امیر ارسلان به خوبی متوجه گستردگی و شیک بودن اون خونه ویلایی شده بود . درازی خونه و طول دیوارش نشون می داد که چقدر وسعت داره .. اون چه جوری می تونست متوجه شه توی اون خونه چی می گذره . کارشون چیه و چه جوری امرار معاش می کنن . امیر ارسلان تنها جایی رو که دید می تونه درشو بزنه و یه تحقیقاتی صورت بده خونه عرفان بود . اتفاقا عرفان توی خونه تنها بود و قصد داشت برای دقایقی بعد بره به خونه خوش خیال . مادرش فیروزه اون جا بود و با این که قرار گذاشته بود امروز رو باشه و یه سر و سا مونی به کار آرایشگاه بده تر جیح داد که چند ساعت دیگه رو هم به عشق و حال با خونواده خوش خیال بپردازه .
خلاصه عرفان در رو به روی امیر ارسلان باز کرد و وقتی که فهمید این بابای امیره خوشحال شد ولی یکه خورد که نکنه پدره که امید و آرزوی زیادی برای پسرش داره متوجه شه که شغل اصلی پسره کردن خونواده خوش خیال و حتی مادرشه .. اون از طرز صحبت پدر امیر خوشش اومد . از این گفت که با پسرش دوسته ..
-اتفاقا امیر خان و مادرشون این جا بودند و کلی هم گپ زدیم با هم ..
یک آن چشم امیر ارسلان به سوتینی افتاد که شباهت زیادی به سوتین زنش داشت و یه گوشه ای افتاده بود . فکرش به شدت مشغول شد . یه نهیبی به خودش زد که خب که چی ؟!. انگار فقط یه زن توست که همچه سوتینی داره ... یک لحظه که عرفان رفت به آشپز خانه تا چایی بیاره امیر ارسلان سوتینو بر داشت و یه بویی بهش انداخت . بوی سینه و عطر و بوی زنشو از اون سوتین حس می کرد .. نه نه .. این یک اتفاق و شباهته . نمی تونه د رست باشه . نه .. امکان نداره . قبل از این که عرفان بر گرده اونو گذاشت توی جیب خودش .عرفان هم داشت به این فکر می کرد بیچاره امیر ارسلان .و مرد با خود می گفت نه امکان نداره .. چرا فرخ لقا سوتین خودشو این جا انداخته . شوهره هر چی به این فکر می کرد که آیا فرخ لقا رو که روز قبل دیده و لختش کرده سوتین داشته یا نه چیزی یادش نمیومد داشت آتیش می گرفت . شاید این سوتین مال مادر عرفان باشه . امیر ار سلان نمی دو نست بره یا بشینه .. یک بار دیگه سوتین زنشو از جیبش در آورد .. یه نگاهی به اون انداخت .. در همین حال عرفان اونو دید خودشو عقب کشید و به دقت کارای امیر ار سلان رو زیر نظر گرفت . اون سوتین زنش رو دیده بود ... اونم در خونه شخصی غریبه . بدون تر دید دیر یا زود به همه چی پی می برد . نکنه این واسشون شر بشه . پدر امیر تا چه اندازه می تونه غیرتی باشه . معلومه که در شرایط عادی هیچ مردی دوست نداره زنش در اختیار دیگران باشه و به دیگران لذت بده . عرفان نشست و از هر دری با امیر ارسلان حرف زد . اونا با هم خیلی گرم گرفته بودند .
عرفان : شما هم مثل خانومتون خیلی خونگرمید . اون حتی با مامان من طوری رفیق شده که حتی وقتی این جا بود با هم حموم کردن ..
امیر ارسلان وقتی اینو شنید نفسی به راحتی کشید . بر خودش لعنت فرستاد که زن مهربون و وفادار خودشو این جور بهش بد بین شده .. وقتی امیر ارسلان از این موضوع که فرخ لقا رو دیده که رفته به خونه خوش خیال , با عرفان صحبت کرد پسر دستپاچه شد .. حس کرد که اگه فرخ لقا اون جا باشه ممکنه امیر ارسلان همه چی رو متوجه شه ... عرفان از امیر ارسلان عذر خواست و گفت که تشریف داشته باشه .. میره از بقالی یه چیزی بخره و بیاد ... عرفان که رفت بیرون امیر ار سلان خودشو رسوند به جایی از خونه که به بیرون دید داشته باشه ... دید که عرفان وارد خونه خوش خیال شد ... نههههههه چرا این پسر به اون دروغ گفته . چه هدفی می تونست داشته باشه ؟! یک آن متوجه شد که خونه عرفان و خوش خیال در یک قسمتی با هم مرز مشترک دارن . اما دیوارش بلنده ... اگه می تونست خودشو به فضای اون خونه می رسوند ..اگه می دیدنش چی می شد ... نمی گفتند توی خونه مردم چیکار می کنی ؟ می تونست بگه در باز بوده اومده ؟ واسه امیر بد می شد . ممکن بود کارشو از دست بده . یه نردبون بلند در حیاط خلوت نظرشو جلب کرد . صدای خنده و شوخی های عجیب و غریب چند مرد و زن دیگه وادارش کرده بود که بخواد خودشو برسونه به اون طرف . ظاهرا انتهای قسمت شرق خونه خوش خیال با این خونه به هم متصل بودند .. امیر ار سلان با هزار بد بختی خودشو رسوند بالای دیوار و به هر زحمتی بود خودشو رسوند به خونه خوش خیال .. هنوز نمی تونست چیزی رو ببینه . فقط صداهای در هم و بر همی می شنید . صداهایی که نشون می داد جمعیت زیادی در حال شنا کردن هستند .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
خلاصه عرفان در رو به روی امیر ارسلان باز کرد و وقتی که فهمید این بابای امیره خوشحال شد ولی یکه خورد که نکنه پدره که امید و آرزوی زیادی برای پسرش داره متوجه شه که شغل اصلی پسره کردن خونواده خوش خیال و حتی مادرشه .. اون از طرز صحبت پدر امیر خوشش اومد . از این گفت که با پسرش دوسته ..
-اتفاقا امیر خان و مادرشون این جا بودند و کلی هم گپ زدیم با هم ..
یک آن چشم امیر ارسلان به سوتینی افتاد که شباهت زیادی به سوتین زنش داشت و یه گوشه ای افتاده بود . فکرش به شدت مشغول شد . یه نهیبی به خودش زد که خب که چی ؟!. انگار فقط یه زن توست که همچه سوتینی داره ... یک لحظه که عرفان رفت به آشپز خانه تا چایی بیاره امیر ارسلان سوتینو بر داشت و یه بویی بهش انداخت . بوی سینه و عطر و بوی زنشو از اون سوتین حس می کرد .. نه نه .. این یک اتفاق و شباهته . نمی تونه د رست باشه . نه .. امکان نداره . قبل از این که عرفان بر گرده اونو گذاشت توی جیب خودش .عرفان هم داشت به این فکر می کرد بیچاره امیر ارسلان .و مرد با خود می گفت نه امکان نداره .. چرا فرخ لقا سوتین خودشو این جا انداخته . شوهره هر چی به این فکر می کرد که آیا فرخ لقا رو که روز قبل دیده و لختش کرده سوتین داشته یا نه چیزی یادش نمیومد داشت آتیش می گرفت . شاید این سوتین مال مادر عرفان باشه . امیر ار سلان نمی دو نست بره یا بشینه .. یک بار دیگه سوتین زنشو از جیبش در آورد .. یه نگاهی به اون انداخت .. در همین حال عرفان اونو دید خودشو عقب کشید و به دقت کارای امیر ار سلان رو زیر نظر گرفت . اون سوتین زنش رو دیده بود ... اونم در خونه شخصی غریبه . بدون تر دید دیر یا زود به همه چی پی می برد . نکنه این واسشون شر بشه . پدر امیر تا چه اندازه می تونه غیرتی باشه . معلومه که در شرایط عادی هیچ مردی دوست نداره زنش در اختیار دیگران باشه و به دیگران لذت بده . عرفان نشست و از هر دری با امیر ارسلان حرف زد . اونا با هم خیلی گرم گرفته بودند .
عرفان : شما هم مثل خانومتون خیلی خونگرمید . اون حتی با مامان من طوری رفیق شده که حتی وقتی این جا بود با هم حموم کردن ..
امیر ارسلان وقتی اینو شنید نفسی به راحتی کشید . بر خودش لعنت فرستاد که زن مهربون و وفادار خودشو این جور بهش بد بین شده .. وقتی امیر ارسلان از این موضوع که فرخ لقا رو دیده که رفته به خونه خوش خیال , با عرفان صحبت کرد پسر دستپاچه شد .. حس کرد که اگه فرخ لقا اون جا باشه ممکنه امیر ارسلان همه چی رو متوجه شه ... عرفان از امیر ارسلان عذر خواست و گفت که تشریف داشته باشه .. میره از بقالی یه چیزی بخره و بیاد ... عرفان که رفت بیرون امیر ار سلان خودشو رسوند به جایی از خونه که به بیرون دید داشته باشه ... دید که عرفان وارد خونه خوش خیال شد ... نههههههه چرا این پسر به اون دروغ گفته . چه هدفی می تونست داشته باشه ؟! یک آن متوجه شد که خونه عرفان و خوش خیال در یک قسمتی با هم مرز مشترک دارن . اما دیوارش بلنده ... اگه می تونست خودشو به فضای اون خونه می رسوند ..اگه می دیدنش چی می شد ... نمی گفتند توی خونه مردم چیکار می کنی ؟ می تونست بگه در باز بوده اومده ؟ واسه امیر بد می شد . ممکن بود کارشو از دست بده . یه نردبون بلند در حیاط خلوت نظرشو جلب کرد . صدای خنده و شوخی های عجیب و غریب چند مرد و زن دیگه وادارش کرده بود که بخواد خودشو برسونه به اون طرف . ظاهرا انتهای قسمت شرق خونه خوش خیال با این خونه به هم متصل بودند .. امیر ار سلان با هزار بد بختی خودشو رسوند بالای دیوار و به هر زحمتی بود خودشو رسوند به خونه خوش خیال .. هنوز نمی تونست چیزی رو ببینه . فقط صداهای در هم و بر همی می شنید . صداهایی که نشون می داد جمعیت زیادی در حال شنا کردن هستند .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
3 نظرات:
با سلام استاد، من از دوستان و طرفداران قدیمی هستم
مدت ها قبل شعر میذاشتم براتون و شما تفسیر و معنی شعر رو برام میگفتین.
برای خواستگاری و ازدواجم ازتون سوال پرسیدم و نظرتون رو جویا شدم.
فرق بین دوست داشتن و عشق رو پرسیدم. یادش بخیر.
استاد بعد از مدت ها اومدم اینجا و یه سری زدم، متوجه شدم که خانومتون مریض احوال هستن. امیدوارم که به زودی زود، سلامتی حاصل بشه.
یادمه که میگفتین شما و خانومتون خیلی صمیمی و عاشق وشیدا بودین و میگفتین که از سن پایین با هم ازدواج کردین و اینکه همسرتون وقتی که شما خیلی شرایطتون برای ازدواج مهیا نبوده، به شما بله گفت.
این هم یه آزمایش زندگی هستش، ایشالللا با مراقبت شما از ایشون حالشون بهتر میشه.
با سلام استاد، من از دوستان و طرفداران قدیمی هستم
مدت ها قبل شعر میذاشتم براتون و شما تفسیر و معنی شعر رو برام میگفتین.
برای خواستگاری و ازدواجم ازتون سوال پرسیدم و نظرتون رو جویا شدم.
فرق بین دوست داشتن و عشق رو پرسیدم. یادش بخیر.
استاد بعد از مدت ها اومدم اینجا و یه سری زدم، متوجه شدم که خانومتون مریض احوال هستن. امیدوارم که به زودی زود، سلامتی حاصل بشه.
یادمه که میگفتین شما و خانومتون خیلی صمیمی و عاشق وشیدا بودین و میگفتین که از سن پایین با هم ازدواج کردین و اینکه همسرتون وقتی که شما خیلی شرایطتون برای ازدواج مهیا نبوده، به شما بله گفت.
این هم یه آزمایش زندگی هستش، ایشالللا با مراقبت شما از ایشون حالشون بهتر میشه.
سلام بر دوست گل و عزیزم سرور بزرگوارم .. ... خوشحالم که فراموشمون نکردی . یادش به خیر اون روزا ... راستی راستی زندگی مثل ابر و باد می گذره . خاطره ها می مونن . همسرم همون شرایطو داره . امید وارم شما هم به خواسته هات رسیده باشی . آره این یک آز مایشه ... برات بهترین ها رو آرزومندم . خیلی خیلی خوشحال شدم از این که یک بار دیگه پیامت رو خوندم . امید وارم در تمام زمینه های زندگی موفق باشی ... ایرانی
ارسال یک نظر