دیگه تصمیم گرفتم هر طوری که شده مخ این ملوکو به کار بگیرم .
-ملوک جون الان نگاه کن .. این خانوم استاد منه . استاد دانشگاهه . اون بیشتر وقتا سرش شلوغه . یا مطبه یا در دانشگاه داره تدریس می کنه . خب این جوری من و تو می تونیم بیشتر با هم باشیم . من به فکر خودمون هم هستم . وقتی داشتم این حر فا رو به ملوک می زدم یه حسی به من می گفت که شاید درست نباشه که من بخوام به اون وعده سر خر من بدم یا خودم توش بمونم . ولی راه دیگه ای نداشتم . می دونستم که اون نفوذ زیادی داره رو مادر من . و می تونه یه جورایی قانعش کنه . مامان خیلی علاقه داشت به این که یه عروس ناز و جوون و خوشگل بگیره . ولی حالا من با عشقی که به مژده پیدا کرده بودم دیگه این آرزو شو بر باد داده بودم . خودمم از این وضع ناراحت بودم . ولی هر چی فکر شو می کردم من باید برای خودم زندگی می کردم . اون که نمی خواست با من زیر یک سقف زندگی کنه . خودمم گیج شده بودم . نمی دونستم تا چه حد می تونم از این زندگی جدیدم راضی باشم . آیا این همون چیزی بود که من می خواستم ؟ چطور می تونستم این همه دوست دختر و بودن با اونا رو فرا موش کنم . اما فرا موش کرده بودم . جریان دزدیده شدنم کمی مضحک به نظر می رسید . اصلا نیازی به این نبود که منو بدزدند .. ولی حالا می تونستم از ملوک خیلی چیزا بخوام . -ملوک جون اگه من بخوام یک زن خانه دار و هم سن خودم بگیرم شرایطم خیلی سخت میشه . تو هم که می دونی که من نمی تونم تا ابد مجرد بمونم . مامان منو که می شناسی . دست از سرم ور نمی داره ول کنم نیست .. یه دستی به بدن ملوک کشیده و طوری سست و بی حسش کردم که لحظاتی بعد دو تایی مون تو رختخوابش بودیم . از این که می دونستم می تونم رو اون تسلط کافی داشته باشم خوشحال بودم .
-ملوک جون مامان و این بابا خیلی وقته که می خوان واسه من این دختر عموی منو جور کنن . شایدم واسه این باشه که این جوری حس می کنن که یه خیلی از اون حق پدری منو که عموم خورده بر گشت بدن ولی من اینو نمی خوام . من ملوک خوشگله خودمو می خوام که همیشه با من باشه ...
در حال حرف زدن سرمو گذاشته بودم لای باسن ملوک و به آرومی به شکاف وسطش زبون زده و می گفتم عزیز دلم تا تو رو دارم نگران نیستم می دونم همه چی حل میشه . درست میشه .
-زود باش شهروز زود باش ... من می خوام . من کیرت رو می خوام . این قدر حالا زبون نزدی ایرادی نداره .
-باشه الان .. همین الان . ولی اگه بخوام یه زنی بگیرم که خونه دار باشه یا سیستم کاری اون با من جور در نیاد دیگه از این خبرا نیستا ....
خودم از این حرفم پشیمون شدم . آخه ملوک بزرگتر من بود و من نمی بایستی به خاطر کاری که در حق اون انجام می داد م منت می ذاشتم البته اونم توجهی نکرد به این که من چی دارم میگم . فقط کونشو از پشت به کیر من می مالوند . می دونستم که باید تا می تونم به فکر ار ضا کردنش باشم و از این طریق بتونم رو اون اثر بذارم و خوشحالش کنم .
-ملوک جون خیلی خوب ش تنگش کردی . الان با یه لذت خیلی بیشتری نسبت به گذشته می کنمش .
-نوش جونت . .. منم با لذت بیشتری بهت میدم . خوشم میاد که تو لذت ببری ..
تا می تونستم ملوکو غرق بوسه اش کردم .
-جوووووووووون .. چه حسی به من می داد این زن ... زیر گوشش گفتم
-قول دادی به من کمک کنی ها . باشه .. -شرط داره
-چه شرطی !
-وقتی که خانوم دکتر اومد تو زندگیت و با هاش از دواج کردی منو فراموش نکنی ..
-من که حرفی ندارم ملوک جون من خودم دارم بهت میگم که اگه مژده بیاد تو زندگی من وقت زیادی دارم برای این که به خیلی از کارام برسم .
-مثلا چه کارایی !
-یکی این که به ملوک جونم سر کشی کنم .
-اگه بتونی همین نزدیکی ها یه خونه بگیری خوبه ..
عجب چیزی گفته بود این ملوک . در جا بهش گفتم
-اتفاقا خونه دکتر همین نزدیکیه . اون خونه ویلای بزرگ و شیک سر کوچه . اون جا که می پچیم به کوچه بعدی .. اینو گفتم از خوشحالی یه تکونی خور و به من گفت راست میگی ؟ جون من راست میگی ؟ خیالت تخت تخت . فقط این امشبو باید حسابی ردیفم کنی تا منم کارت رو راه بندازم . یه جوری مخ مادرت رو کار بگیرم و تیلیتش کنم که خودش ندونه چی شده .
-اوخ جون فدای تو ملوک . اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم .
با ضربه های سنگین کیری که به ته کسش وارد می کردم مثلا داشتم بهش پا داش می دادم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
-ملوک جون الان نگاه کن .. این خانوم استاد منه . استاد دانشگاهه . اون بیشتر وقتا سرش شلوغه . یا مطبه یا در دانشگاه داره تدریس می کنه . خب این جوری من و تو می تونیم بیشتر با هم باشیم . من به فکر خودمون هم هستم . وقتی داشتم این حر فا رو به ملوک می زدم یه حسی به من می گفت که شاید درست نباشه که من بخوام به اون وعده سر خر من بدم یا خودم توش بمونم . ولی راه دیگه ای نداشتم . می دونستم که اون نفوذ زیادی داره رو مادر من . و می تونه یه جورایی قانعش کنه . مامان خیلی علاقه داشت به این که یه عروس ناز و جوون و خوشگل بگیره . ولی حالا من با عشقی که به مژده پیدا کرده بودم دیگه این آرزو شو بر باد داده بودم . خودمم از این وضع ناراحت بودم . ولی هر چی فکر شو می کردم من باید برای خودم زندگی می کردم . اون که نمی خواست با من زیر یک سقف زندگی کنه . خودمم گیج شده بودم . نمی دونستم تا چه حد می تونم از این زندگی جدیدم راضی باشم . آیا این همون چیزی بود که من می خواستم ؟ چطور می تونستم این همه دوست دختر و بودن با اونا رو فرا موش کنم . اما فرا موش کرده بودم . جریان دزدیده شدنم کمی مضحک به نظر می رسید . اصلا نیازی به این نبود که منو بدزدند .. ولی حالا می تونستم از ملوک خیلی چیزا بخوام . -ملوک جون اگه من بخوام یک زن خانه دار و هم سن خودم بگیرم شرایطم خیلی سخت میشه . تو هم که می دونی که من نمی تونم تا ابد مجرد بمونم . مامان منو که می شناسی . دست از سرم ور نمی داره ول کنم نیست .. یه دستی به بدن ملوک کشیده و طوری سست و بی حسش کردم که لحظاتی بعد دو تایی مون تو رختخوابش بودیم . از این که می دونستم می تونم رو اون تسلط کافی داشته باشم خوشحال بودم .
-ملوک جون مامان و این بابا خیلی وقته که می خوان واسه من این دختر عموی منو جور کنن . شایدم واسه این باشه که این جوری حس می کنن که یه خیلی از اون حق پدری منو که عموم خورده بر گشت بدن ولی من اینو نمی خوام . من ملوک خوشگله خودمو می خوام که همیشه با من باشه ...
در حال حرف زدن سرمو گذاشته بودم لای باسن ملوک و به آرومی به شکاف وسطش زبون زده و می گفتم عزیز دلم تا تو رو دارم نگران نیستم می دونم همه چی حل میشه . درست میشه .
-زود باش شهروز زود باش ... من می خوام . من کیرت رو می خوام . این قدر حالا زبون نزدی ایرادی نداره .
-باشه الان .. همین الان . ولی اگه بخوام یه زنی بگیرم که خونه دار باشه یا سیستم کاری اون با من جور در نیاد دیگه از این خبرا نیستا ....
خودم از این حرفم پشیمون شدم . آخه ملوک بزرگتر من بود و من نمی بایستی به خاطر کاری که در حق اون انجام می داد م منت می ذاشتم البته اونم توجهی نکرد به این که من چی دارم میگم . فقط کونشو از پشت به کیر من می مالوند . می دونستم که باید تا می تونم به فکر ار ضا کردنش باشم و از این طریق بتونم رو اون اثر بذارم و خوشحالش کنم .
-ملوک جون خیلی خوب ش تنگش کردی . الان با یه لذت خیلی بیشتری نسبت به گذشته می کنمش .
-نوش جونت . .. منم با لذت بیشتری بهت میدم . خوشم میاد که تو لذت ببری ..
تا می تونستم ملوکو غرق بوسه اش کردم .
-جوووووووووون .. چه حسی به من می داد این زن ... زیر گوشش گفتم
-قول دادی به من کمک کنی ها . باشه .. -شرط داره
-چه شرطی !
-وقتی که خانوم دکتر اومد تو زندگیت و با هاش از دواج کردی منو فراموش نکنی ..
-من که حرفی ندارم ملوک جون من خودم دارم بهت میگم که اگه مژده بیاد تو زندگی من وقت زیادی دارم برای این که به خیلی از کارام برسم .
-مثلا چه کارایی !
-یکی این که به ملوک جونم سر کشی کنم .
-اگه بتونی همین نزدیکی ها یه خونه بگیری خوبه ..
عجب چیزی گفته بود این ملوک . در جا بهش گفتم
-اتفاقا خونه دکتر همین نزدیکیه . اون خونه ویلای بزرگ و شیک سر کوچه . اون جا که می پچیم به کوچه بعدی .. اینو گفتم از خوشحالی یه تکونی خور و به من گفت راست میگی ؟ جون من راست میگی ؟ خیالت تخت تخت . فقط این امشبو باید حسابی ردیفم کنی تا منم کارت رو راه بندازم . یه جوری مخ مادرت رو کار بگیرم و تیلیتش کنم که خودش ندونه چی شده .
-اوخ جون فدای تو ملوک . اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم .
با ضربه های سنگین کیری که به ته کسش وارد می کردم مثلا داشتم بهش پا داش می دادم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر