یه نگاهی به مژده انداخته پرسیدم چی رو باید بجنبم . این که درس بخونم یا این که زود تر با هم از دواج کنیم ؟
مژده : من که در تو نمی بینم همچین حسی داشته باشی .
-یعنی فکر نمی کنی که من بخوام با تو از دواج کنم ؟ یا این که فکر می کنی کارم کلکه و قصدشو ندارم ..
-نمیگم کارت کلکه ولی خونواده ات چی ؟
-خونواده تو چی ؟
-از من دیگه گذشته که موافقت یا مخالفت اونا بخواد در من تاثیری داشته باشه . اصولا از دواج کردن یا نکردن نباید یک امر تحمیلی از سوی پدر یا مادر باشه . ولی تا اون جایی که میشه باید رضایت اونا رو جلب کرد مگر آن که مخالفت اونا غیر منطقی و غیر اصولی باشه .
نگرانی عجیبی داشتم از این که مژده بو بردار شه که من چیکار کردم . راضی کردن خونواده از یک طرف و گند نزدن خودم از طرف دیگه فکرمو مشغول کرده بود . چاره ای نداشتم جز این که برم پیش خواهر بزرگم شهرزاد . خیلی صریح موضوع رو با اون در میون گذاشتم ..
-واااااااایییییییی شهروز تو واقعا عاشق شدی ؟ اما نه .. چی داری میگی ؟ اون ده سال ازت بزرگتره ؟ از تو بعیده با این همه دوست دختر . مامان و بابا موافقت نمی کنند نصیحتت می کنن . میگن بچه کله ات کار نمی کنه . چند روز که با هاش سر کردی همه چی دلت رو می زنه . دیگه نمی تونی اون حس سابق رو نسبت به اون داشته باشی ..
من می خواستم بهش بگم شهرزاد جان اصلا این حرفا نیست و من و اون رابطه مون خیلی عالیه .. اما می دونستم که اگه از عالی بودن روابط بگم اون متوجه میشه که با اونم بر نامه داشتم . اون می دونست که من چقدر آتیشم تنده و بار ها منو با دوست دخترام دیده بود .
-شهرزاد فدات شم تو رو به جون شیوا که همین یه دونه دایی رو داره یه کاری کن که مامان راضی شه . مامان وقتی راضی شه بابا هم راضی هست حرفی نداره ... باور کن یه جورایی جبران می کنم .
-نمی دونم چی بگم . نمی دونم . شاید اصلا خود من با این کارت موافق نباشم تو تنها برادر منی . منم مثل با با و مامان و حتی خواهرمون شبنم آرزو داشته باشم که یه عروس خوشگل و جوون گیرمون بیفته .. یا حداقل کسی که هم سن تو باشه . اصلا فکرشو کردی که ممکنه چند سال دیگه چه اتفاقی بیفته ؟. همین حالا شم بعد از چند روز ممکنه اون دلت رو بزنه ؟
-نه شهرزاد اصلا این طور نیست . من و مژده همو خیلی دوست داریم . اون خیلی پخته عمل می کنه . من از اون خیلی چیزا یاد گرفتم . در مواردی حتی اون منو بخشیده . با این که از من خطاهایی دیده .
-داداش اون مجبوره تو رو ببخشه
-هیچم مجبور نیست . اون واسش خواستگار کم نیست . یک پزشک مشهوره .
-واسه اولین باره که می بینم یه چیزی رو این جور با تمام وجودت می خوای و زار می زنی اصلا فکر بابا رو کردی ؟ اون همش یکی رو حس می کرد در حد و اندازه های نو جوون . اما براش خیلی سخته که یکی رو به عنوان عروسش انتخاب کنه که از دختر بزرگش هم بزرگتره . می دونی فامیلا چقدر تعجب می کنن ؟ اصلا همچین چیزی سابقه نداره ؟ ولی با این حال باشه . خیلی دوستت دارم داداشی .
-فدای تو شهرزاد گلم ..
می دونستم اون رو مامان حتی رو بابا نفوذ زیادی داره . مامان اگه راضی می شد پدرم حرفی نداشت ..
ولی ملوک ول کنم نبود .خودشو به بهترین شکلی ردیف کرده اومد پیشم . هنوز پا مو به خونه نذاشته بودم که دیدم منو کشوند طرف خونه شون ... عین بمب و ویروس همه جا پخش شده بود که من می خوام زن بگیرم اونم زنی که از من ده سال بزرگتره . معلوم نبود هنوز پا مو از خونه شهرزاد بیرون نذاشته این آبجی ما به یه سرعت اتمی همه چی رو به مامان گفته بود . دلش طاقت نگرفته بود . اول پیام خودشو فرستاد و بعدا راه افتاد طرف خونه مون . از طرفی این مامان هم با چه سرعتی اینو به ملوک گفته بود و احتمالا هنوز هم رضایتشو اعلام نکرده بود که دست به دامن اون زن شده بود . ملوک هم که از خدا خواسته و منتظر بهانه ای که منو به سمت خودش بکشونه فوری منوبرد خونه شون .
-ببینم پسر جریان این از دواج چیه . شنیدم یا رو خانوم دکتره . اگه ده سال ازت بزرگتر نبود که هیچوقت زنت نمی شد . تو فکرشو کردی که چند سال دیگه دلت رو می زنه ؟
می دونستم که ملوک داره غصه خودشو می خوره . منم که در حال حاضر قصد نداشتم بعد از از دواجم با مژده به دختر و زن بازیهای خودم ادامه بدم ولی چاره ای نداشتم جز این که در اون لحظه بخوام یه خالی بندیهایی بکنم و یه جورایی مخ این زنو کار بگیرم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
مژده : من که در تو نمی بینم همچین حسی داشته باشی .
-یعنی فکر نمی کنی که من بخوام با تو از دواج کنم ؟ یا این که فکر می کنی کارم کلکه و قصدشو ندارم ..
-نمیگم کارت کلکه ولی خونواده ات چی ؟
-خونواده تو چی ؟
-از من دیگه گذشته که موافقت یا مخالفت اونا بخواد در من تاثیری داشته باشه . اصولا از دواج کردن یا نکردن نباید یک امر تحمیلی از سوی پدر یا مادر باشه . ولی تا اون جایی که میشه باید رضایت اونا رو جلب کرد مگر آن که مخالفت اونا غیر منطقی و غیر اصولی باشه .
نگرانی عجیبی داشتم از این که مژده بو بردار شه که من چیکار کردم . راضی کردن خونواده از یک طرف و گند نزدن خودم از طرف دیگه فکرمو مشغول کرده بود . چاره ای نداشتم جز این که برم پیش خواهر بزرگم شهرزاد . خیلی صریح موضوع رو با اون در میون گذاشتم ..
-واااااااایییییییی شهروز تو واقعا عاشق شدی ؟ اما نه .. چی داری میگی ؟ اون ده سال ازت بزرگتره ؟ از تو بعیده با این همه دوست دختر . مامان و بابا موافقت نمی کنند نصیحتت می کنن . میگن بچه کله ات کار نمی کنه . چند روز که با هاش سر کردی همه چی دلت رو می زنه . دیگه نمی تونی اون حس سابق رو نسبت به اون داشته باشی ..
من می خواستم بهش بگم شهرزاد جان اصلا این حرفا نیست و من و اون رابطه مون خیلی عالیه .. اما می دونستم که اگه از عالی بودن روابط بگم اون متوجه میشه که با اونم بر نامه داشتم . اون می دونست که من چقدر آتیشم تنده و بار ها منو با دوست دخترام دیده بود .
-شهرزاد فدات شم تو رو به جون شیوا که همین یه دونه دایی رو داره یه کاری کن که مامان راضی شه . مامان وقتی راضی شه بابا هم راضی هست حرفی نداره ... باور کن یه جورایی جبران می کنم .
-نمی دونم چی بگم . نمی دونم . شاید اصلا خود من با این کارت موافق نباشم تو تنها برادر منی . منم مثل با با و مامان و حتی خواهرمون شبنم آرزو داشته باشم که یه عروس خوشگل و جوون گیرمون بیفته .. یا حداقل کسی که هم سن تو باشه . اصلا فکرشو کردی که ممکنه چند سال دیگه چه اتفاقی بیفته ؟. همین حالا شم بعد از چند روز ممکنه اون دلت رو بزنه ؟
-نه شهرزاد اصلا این طور نیست . من و مژده همو خیلی دوست داریم . اون خیلی پخته عمل می کنه . من از اون خیلی چیزا یاد گرفتم . در مواردی حتی اون منو بخشیده . با این که از من خطاهایی دیده .
-داداش اون مجبوره تو رو ببخشه
-هیچم مجبور نیست . اون واسش خواستگار کم نیست . یک پزشک مشهوره .
-واسه اولین باره که می بینم یه چیزی رو این جور با تمام وجودت می خوای و زار می زنی اصلا فکر بابا رو کردی ؟ اون همش یکی رو حس می کرد در حد و اندازه های نو جوون . اما براش خیلی سخته که یکی رو به عنوان عروسش انتخاب کنه که از دختر بزرگش هم بزرگتره . می دونی فامیلا چقدر تعجب می کنن ؟ اصلا همچین چیزی سابقه نداره ؟ ولی با این حال باشه . خیلی دوستت دارم داداشی .
-فدای تو شهرزاد گلم ..
می دونستم اون رو مامان حتی رو بابا نفوذ زیادی داره . مامان اگه راضی می شد پدرم حرفی نداشت ..
ولی ملوک ول کنم نبود .خودشو به بهترین شکلی ردیف کرده اومد پیشم . هنوز پا مو به خونه نذاشته بودم که دیدم منو کشوند طرف خونه شون ... عین بمب و ویروس همه جا پخش شده بود که من می خوام زن بگیرم اونم زنی که از من ده سال بزرگتره . معلوم نبود هنوز پا مو از خونه شهرزاد بیرون نذاشته این آبجی ما به یه سرعت اتمی همه چی رو به مامان گفته بود . دلش طاقت نگرفته بود . اول پیام خودشو فرستاد و بعدا راه افتاد طرف خونه مون . از طرفی این مامان هم با چه سرعتی اینو به ملوک گفته بود و احتمالا هنوز هم رضایتشو اعلام نکرده بود که دست به دامن اون زن شده بود . ملوک هم که از خدا خواسته و منتظر بهانه ای که منو به سمت خودش بکشونه فوری منوبرد خونه شون .
-ببینم پسر جریان این از دواج چیه . شنیدم یا رو خانوم دکتره . اگه ده سال ازت بزرگتر نبود که هیچوقت زنت نمی شد . تو فکرشو کردی که چند سال دیگه دلت رو می زنه ؟
می دونستم که ملوک داره غصه خودشو می خوره . منم که در حال حاضر قصد نداشتم بعد از از دواجم با مژده به دختر و زن بازیهای خودم ادامه بدم ولی چاره ای نداشتم جز این که در اون لحظه بخوام یه خالی بندیهایی بکنم و یه جورایی مخ این زنو کار بگیرم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر