چه کیفی داشت رو کیر دو تایی نشستن . بهروز طوری کیرشو می کرد توی کونم و بیرون می کشید که حس می کردم انگاری داره هندل می زنه . چه حالی می داد ! ووووووویییییی .. این کار رو من با کیر بهرام انجام می دادم .. کسمو دور کیرش می گردوندم . آخخخخخخخخخخ اصلا باورم نمی شد تازه این دو نفر به زور منو کرده باشن .دستای بهرام رو کمر من می گشت و همین کارو هم بهروز با هام انجام می داد .. واقعا که آتنای خستگی نا پذیر شده بودم . شایدم هر چی بیشتر می خوردم اشتهام بیشتر باز می شد . دو تا پسرا با هم بی طاقت شده و یک آن با فشار توی کس و کونم خالی کردند . از پا افتاده بودم .
-پسرا شما امروز منو وادار به گناه کردین . تا حالا غیر از شوهرم کسی به من حال نداده بود .
وقتی این حرفا رو به اونا می زدم مثل خرکه داره گلابی می خوره کیف می کردن . راستی راستی باورشون شده بود یواش یواش داشتم خسته می شدم . دقایقی بعد این پسرا رضایت دادن که من اون جا رو ترک کنم . دیگه باید از دست جبار هم خلاص شده باشم . نمی دونم چرا به این یکی حساس شده بودم . واسه فرار از دست اون افتاده بودم به دامهای دیگران .
ولی دیگه این بار یه نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم که خبری نیست . نفسی به راحتی کشیدم . رفتم به سمت یکی از تاکسی هایی که گوشه خیابون ایستاده بود . می خواستم ازش بخوام که منو دربست ببره خونه . خنده ام گرفته بود . از این که راننده تاکسی که جوان خوش تیپی بود هوس نکنه که منو بکنه . هنوز سوراخ کون و کسم غرق لذتهایی بود که از اون دو کیر نصیبم شده بود واسه همین بی اختیار لبخند رو لبام نشست و اون راننده تاکسی هم یه جورایی داشت بهم لبخندمی می زد . فکر کرد که من با اون دارم . وقتی دیدم چند تا چشمه اومد و طوری نشون داد که انگاری التماس دعا داره و از من می خواد که جواب حرکات اونو بدم دیگه خیلی عصبی شدم و سعی کردم که تحویلش نگیرم . از کنار ماشینش رد شده و یه اخمی بهش کردم که خودش جا رفت راستش اصلا حوصله شو نداشتم . دیگه خسته شده بودم . دلم واسه سیاوش تنگ شده بود . من باید واسه اونم یه وقتی می ذاشتم . در اون لحظات به تنها چیزی که فکر نمی کردم جبار بود . البته به شوهرم پژمان هم فکر نمی کردم . مرد ساده ای که به من اعتماد داشت و می دونستم که خیلی دوستم داره و باورم می کنه .
در یک لحظه دیدم یه ماشینی با سرعت جلو پام تر مز زد . یه چند تا فحش نثارش کردم .. در ماشین باز شد و مردی اومد پایین . در عالم خودم بودم و اول اون سیاهپوست رو نشناختم .. وااااااییییی اون جبار بود . اوه خدای من .. گیر افتاده بودم . سعی کردم بر خودم مسلط شم . آخه اون تا حالا حس نکرده بود یا ندیده بود که من ازش فرار کنم . اینو به طور مستقیم نشون نداده بودم ولی اون خیلی زرنگ تر از این حرفا بود . با این حال سعی کردم همراهش باشم . اما طوری رنگ پریده نشون می دادم که دیگه اونو وادار به واکنش خاص کردم . کمی با عصبانیت و تشر گفت
-ببینم مثل این که از دیدن من خوشحال نشدی ؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم . غافلگیر شدم . فکرشو نمی کردم تو رو این جا ببینم .
-چیه همش داری از دست من فرار می کنی . امروز چهار تایی کجا می رفتین ..؟
-چهار تایی ؟ ببینم جبار خان شما که شوهر من نیستین .. هر چه بود و باشه من و پژمان این مسئله رو با هم حل کردیم .
-پژمان خر کی باشه .. اونا کی بودن ؟
-من مجبور به توضیح دادن نیستم . تو می تونی بری به زنت دستور بدی یا هوای اونو داشته باشی . این چه معنی داره که من سوار هر ماشینی که میشم یا با هر کی که بر می خورم باید یه تهمتی به من زده شه ؟!
طوری سرش داد کشیدم که جا رفت ..
-من که چیزی نگفتم . من که تهمتی نزدم .
سوار ماشینش شدم . اصلا اعتناش نکردم . اون منو برد به خونه ای که دفعه قبل رو با هم اون جا بودیم . راستش اصلا دلم نمی خواست که با اون باشم .. خیلی خسته بودم . هر چی هم ازش خواستم که دست از سرم ور داره گوش نکرد ..
-چته . انگار امروز حال نداری . مثل اونایی می مونی که ار گاسم شده باشن و حال سکسو ندارن . بگو چی شده ؟ -ببین جبار من یک زن شوهر دارم . شوهرم طبع سردی داره ولی این دلیل نمیشه که هر چند وقت در میون نخواد بیاد سراغم . تو میگی چیکار کنم . ؟
وقتی این حرفو بهش زدم طوری کشتی هاشو غرق شده نشون داد که انگار از مال دنیا چیزی نداره . یخ شده بود . انتظار داشت که من حتی با شوهرم هم نباشم . در حالی که من از خونه که اومدم بیرون با چهار تا مرد دیگه حال کرده بودم . اون اگه اینا رو می دونست که منو می کشت . .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
-پسرا شما امروز منو وادار به گناه کردین . تا حالا غیر از شوهرم کسی به من حال نداده بود .
وقتی این حرفا رو به اونا می زدم مثل خرکه داره گلابی می خوره کیف می کردن . راستی راستی باورشون شده بود یواش یواش داشتم خسته می شدم . دقایقی بعد این پسرا رضایت دادن که من اون جا رو ترک کنم . دیگه باید از دست جبار هم خلاص شده باشم . نمی دونم چرا به این یکی حساس شده بودم . واسه فرار از دست اون افتاده بودم به دامهای دیگران .
ولی دیگه این بار یه نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم که خبری نیست . نفسی به راحتی کشیدم . رفتم به سمت یکی از تاکسی هایی که گوشه خیابون ایستاده بود . می خواستم ازش بخوام که منو دربست ببره خونه . خنده ام گرفته بود . از این که راننده تاکسی که جوان خوش تیپی بود هوس نکنه که منو بکنه . هنوز سوراخ کون و کسم غرق لذتهایی بود که از اون دو کیر نصیبم شده بود واسه همین بی اختیار لبخند رو لبام نشست و اون راننده تاکسی هم یه جورایی داشت بهم لبخندمی می زد . فکر کرد که من با اون دارم . وقتی دیدم چند تا چشمه اومد و طوری نشون داد که انگاری التماس دعا داره و از من می خواد که جواب حرکات اونو بدم دیگه خیلی عصبی شدم و سعی کردم که تحویلش نگیرم . از کنار ماشینش رد شده و یه اخمی بهش کردم که خودش جا رفت راستش اصلا حوصله شو نداشتم . دیگه خسته شده بودم . دلم واسه سیاوش تنگ شده بود . من باید واسه اونم یه وقتی می ذاشتم . در اون لحظات به تنها چیزی که فکر نمی کردم جبار بود . البته به شوهرم پژمان هم فکر نمی کردم . مرد ساده ای که به من اعتماد داشت و می دونستم که خیلی دوستم داره و باورم می کنه .
در یک لحظه دیدم یه ماشینی با سرعت جلو پام تر مز زد . یه چند تا فحش نثارش کردم .. در ماشین باز شد و مردی اومد پایین . در عالم خودم بودم و اول اون سیاهپوست رو نشناختم .. وااااااییییی اون جبار بود . اوه خدای من .. گیر افتاده بودم . سعی کردم بر خودم مسلط شم . آخه اون تا حالا حس نکرده بود یا ندیده بود که من ازش فرار کنم . اینو به طور مستقیم نشون نداده بودم ولی اون خیلی زرنگ تر از این حرفا بود . با این حال سعی کردم همراهش باشم . اما طوری رنگ پریده نشون می دادم که دیگه اونو وادار به واکنش خاص کردم . کمی با عصبانیت و تشر گفت
-ببینم مثل این که از دیدن من خوشحال نشدی ؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم . غافلگیر شدم . فکرشو نمی کردم تو رو این جا ببینم .
-چیه همش داری از دست من فرار می کنی . امروز چهار تایی کجا می رفتین ..؟
-چهار تایی ؟ ببینم جبار خان شما که شوهر من نیستین .. هر چه بود و باشه من و پژمان این مسئله رو با هم حل کردیم .
-پژمان خر کی باشه .. اونا کی بودن ؟
-من مجبور به توضیح دادن نیستم . تو می تونی بری به زنت دستور بدی یا هوای اونو داشته باشی . این چه معنی داره که من سوار هر ماشینی که میشم یا با هر کی که بر می خورم باید یه تهمتی به من زده شه ؟!
طوری سرش داد کشیدم که جا رفت ..
-من که چیزی نگفتم . من که تهمتی نزدم .
سوار ماشینش شدم . اصلا اعتناش نکردم . اون منو برد به خونه ای که دفعه قبل رو با هم اون جا بودیم . راستش اصلا دلم نمی خواست که با اون باشم .. خیلی خسته بودم . هر چی هم ازش خواستم که دست از سرم ور داره گوش نکرد ..
-چته . انگار امروز حال نداری . مثل اونایی می مونی که ار گاسم شده باشن و حال سکسو ندارن . بگو چی شده ؟ -ببین جبار من یک زن شوهر دارم . شوهرم طبع سردی داره ولی این دلیل نمیشه که هر چند وقت در میون نخواد بیاد سراغم . تو میگی چیکار کنم . ؟
وقتی این حرفو بهش زدم طوری کشتی هاشو غرق شده نشون داد که انگار از مال دنیا چیزی نداره . یخ شده بود . انتظار داشت که من حتی با شوهرم هم نباشم . در حالی که من از خونه که اومدم بیرون با چهار تا مرد دیگه حال کرده بودم . اون اگه اینا رو می دونست که منو می کشت . .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر