شاید امشب مشکی رنگ عشق باشد .. شاید هم سرمه ای ..امشب باز هم غنچه ای دیگر می شکفد .. 9 ماه از بهار گذشته است . گویی که طبیعت بار داروآبستن یلدا در آخرین روز پاییز می زاید . امشب تاریکی یلدا, چراغ دلهای روشن می گردد . امشب ستارگان به میهمانی من و تو می آیند . امشب حتی برگهای زرد و سوخته پاییز به میهمانی یلدا می آیند . یلدا آمده است تا در زندگی کوتاه خود یک بار دیگر زندگی را به لبهای خاموش و تنهای خسته هدیه کند . یلدا آمده است تا جانی دوباره به جانهای بی جان ما ببخشد .. یلدا آمده است تا یک بار دیگر با ما از عشق بخواند . یلدا آمده است تا بار دیگر با ما از زندگی کوتاه بسراید .. غروب خورشید بهار یلداست و طلوع آن ابتدای زمستانی که در آن یلدا چشمانش را برای همیشه می بندد ..
یلدا ! باز هم می خواهم خود را به آغوشت بسپارم .. می خواهم با تو زندگی را احساس کنم .. پاییز دل انگیز را و بوستان گلریز را که در غم دوران بهاری خود اشک می ریزد ...
یلدا ! تو با من از خاطره ها می گویی . از روز گاران کهن .. از آن زمان که شاید یلدا به بلندی از ازل تا به ابد می نمود . و اینک من تو را در آینه زمان می بینم که چگونه اشباح را به دور هم گرد آورده ای تا که شاید در آینه خیال ما را به آن حیاتی بر گردانی که احساس می کنیم روزی به آن باز خواهیم گشت .
و من با تو از زندگی می خوانم .. از مادر پاییز.. از مادر طبیعت .. چشمانت را باز کن .. پنجره ها باز می شود . آسمان و ستارگانش به استقبال تو می آیندو تو آن ها را در آغوشت جای می دهی .. غرورت به به بلندای هفت آسمان است .. به آن می اندیشم که زیبایی تو به آن است که یگانه ای .. تو یگانه ای نه بیگانه ای ..
یلدا !تو با خون ما عجین گشته ای .. گویی که در آغوش تو بوی پدران و مادران خود را احساس می کنیم . تو با ما از آنان می گویی . هر چند که تو خود تازه ای . اما بوی آنانی را می دهی که دیگر در میان ما نیستند .. حتی بوی مادران خود را .. باز هم خود را به تو می سپارم .. و غمهایم ..تا آن را با تیرگی آسمان غم غسلش دهی و اندوه را از وجودم بزدایی .
امشب پاییز می رود .. اما عشق پاییزی بر جای می ماند . یلدایی دیگر هم می رود . و من با عشق به گل سیاه یلدا می نگرم . شاید که یلدا رنگ عشق باشد .. چه کوتاه است عمر این عشق .. نه به کوتاهی برگهای سبز بهاری .. نه به کوتاهی پاییزی که بر گهای تکیده اش در زیر پا های من و تو له می شود اما به یاد زمانی که با سبزینگی خود به طبیعت فخر می فروخت آخی نمی گوید ..
و می خندیم و می گوییم و می سراییم فال می گیریم و شاد می شویم .. گویی که یلدا برای همیشه می ماند گویی که یلدا تبلور عشق و ایمانیست که با ما از روز گاران کهن بوده است . زندگی کرده است . یلدا با ستارگان می آید وبا ستارگان به خواب می رود .بخوانید ای مسافران یلدا ! امشب تا سحر از عشق بخوانید از روشنی دلهایی که چون خورشید می درخشد و چون ماه می تابد و با ستاره همراز است .. یلدا عشق را .. هستی خود را به ما می بخشد , با نفسهایش به ما زندگی می دهد .. با سکوتش بر سفره عشقمان آرامش می نشاند و با فریادش بیدارمان می سازد تا بدانیم لذت در کنار یکدیگر بودن را .. با هم خواندن را .. با هم گفتن و شنیدن را ..
و یلدا آرام می گیرد وقتی که ما آرام باشیم .. نغمه زندگی در شب یلدا آهنگ دیگری دارد .. گویی که اهل دنیا در این شب زیبا همه با هم می نوازند . می نوازند و قصه شیرین دلبستگی ها را می خوانند .. ای پیر و جوان ! کودک و بزرگسال ! زن و مرد !... گره از اخمهایتان بگشایید . که او می آید .. که یلدا می آید . که آرام دلها , روشنی فردا می آید ..
بیایید با یلدا جان دوباره ای گیریم .. بیائید تا یک بار دیگر با یلدا عشق را , زندگی را , هستی را , بودن را احساس کنیم .. بیائید تا به یلدا سلام بگوئیم ..
بازهم در سحرگاهی دیگر یلدایی دیگر همراه و همگام با ما چشمانش را می بندد و با آرامش به خواب می رود .. با رویاهای انسانهایی که کینه ها را به دور انداخته اند به هم لبخند می زنند و بر فال آینده بوسه می دهند تا راز خوشبختی را با تمام وجود احساس نمایند .
یلدا در سحر گاهان چشمانش را برای همیشه می بندد و به یلدا های دیگر می پیوندد . پلکهایت را بازکن ای برادر ! ای خواهر ! امشب همه به میهمانی عشق و دوستی می آیند .. امشب تولد یلدایی ست که با سیاهی روز دیده به جهان می گشاید و با سپیدی شب به خواب می رود . بیائید تا در سپیده هجرت یلدا به گل سیاه خود بگوئیم که تا با سپیدی خود خوشی ها را , نیکی ها را برایمان به ار مغان آورده ای . آسوده بخواب یلدا که هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ... پایان .. نویسنده ... ایرانی
یلدا ! باز هم می خواهم خود را به آغوشت بسپارم .. می خواهم با تو زندگی را احساس کنم .. پاییز دل انگیز را و بوستان گلریز را که در غم دوران بهاری خود اشک می ریزد ...
یلدا ! تو با من از خاطره ها می گویی . از روز گاران کهن .. از آن زمان که شاید یلدا به بلندی از ازل تا به ابد می نمود . و اینک من تو را در آینه زمان می بینم که چگونه اشباح را به دور هم گرد آورده ای تا که شاید در آینه خیال ما را به آن حیاتی بر گردانی که احساس می کنیم روزی به آن باز خواهیم گشت .
و من با تو از زندگی می خوانم .. از مادر پاییز.. از مادر طبیعت .. چشمانت را باز کن .. پنجره ها باز می شود . آسمان و ستارگانش به استقبال تو می آیندو تو آن ها را در آغوشت جای می دهی .. غرورت به به بلندای هفت آسمان است .. به آن می اندیشم که زیبایی تو به آن است که یگانه ای .. تو یگانه ای نه بیگانه ای ..
یلدا !تو با خون ما عجین گشته ای .. گویی که در آغوش تو بوی پدران و مادران خود را احساس می کنیم . تو با ما از آنان می گویی . هر چند که تو خود تازه ای . اما بوی آنانی را می دهی که دیگر در میان ما نیستند .. حتی بوی مادران خود را .. باز هم خود را به تو می سپارم .. و غمهایم ..تا آن را با تیرگی آسمان غم غسلش دهی و اندوه را از وجودم بزدایی .
امشب پاییز می رود .. اما عشق پاییزی بر جای می ماند . یلدایی دیگر هم می رود . و من با عشق به گل سیاه یلدا می نگرم . شاید که یلدا رنگ عشق باشد .. چه کوتاه است عمر این عشق .. نه به کوتاهی برگهای سبز بهاری .. نه به کوتاهی پاییزی که بر گهای تکیده اش در زیر پا های من و تو له می شود اما به یاد زمانی که با سبزینگی خود به طبیعت فخر می فروخت آخی نمی گوید ..
و می خندیم و می گوییم و می سراییم فال می گیریم و شاد می شویم .. گویی که یلدا برای همیشه می ماند گویی که یلدا تبلور عشق و ایمانیست که با ما از روز گاران کهن بوده است . زندگی کرده است . یلدا با ستارگان می آید وبا ستارگان به خواب می رود .بخوانید ای مسافران یلدا ! امشب تا سحر از عشق بخوانید از روشنی دلهایی که چون خورشید می درخشد و چون ماه می تابد و با ستاره همراز است .. یلدا عشق را .. هستی خود را به ما می بخشد , با نفسهایش به ما زندگی می دهد .. با سکوتش بر سفره عشقمان آرامش می نشاند و با فریادش بیدارمان می سازد تا بدانیم لذت در کنار یکدیگر بودن را .. با هم خواندن را .. با هم گفتن و شنیدن را ..
و یلدا آرام می گیرد وقتی که ما آرام باشیم .. نغمه زندگی در شب یلدا آهنگ دیگری دارد .. گویی که اهل دنیا در این شب زیبا همه با هم می نوازند . می نوازند و قصه شیرین دلبستگی ها را می خوانند .. ای پیر و جوان ! کودک و بزرگسال ! زن و مرد !... گره از اخمهایتان بگشایید . که او می آید .. که یلدا می آید . که آرام دلها , روشنی فردا می آید ..
بیایید با یلدا جان دوباره ای گیریم .. بیائید تا یک بار دیگر با یلدا عشق را , زندگی را , هستی را , بودن را احساس کنیم .. بیائید تا به یلدا سلام بگوئیم ..
بازهم در سحرگاهی دیگر یلدایی دیگر همراه و همگام با ما چشمانش را می بندد و با آرامش به خواب می رود .. با رویاهای انسانهایی که کینه ها را به دور انداخته اند به هم لبخند می زنند و بر فال آینده بوسه می دهند تا راز خوشبختی را با تمام وجود احساس نمایند .
یلدا در سحر گاهان چشمانش را برای همیشه می بندد و به یلدا های دیگر می پیوندد . پلکهایت را بازکن ای برادر ! ای خواهر ! امشب همه به میهمانی عشق و دوستی می آیند .. امشب تولد یلدایی ست که با سیاهی روز دیده به جهان می گشاید و با سپیدی شب به خواب می رود . بیائید تا در سپیده هجرت یلدا به گل سیاه خود بگوئیم که تا با سپیدی خود خوشی ها را , نیکی ها را برایمان به ار مغان آورده ای . آسوده بخواب یلدا که هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ... پایان .. نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر