معین : یعنی میشه واقعا یه روزی تو رو جلوی شوهرت بکنم .
ماندانا به این فکر می کرد که پسر تو هم دلت خوشه ها .. اصلا بگو بینم میشه یه روز و یه بار دیگه خارج از این فضا منو بکنی که تازه جلو شوهرم بکنی یا نه .
ماندانا : عزیزم منم دلم می خواد ولی این شوهری که من دارم منو طلاقم میده اگه بفهمه که من با مرد دیگه ای غیر از اون رابطه دارم . اصلا توی این فکرا نیست . مهران : پس مثل شما امروزی فکر نمی کنه .
ماندانا : نه دیگه فناتیکه . اگه با هم هماهنگی می داشتیم که خیلی عالی می شد . ولی این طور که نمیشه یهویی فر هنگ ها رو عوض کرد و اونا رو اون جوری که خودمون دوست داریم بار بیاریم . بیچاره خیلی زحمت می کشه . وقتی هم میاد خونه بیشتر وقتا از بس خسته هست شام نخورده می خوابه . چه برسه به این که به کارای دیگه اش برسه ....
معین : باشه از این به بعد من به کارای دیگه اش می رسم ...
ویدا : آخخخخخخخخخ مهران محکم تر .. شوهر منم وقتی که میاد خونه خسته هست اونم بیشتر وقتا اگه من انگولکش نکنم اصلا به من توجهی نداره ...
مهران : نمی خواد که کاری به کارش داشته باشی . منم می تونم به اون کاری که تو می خوای برسم . ثواب داره . بیچاره داره برای زندگی خودش تلاش می کنه . نمی تونه وقتی که رسید خونه اون جا هم خودشو هلاک کنه .
ماندانا : همین کاراتون منو کشته . شما چقدر بچه های با ثوابی هستین . نیکو کار ... ماندانا کونشو دور کیر معین می گردوند .
ویدا : مهران جون حواست به کجاست . اگه دوست داری منم پا شم و قمبل کنم ببینم معین جون چه جوری داره ماندانا رو می کنه ..
مهران ساکت شد و حرفی نزد . دونست که حق با ویداست .. ویدا چشاشو باز و بسته می کرد وبه صدای پرنده هایی که اسمشونو نمی دونست گوش می داد . لا به لای این صدا ها فقط صدای گنجشک واسش آشنا بود . چند متری اونا جوی آبی جلب توجه می کرد که به رود خونه می ریخت . خیلی دوست داشت که همراه این جوی حرکت کنه و ببینه که اولش به کجا می رسه .. ولی اون که نمی تونست همه این کوه بلندو بره ... ویدا حالا چشاشو بسته بود و به کیر مهران فکر می کرد که با هر ضربه ای که به اون می زد از همون جا یه لذتی رو مثل گلوله ای در تمام بدنش پخش می کرد . لذت از کس , پخش به تمام نقاط بدن .. انگار که اون با چشمانی بسته و با تمام وجود منتظر شروع هر ضربه دیگه بود . با هر ضربه ای حس می کرد که داره به مرز انفجار می رسه .. گلوله ای آتش که درونش آبی قرار داشته باشه رو هم احساس می کرد . با هر ضربه کیر مهران و فاصله کمتر بین این ضربات حس می کرد که این گلوله مذاب در حال سر باز کردن و خالی شدنه .. بی اختیار در دل جنگل جیغ می کشید . یه حسی رو داشت که انگار در برزخ قرار داره . یه لحظه متوجه شد که اون گلوله ترکیده .و اون لذتی رو که حس می کرده به ناگهان اوج کرفته . اون آب داغ و سوزان اثرشو گذاشته بود . تمام بدنش لرزید .. حالا حس می کرد که آب هوسش از کناره های کسش ریخته بیرون ... دوست داشت بازم چشاش بسته باشه و در همون حالت برای لحظاتی بخوابه .. احساس آرامش می کرد ...
مهران حس کرده بود که ویدا خیلی خوشش اومده . و این حس رو هم داشت که تونسته اونو به ار گاسم برسونه . دو دل بود که چیکار کنه . اون خیلی سنگین شده بود . طوری که اگه خودشو خالی نمی کرد حس می کرد که اصلا سکسی انجام نداده و تازه در آغاز کار قرار داره . به خوبی می دونست که اگه مردا هر قدر هم که با زنا سکس کنن تا زمانی که انزال نشن اون شور و هیجان نمی تونه اثر مطلوبی ر اونا بذاره ... و اگه نیمه کاره ولش کنن تازه اثرش منفی هم میشه ... دیگه دلو زدبه دریا و ضربات تلنبه ای رو از سر گرفت . ویدا حس کرد که بازم داره لذت می بره اما این بار تا بخواد خودشو غرق این لذت کنه حس کرد که کسش داره سنگین و سنگین تر میشه و یه چیزی داره داخلش می ریزه . اون به خوبی با این مایع آشنایی داشت . می دونست که مهران منی خودشو ریخته توی کس . سرشو بالا گرفت دستاشو دور کمر پسر حلقه زد تا اون با تمام حسش آبشو توی کس ویدا بریزه . مهران چشاشو بسته بود و با چند آه بلند هر چی که می تونست توی کس ویدا خالی کرد . ویدا : جوووووووون بریز بریز .هر چی داری خالی کن . خودت رو سبک کن ..
ماندانا و معین برای لحظاتی محو اونا سده بودند .... ادامه دارئ ... نویسنده .... ایرانی
ماندانا به این فکر می کرد که پسر تو هم دلت خوشه ها .. اصلا بگو بینم میشه یه روز و یه بار دیگه خارج از این فضا منو بکنی که تازه جلو شوهرم بکنی یا نه .
ماندانا : عزیزم منم دلم می خواد ولی این شوهری که من دارم منو طلاقم میده اگه بفهمه که من با مرد دیگه ای غیر از اون رابطه دارم . اصلا توی این فکرا نیست . مهران : پس مثل شما امروزی فکر نمی کنه .
ماندانا : نه دیگه فناتیکه . اگه با هم هماهنگی می داشتیم که خیلی عالی می شد . ولی این طور که نمیشه یهویی فر هنگ ها رو عوض کرد و اونا رو اون جوری که خودمون دوست داریم بار بیاریم . بیچاره خیلی زحمت می کشه . وقتی هم میاد خونه بیشتر وقتا از بس خسته هست شام نخورده می خوابه . چه برسه به این که به کارای دیگه اش برسه ....
معین : باشه از این به بعد من به کارای دیگه اش می رسم ...
ویدا : آخخخخخخخخخ مهران محکم تر .. شوهر منم وقتی که میاد خونه خسته هست اونم بیشتر وقتا اگه من انگولکش نکنم اصلا به من توجهی نداره ...
مهران : نمی خواد که کاری به کارش داشته باشی . منم می تونم به اون کاری که تو می خوای برسم . ثواب داره . بیچاره داره برای زندگی خودش تلاش می کنه . نمی تونه وقتی که رسید خونه اون جا هم خودشو هلاک کنه .
ماندانا : همین کاراتون منو کشته . شما چقدر بچه های با ثوابی هستین . نیکو کار ... ماندانا کونشو دور کیر معین می گردوند .
ویدا : مهران جون حواست به کجاست . اگه دوست داری منم پا شم و قمبل کنم ببینم معین جون چه جوری داره ماندانا رو می کنه ..
مهران ساکت شد و حرفی نزد . دونست که حق با ویداست .. ویدا چشاشو باز و بسته می کرد وبه صدای پرنده هایی که اسمشونو نمی دونست گوش می داد . لا به لای این صدا ها فقط صدای گنجشک واسش آشنا بود . چند متری اونا جوی آبی جلب توجه می کرد که به رود خونه می ریخت . خیلی دوست داشت که همراه این جوی حرکت کنه و ببینه که اولش به کجا می رسه .. ولی اون که نمی تونست همه این کوه بلندو بره ... ویدا حالا چشاشو بسته بود و به کیر مهران فکر می کرد که با هر ضربه ای که به اون می زد از همون جا یه لذتی رو مثل گلوله ای در تمام بدنش پخش می کرد . لذت از کس , پخش به تمام نقاط بدن .. انگار که اون با چشمانی بسته و با تمام وجود منتظر شروع هر ضربه دیگه بود . با هر ضربه ای حس می کرد که داره به مرز انفجار می رسه .. گلوله ای آتش که درونش آبی قرار داشته باشه رو هم احساس می کرد . با هر ضربه کیر مهران و فاصله کمتر بین این ضربات حس می کرد که این گلوله مذاب در حال سر باز کردن و خالی شدنه .. بی اختیار در دل جنگل جیغ می کشید . یه حسی رو داشت که انگار در برزخ قرار داره . یه لحظه متوجه شد که اون گلوله ترکیده .و اون لذتی رو که حس می کرده به ناگهان اوج کرفته . اون آب داغ و سوزان اثرشو گذاشته بود . تمام بدنش لرزید .. حالا حس می کرد که آب هوسش از کناره های کسش ریخته بیرون ... دوست داشت بازم چشاش بسته باشه و در همون حالت برای لحظاتی بخوابه .. احساس آرامش می کرد ...
مهران حس کرده بود که ویدا خیلی خوشش اومده . و این حس رو هم داشت که تونسته اونو به ار گاسم برسونه . دو دل بود که چیکار کنه . اون خیلی سنگین شده بود . طوری که اگه خودشو خالی نمی کرد حس می کرد که اصلا سکسی انجام نداده و تازه در آغاز کار قرار داره . به خوبی می دونست که اگه مردا هر قدر هم که با زنا سکس کنن تا زمانی که انزال نشن اون شور و هیجان نمی تونه اثر مطلوبی ر اونا بذاره ... و اگه نیمه کاره ولش کنن تازه اثرش منفی هم میشه ... دیگه دلو زدبه دریا و ضربات تلنبه ای رو از سر گرفت . ویدا حس کرد که بازم داره لذت می بره اما این بار تا بخواد خودشو غرق این لذت کنه حس کرد که کسش داره سنگین و سنگین تر میشه و یه چیزی داره داخلش می ریزه . اون به خوبی با این مایع آشنایی داشت . می دونست که مهران منی خودشو ریخته توی کس . سرشو بالا گرفت دستاشو دور کمر پسر حلقه زد تا اون با تمام حسش آبشو توی کس ویدا بریزه . مهران چشاشو بسته بود و با چند آه بلند هر چی که می تونست توی کس ویدا خالی کرد . ویدا : جوووووووون بریز بریز .هر چی داری خالی کن . خودت رو سبک کن ..
ماندانا و معین برای لحظاتی محو اونا سده بودند .... ادامه دارئ ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر