شیرین : باشه آتنا . از این که تو می خوای همراه من باشی خیلی خوشحالم . به درسی به اون بدم که اون سرش نا پیدا که دیگه این قدر به ماشینش ننازه . اون نمی دونه که رانندگی در این جا با رانندگی در شهر های کوچیک تر فرق می کنه . همچین دورش بزنم که دیگه رانندگی رو ببوسه و بذاره کنار .. پس بچه ها محکم بشینین .. ولی حالا یواش میرم ...
خلاصه شیرین طوری با جبار بازی می کرد که انگار موشی داره با گربه بازی می کنه . گاه سرعتو کند می کرد و گاهی هم تند . خلاصه گیجش کرده بود ..
جبار ظاهرا یواش یواش فهمیده بود که شیرین داره اونو بازیش میده .. چند بار جلوش پیچید که شیرین جا خالی داد -شیرین ! چرا همش داری از جا های خلوت رد میشی . فکر نمی کنی اون ما رو گیر بندازه ؟
-اتفاقا اون یک تنه چه جوری می خواد حریف ما شه . تازه اونو به جرم مزاحمت گیرش میندازیم
-من نمی خوام کار به اون جایی بکشه که تو روی هم وایسیم .
شیرین : ببینم مگه با حساب کتابی دارین که نمی تونی تو روش وایسی . اون داره تو رو اذیت می کنه و اون وقت تو داری از اون حمایت می کنی ؟ من تا حالا ندیدم که یه آدم این جور از مردم آزار دفاع کنه . اگه این جور باشه از این به بعد منم تو رو تعقیبت می کنم . ..
بعد که کمی سکوت کردم شیرین گفت عزیزم -نگران نباش .الان تو رو می برمت به یه جایی که اون ما رو پیدامون نکنه . حالشو می گیرم . فقط صبر داشته باش ..
چند دور دور یه خیابونی پیچیدیم ... کوچه پس کوچه های خلوت ...
-شیرین معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
-آره منتظر یک فرصت هستم که ازش فاصله بگیرم .. وگرنه باید از این جا دور شم . نمی خوام از این جا دور شم ... اون وقت کارمون از صفر شروع میشه ..
یک آن یک موتور سوار جلوی جبار پیچید .. . هر چند حالت زیگزاگ رفتن اون موتوری سبب شده بود که مشکلی درست نشه ..ولی یه لحظه جبار هم فر مونو به سمت مخالف گرفت و همین به شیرین فرصت داد که به کوچه بغلی بپیچه . ریموت رو گرفت توی دستش و معلوم نبود در کدوم منزل رو بالا برده ....
-فقط آتنا! پسرا ! حواستون به پشت سر باشه که ما رو نبینه .. به ما نرسه ... بریم داخل تا حالا که نیومد ... .
دل تو دلم نبود ... چند ثانیه ای گذشت . دیگه خبری از جبار نشد .. یعنی با این حال و هوایی که از اون سراغ داشتم می دونستم که پیاده میشه و درب رو با مشت و لگد می کوبه .. پارکینگ خونه هم طوری بود که اون قسمتی که ما پارک کردیم نسبت به فضای بیرون دیدی نداشت . آخه یک قسمت از خونه دیوار های کوتاهی داشت که از لا به لای میله های روش می شد فضای داخل خونه رو دید ..
شیرین : یه دو دقیقه وایسیم بریم بالا ... ممکنه اون همین دور و برا باشه ..
همین طور هم شد .. جبار با ماشینش از کنار خونه رد شد بدون این که وایسه . ظاهرا اون ما رو گم کرده بود و نمی دونست که وارد این خونه شدیم . دیگه آروم گرفته بودم . موبایلمو خاموش کردم .. پاک به هم ریخته بودم .. شیرین : عزیزم خوشگل من .. کاری ندارم که بین تو و اون مرد چه اتفاقی افتاده ..
-چیزی نیست شیرین جون . اون تن منو می خواد ولی من بهش راه نمیدم . توی یکی از مهمونی ها با من آشنا شده . از قیافه اش خوشم نیومده . خیلی هم به خودش مینازه ..
خودمو انداختم توی بغل شیرین .. ازش تشکر کردم .
-دستت درد نکنه . خوشم اومد . درس خوبی بهش دادی که این قدر به خودش ننازه .
راه افتادیم به سمت یکی از این واحد ها ...
-داریم کجا میریم ؟
-راستش بابا مامان این دو تا گل پسر رفتن سفر .. خونه رو سپردن به دستشون .. اونا هم دیگه دیدن حیفه که این خونه دو تا مرد داشته باشه و دو تا زن نداشته باشه ...
یه لحظه به یا د این افتاده بودم که چه قولی به شیرین داده بودم که اگه منو از دست اونا نجات بده با هاش همراهی می کنم . راستش با این که آمادگی این کارو نداشتم ولی سعی کردم به این فکر کنم که چه جوری تنم مثل بید می لرزید . روی کاناپه نشسته بودم . نمی دونستم اون سه نفر کجا غیبشون زده بود .. دو سه دقیقه بعد سه تایی شون با هم اومدن بیرون .. به من که رو کاناپه نشسته بودم اشاره ای زده و شیرین گفت دختر تو که هنوز مات و مبهوت این جا نشستی . معطل چی هستی . زود باش . سه تایی شون فقط یه شورت پاشون بود . نمی دونم چرا حس می کردم که خجالت می کشم . شاید تازه حس می کردم که یک زن شوهر دارم . اونم نه این که زن پژمان باشم . بلکه شوهری دارم به نام سیاوش . پسرا اومدن سمت من .. دو تایی شون .. منو از دو طرف پشت و جلو محاصره ام کرده بودند ... سعی کردم خودمو با اونا که می خواستن برهنه ام کنن هماهنگ کنم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
خلاصه شیرین طوری با جبار بازی می کرد که انگار موشی داره با گربه بازی می کنه . گاه سرعتو کند می کرد و گاهی هم تند . خلاصه گیجش کرده بود ..
جبار ظاهرا یواش یواش فهمیده بود که شیرین داره اونو بازیش میده .. چند بار جلوش پیچید که شیرین جا خالی داد -شیرین ! چرا همش داری از جا های خلوت رد میشی . فکر نمی کنی اون ما رو گیر بندازه ؟
-اتفاقا اون یک تنه چه جوری می خواد حریف ما شه . تازه اونو به جرم مزاحمت گیرش میندازیم
-من نمی خوام کار به اون جایی بکشه که تو روی هم وایسیم .
شیرین : ببینم مگه با حساب کتابی دارین که نمی تونی تو روش وایسی . اون داره تو رو اذیت می کنه و اون وقت تو داری از اون حمایت می کنی ؟ من تا حالا ندیدم که یه آدم این جور از مردم آزار دفاع کنه . اگه این جور باشه از این به بعد منم تو رو تعقیبت می کنم . ..
بعد که کمی سکوت کردم شیرین گفت عزیزم -نگران نباش .الان تو رو می برمت به یه جایی که اون ما رو پیدامون نکنه . حالشو می گیرم . فقط صبر داشته باش ..
چند دور دور یه خیابونی پیچیدیم ... کوچه پس کوچه های خلوت ...
-شیرین معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
-آره منتظر یک فرصت هستم که ازش فاصله بگیرم .. وگرنه باید از این جا دور شم . نمی خوام از این جا دور شم ... اون وقت کارمون از صفر شروع میشه ..
یک آن یک موتور سوار جلوی جبار پیچید .. . هر چند حالت زیگزاگ رفتن اون موتوری سبب شده بود که مشکلی درست نشه ..ولی یه لحظه جبار هم فر مونو به سمت مخالف گرفت و همین به شیرین فرصت داد که به کوچه بغلی بپیچه . ریموت رو گرفت توی دستش و معلوم نبود در کدوم منزل رو بالا برده ....
-فقط آتنا! پسرا ! حواستون به پشت سر باشه که ما رو نبینه .. به ما نرسه ... بریم داخل تا حالا که نیومد ... .
دل تو دلم نبود ... چند ثانیه ای گذشت . دیگه خبری از جبار نشد .. یعنی با این حال و هوایی که از اون سراغ داشتم می دونستم که پیاده میشه و درب رو با مشت و لگد می کوبه .. پارکینگ خونه هم طوری بود که اون قسمتی که ما پارک کردیم نسبت به فضای بیرون دیدی نداشت . آخه یک قسمت از خونه دیوار های کوتاهی داشت که از لا به لای میله های روش می شد فضای داخل خونه رو دید ..
شیرین : یه دو دقیقه وایسیم بریم بالا ... ممکنه اون همین دور و برا باشه ..
همین طور هم شد .. جبار با ماشینش از کنار خونه رد شد بدون این که وایسه . ظاهرا اون ما رو گم کرده بود و نمی دونست که وارد این خونه شدیم . دیگه آروم گرفته بودم . موبایلمو خاموش کردم .. پاک به هم ریخته بودم .. شیرین : عزیزم خوشگل من .. کاری ندارم که بین تو و اون مرد چه اتفاقی افتاده ..
-چیزی نیست شیرین جون . اون تن منو می خواد ولی من بهش راه نمیدم . توی یکی از مهمونی ها با من آشنا شده . از قیافه اش خوشم نیومده . خیلی هم به خودش مینازه ..
خودمو انداختم توی بغل شیرین .. ازش تشکر کردم .
-دستت درد نکنه . خوشم اومد . درس خوبی بهش دادی که این قدر به خودش ننازه .
راه افتادیم به سمت یکی از این واحد ها ...
-داریم کجا میریم ؟
-راستش بابا مامان این دو تا گل پسر رفتن سفر .. خونه رو سپردن به دستشون .. اونا هم دیگه دیدن حیفه که این خونه دو تا مرد داشته باشه و دو تا زن نداشته باشه ...
یه لحظه به یا د این افتاده بودم که چه قولی به شیرین داده بودم که اگه منو از دست اونا نجات بده با هاش همراهی می کنم . راستش با این که آمادگی این کارو نداشتم ولی سعی کردم به این فکر کنم که چه جوری تنم مثل بید می لرزید . روی کاناپه نشسته بودم . نمی دونستم اون سه نفر کجا غیبشون زده بود .. دو سه دقیقه بعد سه تایی شون با هم اومدن بیرون .. به من که رو کاناپه نشسته بودم اشاره ای زده و شیرین گفت دختر تو که هنوز مات و مبهوت این جا نشستی . معطل چی هستی . زود باش . سه تایی شون فقط یه شورت پاشون بود . نمی دونم چرا حس می کردم که خجالت می کشم . شاید تازه حس می کردم که یک زن شوهر دارم . اونم نه این که زن پژمان باشم . بلکه شوهری دارم به نام سیاوش . پسرا اومدن سمت من .. دو تایی شون .. منو از دو طرف پشت و جلو محاصره ام کرده بودند ... سعی کردم خودمو با اونا که می خواستن برهنه ام کنن هماهنگ کنم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر