرمایشی خود احساس مسئولیتی شدید می کردم . اگه سرشون به کاری گرم بود شاید این قدر خلاف نمی شدند . همه پسر ها هم به خدمت سربازی رفته از این بابت جای نگرانی نبود . فکری به خاطرم رسید . پدرم سهامدار عمده بیمارستانی بود که در آن عمل جراحی می کرد . خرش هم خیلی می رفت . همه روی حرفش حساب می کردند . تا اونجا که می دونستم به چند تا کارمند و کار گر نیاز داشتند . براشون مهم نبود که طرف دیپلمه باشه یا لیسانس داشته باشه . اعتماد مهمترین رکن کار بود . جریانو با پدرم در میون گذاشته و به دروغ گفتم که شروین یکی از دوستان قدیمم بوده و اتفاقا مادرش دختر عموی بهرام خانه و از این حرفا که نیاز شدید به کار دارن و خانواده محترمی هستن و حداقل در مورد پسرام کلی چاخان کردم . با این که اشک بابا شریفم در اومده بود گفت باشه از آقا بهرام تحقیق کنم . اتفاقا هفت هشت جای خالی داریم . از اون طرف فوری با سیما ی خوشگلم تماس گرفته و بهش گفتم تا با پسر عمو بهرامش تماس بگیره که اگه دکتر شریف تحقیقاتی در مورد بچه هاش انجام داد گزارش بد نده . اونا تصمیم گرفتن آدمای سر براهی بشن و برن دنبال کار و زندگیشون . بهرام خان هم به این شرط قبول کرد که سیما مسئولیت همه این کار ها رو گردن بگیره . خودشم موقع پاسخگویی به پدرم طوری تعریف کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب . در هر حال دست هر 5 نفرو بند کردم یعنی بند کردیم و همه سرشون به کاری گرم شد . شیفته شد منشی پذیرش . شاهپور و شاهرخ تو آشپز خونه مشغول شدن . شهروز حسابدار شد و شروین هم راننده . دیگه خانوادگی بیمارستانو اشغال کرده بودن . به سیما جون هم قول دادم وقتی که باز نشسته شد یه کاری هم برای اون تو بیمارستان دست و پا کنم . از بچه ها چی بگم که اگه بگم همه شده کنیز و غلام و نوکر و مرید و فدایی من بازم کم گفتم . و قربونش برم این ناز و عشوه شیفته بیشتر از همه منو کشته بود . همش می گفت بابایی دوستت دارم نمی دونم چه طوری از خجالتت در بیام . از نظر سن 6 سال بزرگتر از من بود . از نظر هیکل من ازش بزرگتر بودم . هر وقت که تنها بودیم یعنی تو خونه مامانش که البته سیما جونم حضور داشت نیمه سکسی پیشم می گشت . شوهرش اول با کار کردن زنش مخالف بود ولی سر جاش نشوندیمش . داداشاش خیلی دوسش داشتن و بر خلاف بعضی برادرا که به تک خواهرشون حسادت می کنن اون خیلی براشون عزیز بود و سیما هم که نسبت به تنها دخترش علاقه ویژه ای داشت . همه نگرانش بودن و می خواستن هر جوری که شده از دست شوهر آسمان جل نجاتش بدن . از روزی که پای من به خونواده اش باز شد شیفته بیشتر وقتشو خونه مادرش می گذروند . اگه منو سیما می خواستیم خلوت کنیم بیشتر مواقع مزاحممون بود و صحنه رو ترک نمی کرد . منم احساس کردم یه جوری خاطر خواهش شدم . حداقل این که شیفته کوس و کون شیفته شده بودم . بعضی وقتا که سیما حوصله بیرون رفتنو نداشت من شیفته رو به سینما می بردم . یکی از این دفعات که چراغای سالن کم سو شده بود دستشو گذاشت تو دستم و گفت بابایی واسه همه چیز ازت ممنونم . خیلی دوستت دارم ... اصلا حالیم نبود که چی دارن نمایش میدن . تمام فکر و ذهنم به شیفته جونم بود که چه جوری می تونم جورش کنم . شاید دلش می خواست شاید به خاطر مادرش ناراحت می شد . یعنی مثل یک پدر دوستم داره ؟/؟اگه با اون باشم ؟/؟اگه سیما بفهمه ؟/؟اگه برادراش متوچه بشن من چه خاکی باید تو سرم بریزم . آبروم میره . در همین افکار بودم که دیدم کمی به طرف من خم شده دست منو که همین جور توی دستش بود از زیر مانتوش به طرف وسط بدنش هدایت کرد . قلبم به شدت می تپید . زیپ شلوارشو پایین کشیده بود و کف دستمو گذاشت داخل شورتش -شیفته این چه کاریه اگه مامان بفهمه چی میشه -این قدر شیفته شیفته نکن . مگه نمی بینی که چقدر شیفته توام .-میگیم مامانت هیچی شوهرت چی ؟/؟گناه داره -تو اسم اون معتاد از خدا بی خبرو میذاری شوهر ؟/؟تازه من تریاک کشیدنشو می بینم ولی قیاقه اش نشون میده چیزای دیگه ای هم می کشه . میخوام مهرمو ببخشم و ازش جدا شم -تا حالا که می گفتی واسه حفظ آبرو قصد طلاق نداری -الان وضع فرق می کنه . اون موقع بابایی خوشگلم نبود که همه جوره ازم حمایت کنه . واسم کار بگیره و نیازای دیگه امو بر طرف کنه -اگه مامان بفهمه ؟/؟اگه داداشات بفهمن ؟/؟-داداشام از خدا شونه حالا مامانو نمی دونم شاید اونم اگه بفهمه اعصاب دخترش آروم میشه یه جوری باهاش کنار بیاد -تو حق نداری یک کلمه هم به مادرت چیزی بگی هنوز که اتفاقی بین من و تو نیفتاده -خب بعدا میفته .. صحبتای مفتو کنار گذاشته دستمو به هزار مصیبت داخل شورتش می گردوندم . شورتش طوری شده بود که انگاری گذاشته باشیش تو یه ظرف آب .باید مراقب عکس العمل دور و بری هام می بودم . خوشبختانه یه جای دنجی نشسته بودیم . اون آخرا که فقط از یه طرف دید داشتیم اونم از فاصله چند متری . تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که فقط به کوسش چنگ بندازم یا انگشتامو بذارم داخلش و با چوچوله هاش هم حال کنم . بعضی وقتا هم شیفته جون سالن سینما رو با اتاق خواب اشتباه می گرفت و ناله می کرد -عزیزم تو رو خدا ننال آبرومون میره مارو میگیرن می برن ها . اگه سر و صدا کنی دستمو از کوست بیرون می کشم .-باشه باشه ... صداشو می آورد پایین . کوسسسسسسم میخخخخخاررررره بابایییییی من کییییییررررررررر میخوام هوس دارم شوهر خواجه ام به من نمی رسه . فیلم تموم شد و از سینما بیرون اومدیم. حال و روز درست و حسابی نداشت . مثل معتادایی که دنبال جنس می گردن التماس در نگاهش موج می زد . راستش دلم براش می سوخت . اصلا دوست نداشتم خدای نکرده دنبال یکی دیگه بره . ولی شرایط ما فرق می کرد . پیش برادراش چه جوری سر بلند می کردم . سیما منو می کشت . اونو تا خونه اش رسوندم . هر چی اصرار کرد بیا بالا شوهرم نیست و خارش منو بگیر با این که شاید بیشتر از او هم تمایل داشتم ولی دلم نمی کشید . نتیجه اش این شد که دختر خوشگلم باهام قهر کرد و گفت بابایی دیگه باهام حرف نزن .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

سمیرا گفت...

سلام
بعد از مدتها دوباره خونه خالی شد و تونستم به اینترنت وصل شم و بیام سایت....فعلا که نخوندم فقط کپی کردم تا هر وقت شد بخونم . کاش داستانهای کمتری میزاشتید.مثلا 6 داستان بعد که یکیشون تمام میشد یه جدید رو شروع میکردین اینجوری قسمت های قبلی رو که خوندیم فراموش نمیکنیم
شما که زحمت میکشید و این همه داستان میزاریدو کسی هم تشکر نمیکنه پس این داستان سکس خانوادگی آرزو رو هم بزارد
بابت داستان های خوبتون ممنون

ایرانی گفت...

سمیرای عزیز سلام .خیلی وقت بود که نظرات ارزشمندتو واسمون ارسال نمی کردی و خب دلایل منطقی هم داشتی ومسائلی رو هم که مطرح کردی تا حدود زیادی درسته .فعلا سعی می کنم داستان دنباله دار دیگه ای اضافه نکنم تا چند تایی از اونا تموم شن .البته حرف حرف بابا ..ندای عشق و مامان آمپولی من رو هم که هنوز تا آخرشو ننوشتم بقیه خوشبختانه از نظر نگارشی تموم کارن .نسخه های باقیمونده از داستان زیبای آرزو دست امیر جانه ودیگه هر وقت صلاح بدونه منتشرش می کنه وعقیده و تز او در این مورد برای من قابل احترامه و تا موقعی که سایت های متقلب احترامشو رعایت نکنن اون اقدامی نمی کنه واز طرفی هم امیدوارم وقتی که امیر عزیزم در آینده ای نزدیک با دستی پر و داستانهای متنوعی بر گشت این یکی رو هم منتشر کنه سمیرا جان .وگرنه داستان گذاشتن و آپدیت اونا که دیگه مسئله ای نیست .صدها داستان منتشر شده یکی هم بیشتر چیزی عوض نمیشه ولی خب بازم می رسیم به همون دلایل بالا .برات آرزوی موفقیت و فرصتی بیشتر می کنم تا بتونی این داستانها رو بخونی وما رو از ایده ها و اندیشه های ارزشمندت بیشتر بهره مند کنی .شاد باشی ..ایرانی

matin گفت...

خیلی زیباست مرسی

ایرانی گفت...

داداش متین صبح بخیر .موفق باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر