نمی دانم هنوز هم نمی دانم آتش اولین نگاه را ..همان آتشی که خرمن احساس مرا می سوزاند تا با سوختن در آتش عشقت جانی دوباره گیرم . آتشی که بر خاک وجودم تابیدن گرفته تا بار دیگر سبز شوم .. بیا ما با همیم . هیچکس نمی تواند ما را از هم جدا گرداند .
نمی دانم هنوز هم نمی دانم راز نگاه تو را , من از توام .. آن چنان که نور از خورشید است و خورشید از خدای خورشید . به من بگو اگر تو نباشی بر چه می توان تابید ؟! با که می توان خندید اگر تو نباشی .. اگر تو نباشی چگونه می توانم در انتظار سحری باشم که بعد از غروب می آید ؟! اگر تو نباشی چگونه می توانم پیام قاصدک سحر را به گوش جانم بشنوم که از قصه های عشق می گوید ؟!
نمی دانم هنوز هم نمی دانم تو از کدامین دیاری که پای به سر زمین وجودم نهاده ای قلبم را ربوده ای بی دلم کرده ای مرا به دنبال خود کشانده ای .. از تو قلبم را خواسته ام .. قلبت را به من داده ای جای دلی که از من ربوده ای ..
نمی دانم هنوز هم نمی دانم تا کدامین زمان و تا کدامین مکان بازی دلها ادامه خواهد داشت . تنها همین را می دانم که من بی تو غرق سکوت جانکاهی خواهم شد که برایم ناقوس مرگ می نوازد .. به من بگو اگر تو نباشی من چگونه باشم ؟!دلم می خواهد صدایت کنم وقتی که نگاهت می کنم , تو از چشمان من می ترسی و من از راز چشمان تو . چشمانی که دروغ نمی گویند ..
نمی دانم هنوز هم نمی دانم چرا نمی توانم انتهای این راه را ببینم .. نه می توانم نه نمی توانی که بر گردیم . این یک بن بست نیست . می توان گریخت .. می توان دیوار ها را فرو ریخت .. به من بگو فردا ی ما چون امروزمان خواهد بود .. به من بگو که عشق ما هر گز غروبی نخواهد داشت . حتی اگر خورشید برای همیشه غروب کند .. حتی اگر ماه بمیرد ..
نمی دانم هنوز هم نمی دانم تو از کدامین راه آمده ای که تنها فرشتگان از آن گذر کرده اند .. به من بگو باز هم برای من می خوانی می گویی که می مانی .. سرت را بر شانه ام نهاده ای تا با انگشتهایم شانه بر موهایت کشم ..
نمی دانم هنوز هم نمی دانم چگونه عقربه زمان را بایستانم تا بایستیم در لحظاتی که خود را در اوج آرامش و خوشبختی می دانیم . خود را به تو سپرده ام و تو در آغوش منی .. و ما در آغوش پرورد گار عشقیم .. می دانم که می دانی راز فر دا و فر دا ها را اما ..
نمی دانم هنوز هم نمی دانم اگر فردایی نباشد فردای من و تو چه خواهد شد ؟!چگونه به تو خواهم رسید وقتی که با تو فاصله ای ندارم ؟!. وقتی که فرسنگها از تو دورم و هیچ فاصله ای احساس نمی کنم ؟! چه کسی نمی خواهد من و تو با هم باشیم ؟! چه کسی نمی تواند عشق ما را ببیند ؟! کدامین بوم شوم چشمانش به دیدن خورشید عشق کور می شود ؟!
نمی دانم هنوز هم نمی دانم در آرامش قبل از طوفانم یا برزخ قبل از دوزخی که در آتش بدون تو خواهم سوخت ؟!بهشت تنها تو را برای من نوشت وقتی که نباشی این است اندوه سر نوشت !
نمی دانم هنوز هم نمی دانم وقتی سرت را بر شانه ام می گذاری با من تا به کجا می آیی ؟! اما احساس می کنم به جایی می رویم که مثل هیچ جا نیست . به جایی که نه اندوهیست نه حسادتی , نه کینه ای , نه شقاوتی .به جایی که کسی به زور مجبورت نمی کند کسی را دوست بداری .. به جایی که سر زمین دلهای پاک و عاشق است .
نمی دانم هنوز هم نمی دانم چرا وقتی که تو را دارم , چرا وقتی که مرا داری ..باید که از سایه های سیاه جدایی بترسیم .. ؟!ما در سر زمین عشق پاک , در سر زمین پاک خداییم آن جا که هیچ شیطانی را بدان راهی نباشد .. این طلسم عشق است که شیاطین را جادو می کند تا به دلهای من و تو راه نیابد ...
نمی دانم هنوز هم نمی دانم این کاروان ما را تا به کجا می رساند ! ای ساربان ! آهسته ران ! بگذار که آرام آرام با آرام جانم بروم .. اینک که به مقصود رسیده ایم بگذار که این راه بی مقصد بماند .. من آن مقصدی رانمی خواهم که در آنجایش نبینم
نمی دانم هنور هم نمی دانم آخر این قصه را .. من آن قصه هایی را نمی خواهم و نمی خوانم که آخرش نا خوش باشد .. سرت را بر سینه ام بگذار تا موهایت را شانه زنم .. در آغوش من آرام گیر عشق بهاری من ! خداوندا ! عشق حقیقی از آن توست ..ما تنها چشنده جرعه ای هستیم از آن چه تو به نام عشق در وجودمان به ودیعه نهاده ای .. و تویی شایسته پرستیدن , شایسته ستودن .. آن چنان کن که بر طلسم عشقمان تنها یک نام حک شده باشد .. و آن نام زیبای تو جهان آفرین ما باشد ...خدا ! آری خدا ! .... پایان ..نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر