من تر جیح دادم که همر اه با سیاوش بر گردم به مهمونی . به این مونا نشون بدم که اون نباید از این فکرا بکنه که می تونه اونو در چنگ خودش داشته باشه . ولی تا یه حدی باید با هاش بر خورد داشته باشم که اونم عصبانی نشه . هر چند آدمی نیست که واسه من مایه بیاد ولی با این حال باید تا اون جایی که می تونم هوای کارو داشته باشم .. خیلی خودمو شیک و پیک کردم و البته بیشتر به صورتم و ظاهرم توجه کردم . چند جای لباسام چین و چروک افتاده بود و این از اثر کارای اون مردا بود که قبل از این که لخت شم به جورایی فرمشو از دست داده بود . .. مونا وقتی من و سیاوشو دید تعجب کرد . شیرین خیلی خوشحال شده بود . اون از این که منو میو ن جمع می دید ذوق زده شده بود .. اووووووخخخخخخخ که قیافه این مونا دیدن داشت وقتی که من و سیا رو باهم می دید ...
-مونا جون باید ببخشی که وقتت گرفته شد . حوصله ات که از هم صحبتی با سیا سر نیومده . اون یه قلق خاصی داره ..منم خوب قلقشو دارم ..
مونا یه مکثی کرد و یه نگاهی بهم انداخت که متوجه شدم ته دلش داره به من میگه که عجب ندید بدیدی هستم . در حالی که خودش ندید بدید تر از من بود ..
سیاوش : خوشم میاد که می بینم این جوری حسادت می کنی ...
-من و حسادت ؟! عمرا ولی خب تا یه حدی می تونه طبیعی باشه . چیکار میشه کرد ... حالا تو این حس درت نیست ؟ نمی دونم ..
سیاوش برای لحظاتی ازم دور شد .. فکر کنم می خواست بره دستشویی و منم به حال خودم بودم .. بازار رقص و ترانه داغ بود و همه با هم خوش بودند ... منم در افکار خودم بودم که رسیدم به جایی که دیدم جمعیت فشرده اند .. یه لحظه حس کردم که یه چیزی آشنایی داره به پشتم به باسنم مالیده میشه .. یه چیزی که بعد از گرفتن دیپلم با هاش آشنایی داشتم ... حس کردم که یه کیری داره به من فشار میاره . خودمو کنار کشیدم .. ولی بازم اون خودشو به سمت من می کشید .. سرمو بر گردوندم و از طرف فاصله گرفتم . چهره اش واسم آشنا بود ..ولی اسمش به خاطرم نبود و این که اونو کجا دیدم . نمی دونم چرا من این جوری شده بودم .. یعنی این قدر بازار من داغ شده بود که مردانی رو که با من بودند به یاد نمی آوردم ؟ یعنی اینم ممکنه بیاد و بگه که من با تو بودم ؟ حدس زدم باید همین طور باشه ... عجب اشتباهی کرده بودم اومده بودم این جا .. اصلا این چه معنی داره توی شهر به این بزرگی پامو بذارم به یه مجلسی اون وقت یکی منو بشناسه و بدونه که اهل حالم ؟ تازه اون سه تا که چند ساعت پیش بهم تجاوز کرده بودند معلوم نبود از کجا کشیک منو می کشیدن ... جنده غلط بکنه این طور شناخته شده باشه .. جمعیت طوری در هم شده بود که یه لحظه دو تا دستاشو دیدم که به سینه هام چنگ انداخته .. می خواستم بذارم زیر گوشش که ترسیدم شلوغ شه و پیش سیاوش آبروم بره .. مقصر خودم بودم .. یا باید زنگی زنگ باشم یا رومی روم . دیگه اشکم داشت در میومد . نفسم بند اومده بود .. خودمو از اون فضای بسته دور کردم و سعی کردم برم به فضای باز . هر گوشه ای یکی به حال خودش بود .. بر نامه رقص هم اون جا بر پا بود اما با وسعتی کمتر .. واسه سیا زنگ زدم و اونم گفت که دنبال من می گرده . وقتی اونو کنار خودم دیدم آروم و قرار گرفتم .
-چیه آتنا حالت خوب نیست ؟
-نمی دونم بیا یه چیزی بخوریم شاید بهتر شدم .. تو اگه می خوای بمونی بمون . من بر می گردم خونه ...
سیاوش : الان وسطای مهمونیه ..
-تو بمون ..
-نه من نمی ذارم که تو تنها بر گردی . تازه وسیله هم نداری ..
-موردی نداره آژانس می گیرم
-عزیزم .. من در کنار توست که به من خوش می گذره . دوستت دارم .. تو که می دونی اون وقت باید دلواپست باشم .
دیگه دیر وقت هم بود .. نمی دونستم چیکار کنم ... نه ..
-اگه بخوای می تونیم بریم خونه مون .
-خاله ات نیست .. ؟
نه اونا امشب نیستن .. تازه اگرم باشن خیلی راحت بدون این که ببینن وبفهمن می تونی از یه در دیگه بیای و بری ..
-سیاوش تو خسته نشدی ؟
-نه من از آتنای خودم خسته شم ؟ اصلا امکان نداره . من دیوونتم .
-فدای تو ..
خیلی عالی و هیجان انگیز می شد این جوری . یعنی من دم در خونه ام پیاده می شدم . به جای این که وارد خونه ام شم می رفتم به خونه روبرویی . تازه پژمان شوهرم فکر می کرد که من هنوز در مهمونی هستم . دیگه با شیرین خدا حافظی کرده تر جیح دادم بر گردیم .. شاید دو سه ساعتی مونده بود به این که هوا روشن شه ...تازه پامونو گذاشته بودیم توی خونه که صدای فریاد آتنا ! آتنا رو شنیدیم ... دلم هری ریخت پایین .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-مونا جون باید ببخشی که وقتت گرفته شد . حوصله ات که از هم صحبتی با سیا سر نیومده . اون یه قلق خاصی داره ..منم خوب قلقشو دارم ..
مونا یه مکثی کرد و یه نگاهی بهم انداخت که متوجه شدم ته دلش داره به من میگه که عجب ندید بدیدی هستم . در حالی که خودش ندید بدید تر از من بود ..
سیاوش : خوشم میاد که می بینم این جوری حسادت می کنی ...
-من و حسادت ؟! عمرا ولی خب تا یه حدی می تونه طبیعی باشه . چیکار میشه کرد ... حالا تو این حس درت نیست ؟ نمی دونم ..
سیاوش برای لحظاتی ازم دور شد .. فکر کنم می خواست بره دستشویی و منم به حال خودم بودم .. بازار رقص و ترانه داغ بود و همه با هم خوش بودند ... منم در افکار خودم بودم که رسیدم به جایی که دیدم جمعیت فشرده اند .. یه لحظه حس کردم که یه چیزی آشنایی داره به پشتم به باسنم مالیده میشه .. یه چیزی که بعد از گرفتن دیپلم با هاش آشنایی داشتم ... حس کردم که یه کیری داره به من فشار میاره . خودمو کنار کشیدم .. ولی بازم اون خودشو به سمت من می کشید .. سرمو بر گردوندم و از طرف فاصله گرفتم . چهره اش واسم آشنا بود ..ولی اسمش به خاطرم نبود و این که اونو کجا دیدم . نمی دونم چرا من این جوری شده بودم .. یعنی این قدر بازار من داغ شده بود که مردانی رو که با من بودند به یاد نمی آوردم ؟ یعنی اینم ممکنه بیاد و بگه که من با تو بودم ؟ حدس زدم باید همین طور باشه ... عجب اشتباهی کرده بودم اومده بودم این جا .. اصلا این چه معنی داره توی شهر به این بزرگی پامو بذارم به یه مجلسی اون وقت یکی منو بشناسه و بدونه که اهل حالم ؟ تازه اون سه تا که چند ساعت پیش بهم تجاوز کرده بودند معلوم نبود از کجا کشیک منو می کشیدن ... جنده غلط بکنه این طور شناخته شده باشه .. جمعیت طوری در هم شده بود که یه لحظه دو تا دستاشو دیدم که به سینه هام چنگ انداخته .. می خواستم بذارم زیر گوشش که ترسیدم شلوغ شه و پیش سیاوش آبروم بره .. مقصر خودم بودم .. یا باید زنگی زنگ باشم یا رومی روم . دیگه اشکم داشت در میومد . نفسم بند اومده بود .. خودمو از اون فضای بسته دور کردم و سعی کردم برم به فضای باز . هر گوشه ای یکی به حال خودش بود .. بر نامه رقص هم اون جا بر پا بود اما با وسعتی کمتر .. واسه سیا زنگ زدم و اونم گفت که دنبال من می گرده . وقتی اونو کنار خودم دیدم آروم و قرار گرفتم .
-چیه آتنا حالت خوب نیست ؟
-نمی دونم بیا یه چیزی بخوریم شاید بهتر شدم .. تو اگه می خوای بمونی بمون . من بر می گردم خونه ...
سیاوش : الان وسطای مهمونیه ..
-تو بمون ..
-نه من نمی ذارم که تو تنها بر گردی . تازه وسیله هم نداری ..
-موردی نداره آژانس می گیرم
-عزیزم .. من در کنار توست که به من خوش می گذره . دوستت دارم .. تو که می دونی اون وقت باید دلواپست باشم .
دیگه دیر وقت هم بود .. نمی دونستم چیکار کنم ... نه ..
-اگه بخوای می تونیم بریم خونه مون .
-خاله ات نیست .. ؟
نه اونا امشب نیستن .. تازه اگرم باشن خیلی راحت بدون این که ببینن وبفهمن می تونی از یه در دیگه بیای و بری ..
-سیاوش تو خسته نشدی ؟
-نه من از آتنای خودم خسته شم ؟ اصلا امکان نداره . من دیوونتم .
-فدای تو ..
خیلی عالی و هیجان انگیز می شد این جوری . یعنی من دم در خونه ام پیاده می شدم . به جای این که وارد خونه ام شم می رفتم به خونه روبرویی . تازه پژمان شوهرم فکر می کرد که من هنوز در مهمونی هستم . دیگه با شیرین خدا حافظی کرده تر جیح دادم بر گردیم .. شاید دو سه ساعتی مونده بود به این که هوا روشن شه ...تازه پامونو گذاشته بودیم توی خونه که صدای فریاد آتنا ! آتنا رو شنیدیم ... دلم هری ریخت پایین .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر