توسکا : به به می بینم تخت دو نفره هم داری .. بهت بد نمی گذره ...
توسکا از روی حرص این حرفو زده بود . می دونست نباید بیانش می کرد . ولی چاره ای نداشت . دلش طاقت نمی گرفت ...
پارسا با این که هنوز فکرش به جاهای خاص کشیده نشده بود ولی از این جور بازیهای زن داداشش لذت می برد و اونو حمل بر نوعی دلسوزی هم می دونست گفت توسکا جون دلیل نمیشه .. من دوست دارم زنمو بیارم همین خونه . از الان فکر اون جا شو هم کردم . تازه به وقت خواب می خوام راحت و آزاد باشم و به هر طرف بغلتم ..
-وااااااااا این جوری که تو میگی باید یه تحت چهار نفره می گرفتی تا پدر زنتو در نیاری . تازه کو تا اون موقع . گوش کن چی میگم تا به میانسالی نرسیدی زن نگیر . بذار از تفریح زیاد خسته شی و اون وقت زن بگیر ...
پارسا : من نمی دونم تو امروز چه پیله ای کردی به این زن گرفتن ما .. آخ اگه بدونی من چقدر فسنجون با مرغ دوست دارم . اونم اگه خیلی شیرین باشه ...
توسکا : یه جوری درست می کنم که انگشتا تو بخوری ..
و پار سا هم همین جوری بی منظور و واسه این که چیزی گفته باشه گفت شایدم انگشتای تو رو خوردم .. ..
توسکا یه لحظه سرشو بالا گرفت و یه نگاهی تو چشای پارسا انداخت .. و با خود گفت اگه این من هستم که کاری می کنم که تو همه جا مو بخوری . خودت بیای سراغم .. واسم آه بکشی .. همون کاری که من دارم حالا انجام میدم ... ولی زن به خوبی می دونست که اگه کار به اون جا بکشه از اینی هم که هست بد تر و حشری تر میشه .. آخه در ابتدای کار این مردان هستند که واسه زنان دون می پاشن ..دام پهن می کنن تشنه و حریص نشون میدن ... وقتی که زن به دامشون افتاد اون وقت یواش یواش همه چی عادی میشه واسشون ....
دوست داشت هم دست پختشو به برادر شوهرش نشون بده و هم این که زود تر آشپزی شو تموم کنه و یه جورایی خودشو به پار سا تحمیل کنه . می دونست از چه راهی وارد شه . کلماتشو خوب ردیف کرده بود .
پارسا : ولی عجب چیزی درست کردی .. غلظت و شیرینی اون کاملا اندازه هست ....
-پس حالا انگشتای منو می خوری ؟
توسکا خواست این حرفو در پاسخ جمله پار سا که گفته بود شاید انگشتای تو رو بخورم بر زبون آورده باشه ولی پارسا حواسش جای دیگه ای بود و به این که زن داداشش این حرفو به خاطر اون حرفش زده باشه فکر نمی کرد ... توسکا متوجه حالتش شد ..
-آخه خودت گفتی اگه غذا خوشمزه باشه انگشتای منو می خوری ..
-می خورما ..
-خب بیا من که حرفی ندارم ..
یه لحظه چشای پارسا به قسمتی از سینه های توسکا که بیرون زده افتاده بود . چشاشو واسه ثانیه ای بست و باز کرد . لباشو گاز گرفت تا فکرش به جایی دیگه بره . اما دستای توسکا رو دید که به سمت اون دراز شده ..
پارسا : دونه دونه بخورمش یا چند تا چند تا ..
توسکا : هر جور که اشتها داری ..
پارسا : من که فکر کنم دونه به دونه بیشتر بچسبه ..
انگشتای سفید توسکا و اون پشت و کف دست قشنگش وسوسه اش کرده بود . انگشت اشاره توسکا رو تا به انتها گذاشت توی دهش و به آرومی میکش زد .توسکا چشاشو می بست و باز می کرد ... پارسا وسوسه شده بود .. حس کرد که تمام تنش دچار رعشه خاصی شده . همین حسو توسکا هم داشت . بعد از اون انگشت وسطی تو سکا رو گذاشت توی دهنش و با تمام حس و هوس میکش زد ...
توسکا : این خوشمزه تره یا اون مرغی که خوردی ..
-این مال یه جوجه تازه هست .. حالا توسکا جون شستن ظرفا با من ..
-اصلا حرفشم نزن ... تو برو استراحتتو بکن .. می دونم عادت داری بعد از نا هار اگه خونه باشی حتما یه ساعتی رو باید بخوابی .
-فوری که نمی خوابم . با این شکم سنگین یه نیم ساعتی رو صبر می کنم .
- منم به خواب بعد از ظهر عادت دارم . خیلی می چسبه آدم چشاش سنگین میشه .. یک ساعت خوبه آدم بخوابه ... ولی من مث تو نیم ساعت صبر نمی کنم . یک ربع خوبه ..
-هر جور راحتی توسکا جون تو بگیر بخواب ... میگم توی خونه خودت کاری نداری ؟
-چیه دلت نمی خواد این جا باشم . حوصله ات رو سر می برم ؟ از درس خوندن میفتی ؟ یا نکنه منتظر کسی هستی پارسا : امان از زن داداش دلسوز . نکنه تو هم واسه همین اومدی این جا که بخوای به بقیه خبر بدی ..
توسکا : به نظر تو من همچین آدمی هستم که تو رو ولت کنم و بچسبم به بقیه ؟!
توسکا ظرفا رو شست از اون جایی که لباس خونگی با خودش نیاورده بود همون جوری خودشو به دمر انداخت رو تخت . هر چند هدفش خوابیدن نبود . اون به خوبی می دونست که پارسا عادت داره که در این ساعت روی تخت بخوابه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
توسکا از روی حرص این حرفو زده بود . می دونست نباید بیانش می کرد . ولی چاره ای نداشت . دلش طاقت نمی گرفت ...
پارسا با این که هنوز فکرش به جاهای خاص کشیده نشده بود ولی از این جور بازیهای زن داداشش لذت می برد و اونو حمل بر نوعی دلسوزی هم می دونست گفت توسکا جون دلیل نمیشه .. من دوست دارم زنمو بیارم همین خونه . از الان فکر اون جا شو هم کردم . تازه به وقت خواب می خوام راحت و آزاد باشم و به هر طرف بغلتم ..
-وااااااااا این جوری که تو میگی باید یه تحت چهار نفره می گرفتی تا پدر زنتو در نیاری . تازه کو تا اون موقع . گوش کن چی میگم تا به میانسالی نرسیدی زن نگیر . بذار از تفریح زیاد خسته شی و اون وقت زن بگیر ...
پارسا : من نمی دونم تو امروز چه پیله ای کردی به این زن گرفتن ما .. آخ اگه بدونی من چقدر فسنجون با مرغ دوست دارم . اونم اگه خیلی شیرین باشه ...
توسکا : یه جوری درست می کنم که انگشتا تو بخوری ..
و پار سا هم همین جوری بی منظور و واسه این که چیزی گفته باشه گفت شایدم انگشتای تو رو خوردم .. ..
توسکا یه لحظه سرشو بالا گرفت و یه نگاهی تو چشای پارسا انداخت .. و با خود گفت اگه این من هستم که کاری می کنم که تو همه جا مو بخوری . خودت بیای سراغم .. واسم آه بکشی .. همون کاری که من دارم حالا انجام میدم ... ولی زن به خوبی می دونست که اگه کار به اون جا بکشه از اینی هم که هست بد تر و حشری تر میشه .. آخه در ابتدای کار این مردان هستند که واسه زنان دون می پاشن ..دام پهن می کنن تشنه و حریص نشون میدن ... وقتی که زن به دامشون افتاد اون وقت یواش یواش همه چی عادی میشه واسشون ....
دوست داشت هم دست پختشو به برادر شوهرش نشون بده و هم این که زود تر آشپزی شو تموم کنه و یه جورایی خودشو به پار سا تحمیل کنه . می دونست از چه راهی وارد شه . کلماتشو خوب ردیف کرده بود .
پارسا : ولی عجب چیزی درست کردی .. غلظت و شیرینی اون کاملا اندازه هست ....
-پس حالا انگشتای منو می خوری ؟
توسکا خواست این حرفو در پاسخ جمله پار سا که گفته بود شاید انگشتای تو رو بخورم بر زبون آورده باشه ولی پارسا حواسش جای دیگه ای بود و به این که زن داداشش این حرفو به خاطر اون حرفش زده باشه فکر نمی کرد ... توسکا متوجه حالتش شد ..
-آخه خودت گفتی اگه غذا خوشمزه باشه انگشتای منو می خوری ..
-می خورما ..
-خب بیا من که حرفی ندارم ..
یه لحظه چشای پارسا به قسمتی از سینه های توسکا که بیرون زده افتاده بود . چشاشو واسه ثانیه ای بست و باز کرد . لباشو گاز گرفت تا فکرش به جایی دیگه بره . اما دستای توسکا رو دید که به سمت اون دراز شده ..
پارسا : دونه دونه بخورمش یا چند تا چند تا ..
توسکا : هر جور که اشتها داری ..
پارسا : من که فکر کنم دونه به دونه بیشتر بچسبه ..
انگشتای سفید توسکا و اون پشت و کف دست قشنگش وسوسه اش کرده بود . انگشت اشاره توسکا رو تا به انتها گذاشت توی دهش و به آرومی میکش زد .توسکا چشاشو می بست و باز می کرد ... پارسا وسوسه شده بود .. حس کرد که تمام تنش دچار رعشه خاصی شده . همین حسو توسکا هم داشت . بعد از اون انگشت وسطی تو سکا رو گذاشت توی دهنش و با تمام حس و هوس میکش زد ...
توسکا : این خوشمزه تره یا اون مرغی که خوردی ..
-این مال یه جوجه تازه هست .. حالا توسکا جون شستن ظرفا با من ..
-اصلا حرفشم نزن ... تو برو استراحتتو بکن .. می دونم عادت داری بعد از نا هار اگه خونه باشی حتما یه ساعتی رو باید بخوابی .
-فوری که نمی خوابم . با این شکم سنگین یه نیم ساعتی رو صبر می کنم .
- منم به خواب بعد از ظهر عادت دارم . خیلی می چسبه آدم چشاش سنگین میشه .. یک ساعت خوبه آدم بخوابه ... ولی من مث تو نیم ساعت صبر نمی کنم . یک ربع خوبه ..
-هر جور راحتی توسکا جون تو بگیر بخواب ... میگم توی خونه خودت کاری نداری ؟
-چیه دلت نمی خواد این جا باشم . حوصله ات رو سر می برم ؟ از درس خوندن میفتی ؟ یا نکنه منتظر کسی هستی پارسا : امان از زن داداش دلسوز . نکنه تو هم واسه همین اومدی این جا که بخوای به بقیه خبر بدی ..
توسکا : به نظر تو من همچین آدمی هستم که تو رو ولت کنم و بچسبم به بقیه ؟!
توسکا ظرفا رو شست از اون جایی که لباس خونگی با خودش نیاورده بود همون جوری خودشو به دمر انداخت رو تخت . هر چند هدفش خوابیدن نبود . اون به خوبی می دونست که پارسا عادت داره که در این ساعت روی تخت بخوابه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
2 نظرات:
ایول داری داداااااااش
ممنونم داداش جمکوی عزیز ... خودت گل هستی و بیست .. ایرانی
ارسال یک نظر