ملوک : شهروز چت شده ؟ من خیلی نگرانتم . این چه حال و روزیه که واسه خودت درست کردی ..
مادرم رو کرد به ملوک و گفت
-این شهروز معلوم نیست چی به روزش اومده ؟ اگه حال و هوای قدیمیا به سرم بود می گفتم که جا دو جنبل شده .
ملوک : شهلا جون .. دیگه این روزا نیازی به جادو جنبل نداریم . می دونی چرا واسه این که از بس چیزای رنگ و وارنگ در اومده مثل اینترنت و چت و از این مزخرفات ...
وقتی ملوک از این چیزا حرف می زد داشتم آتیش می گرفتم . اون فقط از اینا اسمشو شنیده بود . نمی دونست چی به چیه و حالا داشت آتش بیار معرکه می شد . ملوک یه نگاه خاصی بهم انداخت که مجبور شدم سرمو بندازم پایین . آخه در مقابل نگاه اون کم می آوردم . زن همسایه , دوست مامان که از بچگی ام به من حال داده بود . و من توسط اون بود که فهمیده بودم مردانگی یعنی چه ؟ ! احترام خاصی نسبت به اون حس می کردم . و اگه اون متوجه می شد که من با کس دیگه ای رابطه دارم سختم بود هر چند می دونستم که حس زنانه اش خیلی قویه و می تونه خیلی چیزا رو به راحتی متوجه شه و حدس بزنه ..
-شهروز جریان ازدواج و خواستگاری چیه . شهلا جون تا چه حد درست میگه ؟ تو تنها پسرشی . اصلا تنها پسرش هم نباشی . بچه شی . اون در مورد تو امید وآرزو داره . تو که نباید اونو اذیتش کنی ...
-ملوک جون من حالا یه حرفی زدم . اینو به صورت کلی گفتم . خواستم فر هنگ و فلسفه خودمو نشون بدم ..
حالت ملوک و لحن اون نشون می داد که دنیایی از حرفه و یه جورایی می خواد گله گذاری خودشو نشونم بده . صداشو آورد پایین تر
-شهروز خیلی وقته خبری ازم نمی گیری . حواست هست ؟ تو جنس خراب دخترای این دوره زمونه رو نمی شناسی . دیگه واسشون دختر بودن یا نبودن مهم نیست .
با ملوک بحث کردن فایده ای نداشت .
-ملوک جون ! این روزا زیاد درس می خونم . خیلی خسته ام . به من حق بده . باورکن جدی میگم .
شانس آوردم که مامان صداش زد و اونم با هاش رفت ... با این کنار اومدن خودش یه فن خاصی می خواست ... یه نگاهی به گوشی ام انداختم . ای وای عشق ده سال بزرگتر از من استاد مژده چه خبر بود که این همه واسم زنگ زده یود ! .. حساب روز و ساعت از دستم در رفته بود ... واقعا وای بر من .. ددم وای من باید الان می رفتم کلاس ... یه اس واسه مژده دادم که غیبت امروز رو موجه حساب کنه . چون به شدت بیمارم ... این چقدر واسم پیام داده بود ! بعد از ظهر و شب و نیمه شب .. اوخ اوخ .. نمی دونستم چیکار کنم . بهترین کار این بود که یه مقداری به خودم برسم و دوش بگیرم . دیگه هم به این بحث ها ادامه ندم . چون بی نتیجه بود . حالا هم که نه از مژده خواستگاری کرده بودم و نه این که اون در این پیامهاش چیزی گفته بود ... اما خیلی از درسام عقب بودم .. هنوز در شوک گروگان گیری بودم . یعنی کاری که با هام کرده بودند ... این می تونست از کجا آب خورده باشه ؟ دست کی توی کار بود؟ ... راستش برای لحظاتی ترس برم داشته بود . یعنی ممکنه این موضوع به گوش مژده برسه ؟ نه بی خود نگران نباشم . چه ربطی داره ! این قدر نفوس بد نزنم و تزریق انرژی منفی نکنم . اصلا قاطی کرده بودم . غیر از خونواده ام از زنایی که در زندگی من نقش داشتند جز مژده و ملوک اسمی رو به خاطر نمی آوردم . همه چی واسم شبیه به یک کابوس به نظر می رسید . دلم برای مژده تنگ شده بود .. راستش هر چه فکر می کردم بعد از این که به اون قول داده بودم که دیگه نرم دنبال خلاف ولی جریان اخیر و سکس با سه زنی که منو به گروگان گرفته بودند تمام این معادلات رو بر هم زده بود ...
روز بعد وقتی که مژده رو دیدم دیگه نشانی از اون حال و هوای روز قبلو نداشته ولی نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم . لعنت بر من ! که لذتمو برده بودم حالا احساس ناراحتی وجدان می کردم . نه .. نه شهروز تو مجبور بودی .. تو تقصیری نداشتی ... مژده : از چهره ات معلومه که این یکی دوروزه حال و روز خوشی نداشتی . نکنه وقتی با من بودی زیاده روی کردی .
-تو این طور فکر می کنی ؟ -
به نظر من نه . تو توانایی هات خیلی بیشتر از ایناست . خیلی ...
-حالا بهم متلک میندازی ؟
-فدات شم شادوماد ..
-عروس خانوم ! از دست این درسا خیلی خسته ام . یه جورایی بهم ارفاق کن .کمکم کن این ترمو پیش ببرم .
-دوست داری با جون مردم بازی کنم ؟
-حالتو می گیرم مژده
-هر جای دیگه ای غیر از این محیط می خوای حالمو بگیری بگیر ولی این جا این منم که حالتو می گیرم . در واقع این خودتی که حال خودت رو می گیری . عشقم یه خورده بجنب .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
مادرم رو کرد به ملوک و گفت
-این شهروز معلوم نیست چی به روزش اومده ؟ اگه حال و هوای قدیمیا به سرم بود می گفتم که جا دو جنبل شده .
ملوک : شهلا جون .. دیگه این روزا نیازی به جادو جنبل نداریم . می دونی چرا واسه این که از بس چیزای رنگ و وارنگ در اومده مثل اینترنت و چت و از این مزخرفات ...
وقتی ملوک از این چیزا حرف می زد داشتم آتیش می گرفتم . اون فقط از اینا اسمشو شنیده بود . نمی دونست چی به چیه و حالا داشت آتش بیار معرکه می شد . ملوک یه نگاه خاصی بهم انداخت که مجبور شدم سرمو بندازم پایین . آخه در مقابل نگاه اون کم می آوردم . زن همسایه , دوست مامان که از بچگی ام به من حال داده بود . و من توسط اون بود که فهمیده بودم مردانگی یعنی چه ؟ ! احترام خاصی نسبت به اون حس می کردم . و اگه اون متوجه می شد که من با کس دیگه ای رابطه دارم سختم بود هر چند می دونستم که حس زنانه اش خیلی قویه و می تونه خیلی چیزا رو به راحتی متوجه شه و حدس بزنه ..
-شهروز جریان ازدواج و خواستگاری چیه . شهلا جون تا چه حد درست میگه ؟ تو تنها پسرشی . اصلا تنها پسرش هم نباشی . بچه شی . اون در مورد تو امید وآرزو داره . تو که نباید اونو اذیتش کنی ...
-ملوک جون من حالا یه حرفی زدم . اینو به صورت کلی گفتم . خواستم فر هنگ و فلسفه خودمو نشون بدم ..
حالت ملوک و لحن اون نشون می داد که دنیایی از حرفه و یه جورایی می خواد گله گذاری خودشو نشونم بده . صداشو آورد پایین تر
-شهروز خیلی وقته خبری ازم نمی گیری . حواست هست ؟ تو جنس خراب دخترای این دوره زمونه رو نمی شناسی . دیگه واسشون دختر بودن یا نبودن مهم نیست .
با ملوک بحث کردن فایده ای نداشت .
-ملوک جون ! این روزا زیاد درس می خونم . خیلی خسته ام . به من حق بده . باورکن جدی میگم .
شانس آوردم که مامان صداش زد و اونم با هاش رفت ... با این کنار اومدن خودش یه فن خاصی می خواست ... یه نگاهی به گوشی ام انداختم . ای وای عشق ده سال بزرگتر از من استاد مژده چه خبر بود که این همه واسم زنگ زده یود ! .. حساب روز و ساعت از دستم در رفته بود ... واقعا وای بر من .. ددم وای من باید الان می رفتم کلاس ... یه اس واسه مژده دادم که غیبت امروز رو موجه حساب کنه . چون به شدت بیمارم ... این چقدر واسم پیام داده بود ! بعد از ظهر و شب و نیمه شب .. اوخ اوخ .. نمی دونستم چیکار کنم . بهترین کار این بود که یه مقداری به خودم برسم و دوش بگیرم . دیگه هم به این بحث ها ادامه ندم . چون بی نتیجه بود . حالا هم که نه از مژده خواستگاری کرده بودم و نه این که اون در این پیامهاش چیزی گفته بود ... اما خیلی از درسام عقب بودم .. هنوز در شوک گروگان گیری بودم . یعنی کاری که با هام کرده بودند ... این می تونست از کجا آب خورده باشه ؟ دست کی توی کار بود؟ ... راستش برای لحظاتی ترس برم داشته بود . یعنی ممکنه این موضوع به گوش مژده برسه ؟ نه بی خود نگران نباشم . چه ربطی داره ! این قدر نفوس بد نزنم و تزریق انرژی منفی نکنم . اصلا قاطی کرده بودم . غیر از خونواده ام از زنایی که در زندگی من نقش داشتند جز مژده و ملوک اسمی رو به خاطر نمی آوردم . همه چی واسم شبیه به یک کابوس به نظر می رسید . دلم برای مژده تنگ شده بود .. راستش هر چه فکر می کردم بعد از این که به اون قول داده بودم که دیگه نرم دنبال خلاف ولی جریان اخیر و سکس با سه زنی که منو به گروگان گرفته بودند تمام این معادلات رو بر هم زده بود ...
روز بعد وقتی که مژده رو دیدم دیگه نشانی از اون حال و هوای روز قبلو نداشته ولی نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم . لعنت بر من ! که لذتمو برده بودم حالا احساس ناراحتی وجدان می کردم . نه .. نه شهروز تو مجبور بودی .. تو تقصیری نداشتی ... مژده : از چهره ات معلومه که این یکی دوروزه حال و روز خوشی نداشتی . نکنه وقتی با من بودی زیاده روی کردی .
-تو این طور فکر می کنی ؟ -
به نظر من نه . تو توانایی هات خیلی بیشتر از ایناست . خیلی ...
-حالا بهم متلک میندازی ؟
-فدات شم شادوماد ..
-عروس خانوم ! از دست این درسا خیلی خسته ام . یه جورایی بهم ارفاق کن .کمکم کن این ترمو پیش ببرم .
-دوست داری با جون مردم بازی کنم ؟
-حالتو می گیرم مژده
-هر جای دیگه ای غیر از این محیط می خوای حالمو بگیری بگیر ولی این جا این منم که حالتو می گیرم . در واقع این خودتی که حال خودت رو می گیری . عشقم یه خورده بجنب .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر