وقتی اون شب صدای زنگ موبایلمو شنیدم و شماره ای ناشناس روش دیدم اصلا فکرشو نمی کردم که اون باشه . فکر کردم یکی از دوست دخترای منه که پس از یک بار گردش با اونا دلمو می زنن . ولی وقتی شنیدم بهم میگه فردا صبح قبل ازرفتن به دانشگاه ساعت 8 در فلان جا منو منو می بینه نزدیک بود گوشی از دستم بیفته ... اون شب کلی با خودم کلنجار رفتم .. این که هر جوری شده باید خودمو عاشق نشون بدم . باید نشون بدم که دوستش دارم . شایدم بتونم دوستش داشته باشم . چرا آدم نتونه کسی رو که واسش پول خرج می کنه دوست داشته باشه ...
لعنت بر من لباس درست و حسابی نداشتم . اونم همش خاک گرفته و معمولی و از مد افتاده ... به درد همین می خورد که با دوست دخترای معمولی برم بیرون .. نشستم به هر مصیبتی بود چند تا شلوار و پیرهن رو کاندید کردم که از بد بختی اونایی که تمیز بودند و قابل پوشیدن با هم ست نبودن ..
کفشم که بوی گند می داد و اگه روزای بارونی پام می کردم از شکاف بغل هر دو سمتش آب میومد . دیگه مجبور بودم با همینا بسازم دیگه . چاره ای نبود .. ظاهرا این اسپری خودمو باید با خودم می بردم هر ده دقیقه در میون یه پافی به خودم می زدم تا وقتی به ترانه رسیدم خوشبو باشم .
بسوزه پدر فقر . دیوار های مغازه بابا در حال فرو پاشی بود . هر وقت بارون میومد قلبمون می لرزید ... تازگی موش هم افتاده بود مغازه مون . کاری کردیم کسی نفهمه وگرنه اون وقت چند تا خونه اطراف هم ازمون خرید نمی کردند ..
دلم مثل سیر و سر که می جوشید . اگه می خواستم برم به دیدن اون دختر باید دو ساعت دیر تر می رفتم سر کار . اون جایی هم که اون وعده گذاشته بود مسیر منو دور تر می کرد . حالا معلوم نبود چند دقیقه هم قراره با هم حرف بزنیم . دیگه واسم مهم نبود . چون فقط دو سه روز دیگه من شاگرد تعمیر گاه بودم . عذرمو خواسته بودن . وقتی اینو با پدرم در میون گذاشتم اون خیلی نارا حت شد .. با این حال ازم خواست که این چند روز آخرو هم مرتب و منظم برم شاید دلش بسوزه منو اخراج نکنه .. دیگه نمی دونست که من از خدامه که اخراج شم .
خسته شده بودم . بیست و سه سالم بود .. دلم نمی خواست به این زودی ها خودمو علاف کنم .مجبور بودم از این راه وارد شم . به یاد داستانهایی افتاده بودم که شاهزاده خانوم خوشگل و پولدار عاشق پسر گدا میشه .. به خودم گفتم من باید شخصیت خودمو حفظ کنم ... نباید این قدر دست پایین بگیرم . مگه شخصیت آدما به پوله ؟! یه نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی نیست که این زمزمه های منو بشنوه با خودم گفتم چرا که نیست ! چرا که نباشه شخصیت تمام آدما به پوله . تا پول نداشته باشی بهت احترام نمی ذارن . اگه پول نداشته باشی باید بمیری . اگه پول نداشته باشی انسانیت معنایی نداره .
تا صبح خواب به چشام راه نیافت ... اون دختر با همون ماشین اومده بود سر وعده گاه .. یه جایی اطراف دانشگاه تهران .. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . حداقل اینو مطمئن شده بودم که سر کاری نیست . رفتم سمتش .. رفتم در جلو رو باز کنم و بشینم که دیدم دوستش که نصف صورتشو عینک گرفته اون جا نشسته .. حرصم گرفت . غصه ام شد . لعنتی این مزاحم کی بود با خودت آوردی ! دو نفر که برای اولین بار می خوان با هم حرف بزنن و اختلاط کنن دیگه مزاحم با خودشون نمیارن . شایدم بخواد بهش بگه بره سر کلاس . من چه می دونم حتما هم کلاسن دیگه .
-اوهوووووووووی چه خبرته ! ..
وقتی اون اینو بهم گفت دلم هری ریخت پایین این چه طرز حرف زدن بود ! انگار داشت با نوکرش حرف می زد . رفتم پشت نشستم . سکوت کردم ..
- خب حرف بزن . چرا ساکتی !
-دیدم عصبانی شدی گفتم سکوت کنم بهتره ..
اخم کرده بود
-می بخشی ایرادی نداره بخوام پیش دوستتون حرف بزنم ؟
- این قدر رسمی نباش ...
این دوست بی ادبش حتی یک سلام هم نکرد . تازه جواب سلام منو هم نداد . انگاری از دماغ فیل افتاده بود .
-ببین آقا پسر تو این جور به یه دختر نامه میدی هدفت چیه ؟ آقای خالی بند ! تو با اخلاق و رفتار من از کجا آشنا شدی که میگی شیفته اخلاق و رفتار من شدی ؟! تو از کجا می دونی که من شوهر ندارم ؟ ! دوست پسر ندارم ؟!که واقعیتش اینه مجردم . بعد این که یه مقداری هم باید موقعیت شناس باشی .. من که هیچ حسی نسبت به تو نداشته با این اخلاق و نمایشی هم که بازی کردی هیچ انگیزه ای نسبت به تو ندارم و هر گز نخواهم داشت . من از اونایی نیستم که دوست پسر واسم پیر هن تنم باشه ...
-منم از اونایی نیستم که هر روز یه دوست دختر بگیرم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
لعنت بر من لباس درست و حسابی نداشتم . اونم همش خاک گرفته و معمولی و از مد افتاده ... به درد همین می خورد که با دوست دخترای معمولی برم بیرون .. نشستم به هر مصیبتی بود چند تا شلوار و پیرهن رو کاندید کردم که از بد بختی اونایی که تمیز بودند و قابل پوشیدن با هم ست نبودن ..
کفشم که بوی گند می داد و اگه روزای بارونی پام می کردم از شکاف بغل هر دو سمتش آب میومد . دیگه مجبور بودم با همینا بسازم دیگه . چاره ای نبود .. ظاهرا این اسپری خودمو باید با خودم می بردم هر ده دقیقه در میون یه پافی به خودم می زدم تا وقتی به ترانه رسیدم خوشبو باشم .
بسوزه پدر فقر . دیوار های مغازه بابا در حال فرو پاشی بود . هر وقت بارون میومد قلبمون می لرزید ... تازگی موش هم افتاده بود مغازه مون . کاری کردیم کسی نفهمه وگرنه اون وقت چند تا خونه اطراف هم ازمون خرید نمی کردند ..
دلم مثل سیر و سر که می جوشید . اگه می خواستم برم به دیدن اون دختر باید دو ساعت دیر تر می رفتم سر کار . اون جایی هم که اون وعده گذاشته بود مسیر منو دور تر می کرد . حالا معلوم نبود چند دقیقه هم قراره با هم حرف بزنیم . دیگه واسم مهم نبود . چون فقط دو سه روز دیگه من شاگرد تعمیر گاه بودم . عذرمو خواسته بودن . وقتی اینو با پدرم در میون گذاشتم اون خیلی نارا حت شد .. با این حال ازم خواست که این چند روز آخرو هم مرتب و منظم برم شاید دلش بسوزه منو اخراج نکنه .. دیگه نمی دونست که من از خدامه که اخراج شم .
خسته شده بودم . بیست و سه سالم بود .. دلم نمی خواست به این زودی ها خودمو علاف کنم .مجبور بودم از این راه وارد شم . به یاد داستانهایی افتاده بودم که شاهزاده خانوم خوشگل و پولدار عاشق پسر گدا میشه .. به خودم گفتم من باید شخصیت خودمو حفظ کنم ... نباید این قدر دست پایین بگیرم . مگه شخصیت آدما به پوله ؟! یه نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی نیست که این زمزمه های منو بشنوه با خودم گفتم چرا که نیست ! چرا که نباشه شخصیت تمام آدما به پوله . تا پول نداشته باشی بهت احترام نمی ذارن . اگه پول نداشته باشی باید بمیری . اگه پول نداشته باشی انسانیت معنایی نداره .
تا صبح خواب به چشام راه نیافت ... اون دختر با همون ماشین اومده بود سر وعده گاه .. یه جایی اطراف دانشگاه تهران .. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . حداقل اینو مطمئن شده بودم که سر کاری نیست . رفتم سمتش .. رفتم در جلو رو باز کنم و بشینم که دیدم دوستش که نصف صورتشو عینک گرفته اون جا نشسته .. حرصم گرفت . غصه ام شد . لعنتی این مزاحم کی بود با خودت آوردی ! دو نفر که برای اولین بار می خوان با هم حرف بزنن و اختلاط کنن دیگه مزاحم با خودشون نمیارن . شایدم بخواد بهش بگه بره سر کلاس . من چه می دونم حتما هم کلاسن دیگه .
-اوهوووووووووی چه خبرته ! ..
وقتی اون اینو بهم گفت دلم هری ریخت پایین این چه طرز حرف زدن بود ! انگار داشت با نوکرش حرف می زد . رفتم پشت نشستم . سکوت کردم ..
- خب حرف بزن . چرا ساکتی !
-دیدم عصبانی شدی گفتم سکوت کنم بهتره ..
اخم کرده بود
-می بخشی ایرادی نداره بخوام پیش دوستتون حرف بزنم ؟
- این قدر رسمی نباش ...
این دوست بی ادبش حتی یک سلام هم نکرد . تازه جواب سلام منو هم نداد . انگاری از دماغ فیل افتاده بود .
-ببین آقا پسر تو این جور به یه دختر نامه میدی هدفت چیه ؟ آقای خالی بند ! تو با اخلاق و رفتار من از کجا آشنا شدی که میگی شیفته اخلاق و رفتار من شدی ؟! تو از کجا می دونی که من شوهر ندارم ؟ ! دوست پسر ندارم ؟!که واقعیتش اینه مجردم . بعد این که یه مقداری هم باید موقعیت شناس باشی .. من که هیچ حسی نسبت به تو نداشته با این اخلاق و نمایشی هم که بازی کردی هیچ انگیزه ای نسبت به تو ندارم و هر گز نخواهم داشت . من از اونایی نیستم که دوست پسر واسم پیر هن تنم باشه ...
-منم از اونایی نیستم که هر روز یه دوست دختر بگیرم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر