ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 34

ان قدر دهن زری رو از آب منی پر کرد که از سرعت بلعیدن اون  هم بیشتر بود واسه همین یه خورده از آب های شیری و سفید کاظم از گوشه و کنار لبای زری زد بیرون و من و محجوبه با یه اشاره رفتیم بالاسرش و تتمه آبو از رو گونه هاش لیس زدیم تا چیزی حروم نشه . از طرفی قاسم هم با کوس خوری خود دوست جون جونی منو به ار گاسم رسونده و کیرشو ول کرده بود توی کوس زری هی تلمبه می زد تا اونم هرچی داشت خالی  کرد . محجوبه صداش بلند شدو به شوخی سر همکاراش داد زد چه خبرتونه واسه منم بذارین نفر بعدی منم . منم سهمیه دارم . از جام بلند شده و گفتم بهتره بریم دسته جمعی یا اگه هم جا نمیشیم چند تا چند تا یه دوشی بگیریم و خستگی در کنیم و یه کیک و بستنی هم بزنیم تو رگ و ادامه بدیم . قاسم و کاظم از خدا خواسته تر از بقیه بودند . حسابی تلنگشون در اومده بود و نیاز به استراحت داشتند . محجوبه را همراهشون به حموم فرستاده و با خنده گفتم برین بچه ها یه دست گرمی داشته باشین که تا یه ساعت دیگه بر نامه بعدی مال شماست . حالا توی حموم چه خبر بود و پیشواز رفتن یانه نمیدونم . بعدا که با محجوبه صحبت می کردم قسم می خورد که در حمام جز دست مالی کار دیگه ای نکردن چون همه شون خسته بودن . بعد از اونا من و زری و سامان رفتیم حموم و ماهم به یک وررفتن های خشک و خالی قناعت کرده و بعدشم کیک و بستنی خوردیم . محجوبه که برق هوس در نگاهش موج می زد یواشکی طوری که همکاراش نفهمن به من گفت که قاسم و کاظم خیلی خوش خوابن زود باش کار گردانی رو شروع کن که من دیگه تحمل ندارم . به این مبلغین الاسلام امون نداده و فرستادمشون سر وقت محجوبه . زری رو هم دادم به دست سامان . به خودم استراحت داده یه چیزایی تو فکرم بود . قبل از این که مردا گاییدن در این مرحله رو شروع کنن واسه این که وقتی که به من رسیدن کم نیارن قبلش نفری یه وایاگرای 100که از اون کیر شق کن های حسابی بود بهشون دادم . سامان به این جور قرصها عادت داشت می گفت تا حالا سه چهار بار خورده ولی کاظم و قاسم به زور تو کتشون رفت که بخورن . حق هم داشتن . چون میدونستم که تا چند ساعت دیگه یه سر درد درست و حسابی می گیرن . البته اگه آب میوه و میوه با قرص معده و استامینوفن بهشون می دادم می تونستم جلوی این سر دردو تا حدود زیادی بگیرم ولی گذاشتم بعد از عملیاتی که مد نظرم بود . حالا وقتش بود که با دید زدن صحنه های بکن بکن خودمو برای گاییده شدن آماده می کردم . تر جیح می دادم که بیشتر ناظر گاییده شدن محجوبه باشم و ببینم که این سه نفر چگونه از دینشون به کمال می رسن .-عزیزم خواهر محجوبه !باورمون نمیشه که دستمون به کوس قشنگ و تپلت رسیده باشه . حاجی با این که آخونده ولی خیلی بیرحمه . اون هفته کاش مریض نمی شد و می تونست بره نماز جمعه . منم میومدم خونه ترتیبتو می دادم -حالا امروزه رو بکن چشم هفته دیگه حاجی که با پسر و دخترم رفتن نماز جمعه منم  بهانه گشت و کشیکو می کنم تو هم بیا خونه مون -اوخ جووووون . کاظم که تا حالا داشت به حرفای دو تا همکاراش گوش می داد گفت منم میام -باشه تو هم بیا -حالا ما خواستیم یه دفعه تنهایی بریم -بچه ها شما چقدر حریصین هنوز که هیچی نشده منم که فرار نکردم وقت وسیعه ان قدر به شما میدم تا خودتون خسته شین . هنوز که یدفعه منو نگاییدین . قربون کیرتون برم بعدا باید از کارای حاجی واسم تعریف کنین میخوام ببینم راست میگن چشم آخوندا هیزه ؟/؟همش دنبال زنای مردمن ؟/؟-باشه بعدا تعریف می کنم . هر چند جزو اسراره .. همه این جوری نیستن . یه انگشت شماری استثناءان -فرشته جون یه آهنگی نواری چیزی نداری یه خورده برقصیم ؟/؟داشتم شاخ در می آوردم محجوبه و رقص ؟/؟!جل الخالق !-خانوم کی رقاص بودن و من خبر نداشتم ؟/؟-حاجی ما خیلی از رقص عربی خوشش میاد هرچی بهش گفتم رقص حرامه و باید توی جهنم جواب پس بدیم می گفت اگه زن برای شوهرش برقصه اشکال نداره . گفتم بهش حاجی رقص درست ,آهنگ چی ؟/؟گفت آهنگ اگه برای کار حلال باشه ایرادی نداره دیدم راست میگه و حرفاش منطقیه . رفتم یه خورده رقص عربی و ایرونی یاد گرفتم . یه آهنگ گذاشتم و محجوبه مشغول شد . آی که این جندهه چقدر خوشگل می رقصید . جمیله باید میومد پیشش لنگ می انداخت . قاسم و کاظم کف کرده بودند و ده دقیقه تمام محو تماشای رقص زیبای محجوبه بودند . حوصله چش خونی رو نداشتم منتظر بودم کی نوبتم میشه . میزبان بودنم همین بد بختیها رو داره . اصولا گذشته از اینا من خودم آدم با گذشتی هستم و دوست دارم همه ازم راضی باشن و دلگیر نشن . محجوب با قر کمرش همه رو دیوونه کرده بود . کم مونده بود سامان زری رو ول کنه و بره طرف محجوبه که من یه نیشگونش گرفتم و نذاشتم . بازم خوب شد که زری متوجه نشد و گرنه خیلی بهش بر می خورد و ممکن بود از کوس دادن به سامان پشیمون شه و پارتی امشب ما رو زهر ماری کنه . قاسم و کاظم جلوی محجوبه زانو زده بودند . رقاصه ما خیلی گرم افتاده بود . فقط یه ویسکی کم داشتیم . راستش من که اهلش نبودم ولی حتما این سه تا مجتهد فتوی می دادند که ویسکی موقع سکس حلاله . برادرای ریشوی ما از خود بیخود شده بودند رقاصه واسشون بت شده بود . آن دو بت پرست به حالت زانو زده یکی پشت و یکی دیگه جلوی محجوبه قرار گرفت . کاظم سرشو به کوس محجوبه رسوند و قاسم هم که به پشت خزیده بود . محجوبه هم وسطشون ایستاده بود و دیگه فضایی واسه رقص نداشت . قاسم سرشو به کون زن آخوند چسبوند .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

6 نظرات:

انسان سکسی گفت...

سلام امیر جان
بذار اعتراف کنم که داستان راز نگاه یکی از جذابترین داستانهای وبسایت تو است. اما خب فکر می کنم زیادی روی این زن آخونده مانور دادی کاش افراد بیشتری را با استفاده از این محجوبه به داستان وارد می کردی منظورنم زنان چادری و جلسه ای بیشتری را وارد می کردی.منتظرم که این افراد وارد جریان این داستان بشوند بالاخص مادری که خانم جلسه ای باشه و دخترش که تازه ازدواجکرده باشه.راستی جا داره که از ایرانی عزیز هم تشکر ویژه کنم قلمت پایدار باد

ناشناس گفت...

سلام دوباره.ایرانی خوبم با تغییرات به موقعی که تو داستان میدی همچنان ما رو به خوندن ادامه این داستان تشویق میکنی.تشکر از این همه فعالیتت

ایرانی گفت...

سلام و درود به انسان سکسی و دوست آشنایم این داستان تا آخرش که حداقل فکر کنم با این حجم انتشار حداقل پنجاه قسمت دیگه هم ادامه داره خب تکمیل شده و جز دو سه مورد شخصیتهای سکسی جدید دیگه ای بهش اضافه نمیشن و یه قسمتش هم عاشقانه و عاطفی میشه و دستکاری کردنش هم فایده نداره نظمو بهم می زنه ومنو ازرسیدگی به داستانهای دیگه میندازه .علت این که من به زن آخوند پیله کردم واسه اینه که به این واژه و اسم آخوند حساسم چون اصلا واسه خودشون روضه نمیخونن . ولی خودمونیم پیشنهاد خوبی دادی در مورد زنان جلسه ای و چادری این نیمه کاره هارو که به حداقل رسوندم یه خورده هم میرم رو این زنای چادری و جلسه ای البته در داستانهای دیگه و جدیدروشون زوم می کنم وهمچنین دیگر پیشنهاد خوبت ..دوستان همگی شاد باشید..ایرانی

gg گفت...

bazam mesle hamishe alii bod.ma montazere edame hastim

ایرانی گفت...

جی جی جون عزیزم حتما این کارو می کنم .این تنها داستانی بوده که انتشارش تا به حال رو نظم خاصی بوده است هر سه روز یه بار .جی جی جون شاد شی ..ایرانی

matin گفت...

داستان زیبای هست ممنون

 

ابزار وبمستر