میلاد خیلی آروم به نوازش لیدا پرداخت .. از اون جایی که می دونست لیدا بعد از ظهر رو نخوابیده و خیلی خسته هست با اون خیلی نرم بر خورد می کرد و اینو هم می دونست که اون خیلی راحت خوابش می گیره . و به خوابش هم اهمیت زیاد میده . برای همین ترجیح داد که اونو بخوابونه ..
لیدا : خیلی خوشم میاد همین جا توی بغلت بخوابم . چشام داره سنگین میشه . میلاد .. خوابم کن . اگه می خوای یه کاری کنی بذاریم برای صبح . من خیلی خسته ام . باشه عزیزم ؟ .. بغلم بزن ...
-لیدا عزیزم .. عشق من .. از روزی که وارد زندگیم شدی زندگی من رنگ و بوی دیگه ای گرفته.
لیدا از شنیدن حرفای عاطفی و عاشقونه میلاد لذت می برد . ولی کمتر پیش میومد که به این صورت غلیظ حرفای خاصی بزنه . میلاد واسه به خواب کردن لیدا عجله زیادی داشت . حس می کرد که معین و مهران یه قصدی دارند . اون بارش آتشو از چشای اون دو زن مخصوصا ماندانا به خوبی می دید ..
میلاد : لیدا! عزیزم بخواب آروم بخواب ! دوستت دارم . دوستت دارم . . تو عزیز ترین کس من در دنیایی . فکر نمی کردم که روزی تا این حد به تو دل ببندم .بخواب عشقم !
لیدا چشاش سنگین شد ... ولی میلاد برای اطمینان و این که خوابش سنگین شه تصمیم گرفت چند دقیقه دیگه هم پیشش بمونه . اگه من اشتباه کرده باشم چی ؟ ولی معین و مهران رو یه عمره که می شناسم . با هم بزرگ شدیم . بچگی کردیم . ماندانا و ویدا با این که به اندازه کافی وسط روز رو با این پسرا حالا کرده بودند ولی آرامش جنگل و کوههای جنگلی در زیر نور ماه و زیر ستارگان زیبا و چشمک زن با درختانی که قامت سیاه و سرمه ای اونا دل آسمونو شکافته بود .. یه هیجانی در دل این دو زن به وجود آورده که دوست داشتن در همون حالت خودشونو رو زمین ولو کنن . ماندانا : تو هم همون حس منو داری ؟
ویدا : خیلی زیاد .. دلم می خواد همین جا بخوابم .. خودمو لخت لخت کنم . چقدر هوا دلچسب و ملایمه . چه نسیم خنکی میاد ! چه تاریکی دلنشینی ! به اندازه ای روشنه که ما بتونیم راهمونو پیدا کنیم . آههههههههه
ماندانا : یواش تر . نمی خوام پسرا بفهمن که ما خیلی کشته مرده این کارا هستیم .
ویدا : نیست که نیستیم !
ماندانا : گاه باید صبر داشته باشی بذاری یه کارایی رو طرفت شروع کنه .
ویدا : می دونم چی داری میگی . چون حس می کنم اونا از ما تشنه ترن . دل تو دل اونا هم نیست .
ماندانا : هر چهار تا مون داریم طوری رفتار می کنیم گه انگاری بین ما اتفاقی نیفتاده ویدا : ولی می دونم اونا منتظر فرصتن تا یک بار دیگه حس خودشونو نشون بدن .. ماندانا : و اون جاست که وقتی که شروع کردن ما هم ادامه اش میدیم .
چهار تایی شون رسیدن به تپه بلندی که چمن مناسبی هم داشت .. و فضای امنی که اگه کسی می خواست بیاد به اون سمت صدای قدمهاشو می شد شنید . مگر این که اون قدر سرشون گرم می بود که متوجه نشن . هر چند اونا این وقت شب اونم در این ویلای اختصاصی به این فکر نمی کردند که کسی این جا بیاد . تنها کسانی که می تونستند بیان و مزاحمشون شن لیدا و میلاد بودن که این تازه عروس و دو ماد هم بدون شک داشتن با هم حال می کردن این افکاری بود که ذهن مهران و معین رو مشغول کرده بود ... اونا رفته بودن بالای تپه .. البته از نوک تپه خودشونو کمی پایین تر کشیدند .. دورنمای بسیار زیبایی داشت . سکوت و آرامش و صدای پرنده هایی که به نوعی دیگه از زیبایی طبیعت لذت می بردند .. ماندانا و ویدا حلقه دستهایی رو روی کمرشون حس می کردند ..
ماندانا : چیکار داری می کنی معین ..
مهران : من و اون دو تایی مون داریم تجدید خاطره می کنیم .
ویدا : شما پسرا چقدر حریصین .. هنوز خوردنی های چند ساعت پیشو که هضم نکردین ..
معین : اونا همون چند دقیقه اول هضم شده ..
دو تا پسرا از پشت زنا رو بغل زده و دستشونو آروم توی شلوارشون کرده و رو کسشون چنگ انداختن ..
ویدا : آهههههههه یه جوری چنگش بگیر که خیسی اون شلوارمو لک نکنه .
مهران : پس بذار همه رو بکشم پایین ..
معین برای لحظاتی از ماندانا فاصله گرفت یه موکتی رو که ساعتی قبل اون جا پنهونش کرده بودند در آورد و اونو پهنش کرد ..
ماندانا : خیلی شیطونین شما بچه ها ..
پسرا حریصانه افتادن به جون زنا ...
و میلاد حس می کرد که اونا باید کجا رفته باشن . پشت تپه هایی که در آخرین روزای قبل از از دواج, اون و همین پسرا چند تا دخترو با خودشون آورده بودن اون جا .. ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
لیدا : خیلی خوشم میاد همین جا توی بغلت بخوابم . چشام داره سنگین میشه . میلاد .. خوابم کن . اگه می خوای یه کاری کنی بذاریم برای صبح . من خیلی خسته ام . باشه عزیزم ؟ .. بغلم بزن ...
-لیدا عزیزم .. عشق من .. از روزی که وارد زندگیم شدی زندگی من رنگ و بوی دیگه ای گرفته.
لیدا از شنیدن حرفای عاطفی و عاشقونه میلاد لذت می برد . ولی کمتر پیش میومد که به این صورت غلیظ حرفای خاصی بزنه . میلاد واسه به خواب کردن لیدا عجله زیادی داشت . حس می کرد که معین و مهران یه قصدی دارند . اون بارش آتشو از چشای اون دو زن مخصوصا ماندانا به خوبی می دید ..
میلاد : لیدا! عزیزم بخواب آروم بخواب ! دوستت دارم . دوستت دارم . . تو عزیز ترین کس من در دنیایی . فکر نمی کردم که روزی تا این حد به تو دل ببندم .بخواب عشقم !
لیدا چشاش سنگین شد ... ولی میلاد برای اطمینان و این که خوابش سنگین شه تصمیم گرفت چند دقیقه دیگه هم پیشش بمونه . اگه من اشتباه کرده باشم چی ؟ ولی معین و مهران رو یه عمره که می شناسم . با هم بزرگ شدیم . بچگی کردیم . ماندانا و ویدا با این که به اندازه کافی وسط روز رو با این پسرا حالا کرده بودند ولی آرامش جنگل و کوههای جنگلی در زیر نور ماه و زیر ستارگان زیبا و چشمک زن با درختانی که قامت سیاه و سرمه ای اونا دل آسمونو شکافته بود .. یه هیجانی در دل این دو زن به وجود آورده که دوست داشتن در همون حالت خودشونو رو زمین ولو کنن . ماندانا : تو هم همون حس منو داری ؟
ویدا : خیلی زیاد .. دلم می خواد همین جا بخوابم .. خودمو لخت لخت کنم . چقدر هوا دلچسب و ملایمه . چه نسیم خنکی میاد ! چه تاریکی دلنشینی ! به اندازه ای روشنه که ما بتونیم راهمونو پیدا کنیم . آههههههههه
ماندانا : یواش تر . نمی خوام پسرا بفهمن که ما خیلی کشته مرده این کارا هستیم .
ویدا : نیست که نیستیم !
ماندانا : گاه باید صبر داشته باشی بذاری یه کارایی رو طرفت شروع کنه .
ویدا : می دونم چی داری میگی . چون حس می کنم اونا از ما تشنه ترن . دل تو دل اونا هم نیست .
ماندانا : هر چهار تا مون داریم طوری رفتار می کنیم گه انگاری بین ما اتفاقی نیفتاده ویدا : ولی می دونم اونا منتظر فرصتن تا یک بار دیگه حس خودشونو نشون بدن .. ماندانا : و اون جاست که وقتی که شروع کردن ما هم ادامه اش میدیم .
چهار تایی شون رسیدن به تپه بلندی که چمن مناسبی هم داشت .. و فضای امنی که اگه کسی می خواست بیاد به اون سمت صدای قدمهاشو می شد شنید . مگر این که اون قدر سرشون گرم می بود که متوجه نشن . هر چند اونا این وقت شب اونم در این ویلای اختصاصی به این فکر نمی کردند که کسی این جا بیاد . تنها کسانی که می تونستند بیان و مزاحمشون شن لیدا و میلاد بودن که این تازه عروس و دو ماد هم بدون شک داشتن با هم حال می کردن این افکاری بود که ذهن مهران و معین رو مشغول کرده بود ... اونا رفته بودن بالای تپه .. البته از نوک تپه خودشونو کمی پایین تر کشیدند .. دورنمای بسیار زیبایی داشت . سکوت و آرامش و صدای پرنده هایی که به نوعی دیگه از زیبایی طبیعت لذت می بردند .. ماندانا و ویدا حلقه دستهایی رو روی کمرشون حس می کردند ..
ماندانا : چیکار داری می کنی معین ..
مهران : من و اون دو تایی مون داریم تجدید خاطره می کنیم .
ویدا : شما پسرا چقدر حریصین .. هنوز خوردنی های چند ساعت پیشو که هضم نکردین ..
معین : اونا همون چند دقیقه اول هضم شده ..
دو تا پسرا از پشت زنا رو بغل زده و دستشونو آروم توی شلوارشون کرده و رو کسشون چنگ انداختن ..
ویدا : آهههههههه یه جوری چنگش بگیر که خیسی اون شلوارمو لک نکنه .
مهران : پس بذار همه رو بکشم پایین ..
معین برای لحظاتی از ماندانا فاصله گرفت یه موکتی رو که ساعتی قبل اون جا پنهونش کرده بودند در آورد و اونو پهنش کرد ..
ماندانا : خیلی شیطونین شما بچه ها ..
پسرا حریصانه افتادن به جون زنا ...
و میلاد حس می کرد که اونا باید کجا رفته باشن . پشت تپه هایی که در آخرین روزای قبل از از دواج, اون و همین پسرا چند تا دخترو با خودشون آورده بودن اون جا .. ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر