از این طرز صحبت اون خوشم نیومد . فقط خیلی آروم بهش گفتم که تو رو جون نسترن جدی میگی ؟ اینو بهش گفتم که حواسش باشه که منم حواسم هست و دیگه از این غلط کاریها نکنه و ااین قدر دور نگیره واسه ما .. اینو که گفتم پویا دو زاریش افتاد -حالا امید وارم تونسته باشی درک کنی که من چی میگم و چی می خوام .
ما هان بدون توجه به این که من و پویا چی داریم به هم میگیم همچنان به کارش ادامه می داد...
ما هان : آخخخخخخخخخخ نادی جونم ... کون چسبونت داره کار کیر منو می سازه آخخخخخخخخ ... آخخخخخخخخخ ماهان دیگه کونمو داغون کرده بود . داغ و داغون .... چقدر خوشم میومد پرش های کیر و جهش های منی رو در یه جای تنگ حس می کردم ... می دونستم پویا از این که منو در اون حالت خمار و لذت بردن می بینه حرصش می گیره . ولی من زیاد به این چیزا اهمیتی نمی دادم . به این پویا اگه رومی دادم می گفت که باید همیشه سوارت شم . دیگه داشتم خسته می شدم . هوس بیرون رفتن و شیطنت کردن به سرم زده بود . این که بتونم سر به سر دیگران بذارم . نمی دونستم که چه خبره و بقیه چیکار می کنن . پویا هم انگار وحشی شده بود و دیگه با فشار, سینه هامو داشت آب لنبو می کرد که منم پنجه هامو انداختم رو سینه هاش و تا می تونستم موها شو کشیدم .. موهای سینه شو خیلی راحت می کندم و جیغشو در می آوردم تا دیگه هست واسه من بازی در نیاره . بچه لوس . فکر کرد کی باشه ؟!. آخخخخخخخخ .. اونم سر بالایی آبشو خالی کرد توی کسم .. در حالت سستی و منگی بودم که صدای زنگ تلفنو شنیدم ... . پویا رفته بود اتاق بغلی و لحظاتی بعد با تعجب بر گشت ..
-چی شد عزیزم ..
-هیچی الان دوستت الهام می خواد بیاد این جا . با هم آشنا میشین . خیلی حال میده ... متلک انداخته بود . دیدم ممکنه گندش در بیاد ...
-من که دارم میرم . دیگه حالی برام نمونده . شما دو تا تا می تونین با هاش حال کنین . در ضمن سلام منو هم به اون برسونین . و از طرف من اونو ببوسین و بگین که خیلی خوش بگذره
-نه نادیا تو هم باید باشی و نظارت کنی . اگه نمی خوای کاری انجام بدی .
-آقا پویا من باید برم خونه . بابا مامان منتظر من هستند .
پویا : به اونا گفتی چیکار می کنی ؟
-نه شاید به خواهرم بگم . ..
خوب تونستم حالشو بگیرم . تکون نخورد و حرف نزد .. لباسامو تنم کردم و خودمو یه گوشه ای پنهون کردم . فقط می خواستم یه خورده بخندم . خیلی بهم حال می داد . چه لذتی داشت ! پویا و ماهان داشتن با هم حرف می زدن ...
ماهان : من از کارای این زن سر در نمیارم ..
پویا : کی رو میگی ؟ نادیا یا الهامو ..
-الهامو میگم ... آخه اون نادیا رو فرستاد .. نمی خواست بیاد .. می گفت کار داره .. یهو پیداش شد . اصلا از کاراش سر در نمیارم ..
پویا : صبر می کنیم خودش بیاد ببینیم چی میگه . حرف حسابش چیه . ..
نیم ساعت بعد الهام اومد ...من هنوز نرفته بودم . یه گوشه ای پنهون شده بودم . دوست داشتم ببینم که اونا چی میگن به هم ...
الهام : این چه سر و وضعیه .. ببینم شما در نبود من کسی رو این جا آورده بودین ؟ انگار تلفنی یه چیزایی می گفتی . من بهت گفته بودم که من کسی رو به نام نادیا نمی شناسم و اونو نفرستادم .
ماهان : شوخی نکن . اون از کجا می دونسته .. امکان نداره . از تمام حرفایی که من و تو زدیم با خبر بوده . من که از خودم در نیاوردم . حتما می خوای بگی که من دروغ میگم در حالی که در ذات من دروغ نیست ...
الهام : از شما مردا هر کاری بر میاد ..
پویا بد جوری رفته بود توی فکر . اونا که نمی تونستن من نا مرئی رو ببینن و بدونن چی به چیه .. ولی پویا حس می کرد که باید یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه ... خودمو آماده کرده بودم که بعد از یه شیطنت کوچولو و سر به سر گذاشتن اونا از اون جا برم ... از اتاق خارج شدم و دوباره بر گشتم .. الهامو در آغوش کشیدم ..
-عزیزم من دارم میرم . این آقایونو به اندازه کافی بهشون رسیدم .. فکر نکنم کار سختی داشته باشی . خیلی دوست داشتم می موندم کنارت ولی چند جا دیگه کار دارم . فدات شم .
الهام : من شما رو نمی شناسم . تو دیگه چه جور شیادی هستی ..
-حرف دهنت رو بفهم . اینا یک ریال هم بهم پول ندادن . سهم من مال تو . در واقع من به خاطر تو اومدم عزیزم . پویا عزیزم ..ماهان جون هوای الهامو داشته باشین ... دیگه اومدم تا نشون بدم این دوره زمونه رفاقت حرف اولو می زنه ... .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
ما هان بدون توجه به این که من و پویا چی داریم به هم میگیم همچنان به کارش ادامه می داد...
ما هان : آخخخخخخخخخخ نادی جونم ... کون چسبونت داره کار کیر منو می سازه آخخخخخخخخ ... آخخخخخخخخخ ماهان دیگه کونمو داغون کرده بود . داغ و داغون .... چقدر خوشم میومد پرش های کیر و جهش های منی رو در یه جای تنگ حس می کردم ... می دونستم پویا از این که منو در اون حالت خمار و لذت بردن می بینه حرصش می گیره . ولی من زیاد به این چیزا اهمیتی نمی دادم . به این پویا اگه رومی دادم می گفت که باید همیشه سوارت شم . دیگه داشتم خسته می شدم . هوس بیرون رفتن و شیطنت کردن به سرم زده بود . این که بتونم سر به سر دیگران بذارم . نمی دونستم که چه خبره و بقیه چیکار می کنن . پویا هم انگار وحشی شده بود و دیگه با فشار, سینه هامو داشت آب لنبو می کرد که منم پنجه هامو انداختم رو سینه هاش و تا می تونستم موها شو کشیدم .. موهای سینه شو خیلی راحت می کندم و جیغشو در می آوردم تا دیگه هست واسه من بازی در نیاره . بچه لوس . فکر کرد کی باشه ؟!. آخخخخخخخخ .. اونم سر بالایی آبشو خالی کرد توی کسم .. در حالت سستی و منگی بودم که صدای زنگ تلفنو شنیدم ... . پویا رفته بود اتاق بغلی و لحظاتی بعد با تعجب بر گشت ..
-چی شد عزیزم ..
-هیچی الان دوستت الهام می خواد بیاد این جا . با هم آشنا میشین . خیلی حال میده ... متلک انداخته بود . دیدم ممکنه گندش در بیاد ...
-من که دارم میرم . دیگه حالی برام نمونده . شما دو تا تا می تونین با هاش حال کنین . در ضمن سلام منو هم به اون برسونین . و از طرف من اونو ببوسین و بگین که خیلی خوش بگذره
-نه نادیا تو هم باید باشی و نظارت کنی . اگه نمی خوای کاری انجام بدی .
-آقا پویا من باید برم خونه . بابا مامان منتظر من هستند .
پویا : به اونا گفتی چیکار می کنی ؟
-نه شاید به خواهرم بگم . ..
خوب تونستم حالشو بگیرم . تکون نخورد و حرف نزد .. لباسامو تنم کردم و خودمو یه گوشه ای پنهون کردم . فقط می خواستم یه خورده بخندم . خیلی بهم حال می داد . چه لذتی داشت ! پویا و ماهان داشتن با هم حرف می زدن ...
ماهان : من از کارای این زن سر در نمیارم ..
پویا : کی رو میگی ؟ نادیا یا الهامو ..
-الهامو میگم ... آخه اون نادیا رو فرستاد .. نمی خواست بیاد .. می گفت کار داره .. یهو پیداش شد . اصلا از کاراش سر در نمیارم ..
پویا : صبر می کنیم خودش بیاد ببینیم چی میگه . حرف حسابش چیه . ..
نیم ساعت بعد الهام اومد ...من هنوز نرفته بودم . یه گوشه ای پنهون شده بودم . دوست داشتم ببینم که اونا چی میگن به هم ...
الهام : این چه سر و وضعیه .. ببینم شما در نبود من کسی رو این جا آورده بودین ؟ انگار تلفنی یه چیزایی می گفتی . من بهت گفته بودم که من کسی رو به نام نادیا نمی شناسم و اونو نفرستادم .
ماهان : شوخی نکن . اون از کجا می دونسته .. امکان نداره . از تمام حرفایی که من و تو زدیم با خبر بوده . من که از خودم در نیاوردم . حتما می خوای بگی که من دروغ میگم در حالی که در ذات من دروغ نیست ...
الهام : از شما مردا هر کاری بر میاد ..
پویا بد جوری رفته بود توی فکر . اونا که نمی تونستن من نا مرئی رو ببینن و بدونن چی به چیه .. ولی پویا حس می کرد که باید یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه ... خودمو آماده کرده بودم که بعد از یه شیطنت کوچولو و سر به سر گذاشتن اونا از اون جا برم ... از اتاق خارج شدم و دوباره بر گشتم .. الهامو در آغوش کشیدم ..
-عزیزم من دارم میرم . این آقایونو به اندازه کافی بهشون رسیدم .. فکر نکنم کار سختی داشته باشی . خیلی دوست داشتم می موندم کنارت ولی چند جا دیگه کار دارم . فدات شم .
الهام : من شما رو نمی شناسم . تو دیگه چه جور شیادی هستی ..
-حرف دهنت رو بفهم . اینا یک ریال هم بهم پول ندادن . سهم من مال تو . در واقع من به خاطر تو اومدم عزیزم . پویا عزیزم ..ماهان جون هوای الهامو داشته باشین ... دیگه اومدم تا نشون بدم این دوره زمونه رفاقت حرف اولو می زنه ... .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر