ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

چشم پوشی 1

من اسمم بردیاست و تازه 18 سالم تموم شده بود که تو کنکور قبول شده مثل دبیرستان که رشته ام ریاضی بود دانشگاه رو هم تو همون رشته قبول شدم . مامان منم که تو 16 سالگی منو به دنیا آورده بهاره جون اسمشه و یه خواهر 15 ساله دارم که بهش می گیم بهناز جون . بابای من وقتی که 27 سالش بود عاشق مامانم میشه که دوازده سال ازش کوچیکتر بود و تازه رفته بود دبیرستان . در هر حال وضع مالیش خوب بود وخونواده پدر بزرگم با این از دواج موافقت می کنن و بهاره جونم دیگه حرف بزن نبود . مثل حالا نبود که زمین و زمان حرفشو اطاعت کنند . هر چند بابا از روز اول هم زن ذلیل بود . بگذریم از اونجایی که مامان به خاطر قبولی من تو دانشگاه کبکش خروس می خوند ودوست داشت پیش فامیلا پز بده وکم نیاره تر تیب یه مهمونی مفصل رو داد که چهل  پنجاه تا از فامیلای در جه یک و دوستان شبه فامیلو دعوت کرد . خونه ما یه خونه دوبلکس بود که از طبقه همکف یا اول با یه راه پله به طبقه بالا می رسیدی . قسمت پایین تشکیل شده بود از یک سالن پذیرایی بزرگ که همه مهمونا توش جا می شدند . مهمونی شب جمعه بود  . واسه دوسه ساعتی یه کاری واسم پیش اومده بود ووقتی که به خونه بر گشتم دیدم بیشتر مهمونا اومدن وکلی ماشین دم در خونه مون پارکه . وقتی وارد سالن پذیرایی خودمون شدم چه خبر بود . انگار هشتاد درصدشون زن و دختر بودن . اونم اکثرا با یه لباسای فانتزی و مدل سکسی و به اصطلاح عامیانه لخت و پتی . یکی از این دخترا که خیلی هم خوشگل نشون می داد و چشم و ابروی مشکی و صورت گردش منو کشته بود اومد جلو و لبخندی بهم زد . یه خورده از دخترا بزرگتر نشون می داد . یه پیراهن نیمه سکسی وخیلی کوتاه به رنگ مشکی ولی خیلی خوش مدل تنش کرده بود که از سینه یه حالت نیمه باز داشت ودامنه اش هم یه وجب بالاتر از زانو بود . یه خورده که دقت کردم رو پاهای لختش جوراب هم نپوشیده بود . عطر ملایمی هم که زده بود حسابی مستم کرده بود . قسمت دامن یا دامنه پیراهن روی باسنش کیپ شده ووسوسه ام می کرد . تصمیم گرفتم دیگه بهش خیره نشم . اگه مامان منو می دید حتما ناراحت می شد که این جور خیره رفتم تو کوک یکی . خیلی زرنگ بود . احساس منو خوب درک می کرد -بردیا عزیزم -واوووووووووومااااااامااااااااان چه سوپر خوشگل شدی . اصلا نشناختمت . خودتی .. خیلی ناز شده بود . بغلم کرد و گفت این تازه اولشه . امیدوارم همیشه تو زندگیت موفق باشی . این یه چشمه اشه . خواهی دید که واسه دامادیت چیکار می کنم . چیه مات موندی تا حالا مامانتو این جوری ندیده بودی ؟/؟-چرامامان -راستشو بگو کدوم تغییر من باعث شده که منو تو نگاه اول نشناسی و اگرم خودم صدات نمی کردم شاید به این زودی متوجه نمی شدی -مامان موهاتو که چتری زدی وآوردیش رو پیشونیت ونزدیک ابروهات خیلی بهت میاد . خیلی ناز شدی . یه بوسه کوتاه از لبام گرفت و گفت حالا بریم پیش مهمونا بده . دیگه توی اون همهمه هر دختری می خواست خودشو بچسبونه بهم . بیشترا به فکر رقصیدن و تکون دادن تن و بدنشون بودن . بهاره و بهناز هم قاطی اونا شده بودند . راستش زیاد توجهی به این نداشتم که آبجی بهنازم چی پوشیده و با کی ها بر می خوره . هوش و حواسم بیشتر به مامان بود که بیشتر نگاهها رو خیره خودش کرده بود .. دلم می خواست این مهمونی زود تر تموم شه . مامان بهاره دستمو کشید و برد اون وسط .-چته بردیا بیا یه خورده با هم برقصیم . خودشو قاطی نو جوونا کرده بود ومردا همش به بر جستگیهای بدنش نگاه می کردند  .مامان موقع رقص خودشو بارها و بار ها خودشو بهم نزدیک می کرد . می دونستم همه اینا واسه گرمی مجلسه . منم سعی کردم حسادت خودمو کمتر نشون بدم . بابای بی خیال رفته بود با چند تا از مردای فامیل یه گوشه ای بازار شرابخوری راه انداخته بود . هیشکدوم از این مردا و پسرا خیالشون نبود که خوار مادرشون این جور لخت و پتی دارن می گردن و من یکی تو دلم داشتم بی کلاس بازی در می آوردم . آخه خیلی مامانمو دوست داشتم . خیلی بیشتر از بابا اونو دوستش داشتم . اون همه چیز من بود . سنگ صبورم بود . روزایی که تازه به سن بلوغ رسیده بودم تنهام نذاشته بود . باهام حرف می زد . درکم می کرد .ناگفته هایی رو که پدر باید واسم می گفت اون می گفت . دوست نداشتم کسی هوس اونو تو سرش داشته باشه . از این 6 یا 7 ساعت چهار ساعتش به رقص گذشت . و یه ساعتش به شام وبقیه اش کادو دادن به من .. وقتی که مجلس تموم شد و همه رفتند پدر تخت گرفت رو تختش خوابید . بهناز هم که درب و داغون شده بود از رقص و پذیرایی زیاد اول خوابید بعد دراز کشید . منم که حالم گرفته بود رفتم تو اتاقم و چهره خوشگل و هوس انگیز مامانو با اون پیشونی محو شده اش تو خاطرم مجسم می کردم . تو حال خودم بودم که دیدم بهاره جون وارد شد . با همون فرم و لباس . با همون موهایی که رو پیشونیش ریخته بود . بالبای خوشرنگ و یاقوتیش . یاقوت سرخ . با چشای درشت و سیاهش اومد و پیشم و روی تخت نشست . دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو داد بالا .-حالا دیگه ما واست غریبه شدیم . من که می دونم چته . عادت نداشتی مامانتو این جوری ببینی . نگام تو نگاش افتاد . یه نگاهی داشت که با همه نگاههاش فرق می کرد . صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لبشو گذاشت رو صورتم . نفس گرم مامان مثل نسیمی گونه هامو نوازش می داد . صورتمو یه خورده به طرف لبش حرکت دادم تا لبام به لباش بچسبه . هر لحظه منتظر بودم تا با یه اعتراضی از طرف اون روبرو بشم . تشنه بودم تشنه بوسیدن لبای گرم و سرخش . جفت لبهامون یه تماس کوچیکی با هم پیدا کردند . سکوتشو که دیدم فشار لب روی لبو زیاد ترش کردم . دستمو بردم پشت سر مامان وکف دستمو لای موهای پشت سرش فرو بردم اونو بیشتر به خودم چسبوندم . بوسه ما خیلی طولانی شده بود . بعد دستمو به پشتش رسوندم . پشتش تا عرض و موازات سینه هاش لخت بود . یواش یواش  رسیدم  به اونجا وواسه این که حس نکنه ازش سوءاستفاده می کنم و یه خیالای بدی دارم خودمو کنار کشیدم .-چیه ول کردی -مامان از این کارم که ناراحت نشدی -نه واسه چی عزیزم . مگه تو مامانتو دوست نداری -بهاره جون انگار چشات میخواد یه چیزایی بهم بگه . منم دارم تو چشات یه چیزایی می خونم . می دونم که حرف دلت تو چشاته .-مامان تو خیلی زرنگی خیلی راحت تر حرف چشا و دلمو می خونی -واسه اینه که تو خود منی وجود منی روحمی جانمی بردیا . می دونم تو نگات و تو دلت چی می گذره . می دونم چی می خوای . دوست نداشتی من امشب پیش بقیه این  جوری ظاهر شم . آخه این که برای بار اولم نبود ولی خواستم تو مجلس مهمونی واسه پسرم خیلی جوون باشم و شیک . شایدم بیشترشم به خاطر تو بود .-مامان نمی دونم چرا ولی دلم می خواد که تو فقط مال من باشی .یه عشق و احساس و عاطفه خاصی نسبت به تو دارم . نمی دونم چه جوری بگم -می دونم پسرم هر احساسی که داشتی از بوسه هات و از نوازشهات و از تماس دستهات با شونه ها و کمر لختم متوجه شدم . این حرفو که زد از خجالت سرخ شدم . اون داشت بهم می گفت که می دونه من عاشق در آغوش کشیدن بدن لختشم . وقتی صورت سرخ شده امو دید دلش نیومد که ناراحت و دلشکسته ام ببینه . این بار این اون بود که دستشو گذاشت پشت سرم ولبامو به لبهاش نزدیک کرد و با شروع یک بوسه طولانی بار دیگه منو به عالم هوس برد . روی تخت دراز کشید و قبل از این که دونفری چشامونو ببندیم چند لحظه ای چش تو چش هم دوختیم و مامان یه لحظه قفل لباشو باز کرد و گفت می دونی نگاه منم دست کمی از نگاه تو نداره ولی در زندگی تابوهایی هستند که آدم مجبوره از بعضی چیزا چشم پوشی کنه . مهلت نداد که جوابشو بدم . حس کردم که دوست نداره از این حد بیشتر بریم . پس اونم ته دلش یه چیزایی می خواست ولی نمی خواست اون سد ها و ارزشها رو بشکنه . شاید نمی خواست به عشقی که بین ما وجود داره حال و هوایی دیگه بده . شایدم نمی خواست عشقو با لذت گناه در هم کنه . آره مامان قبل از این که حرفی بزنم و به اصطلاح روم زیاد بشه لبامو شکارش کرد و با هوس اونا رو می مکید . مامان بهاره رو تختم دراز کشیده بود و منم افتاده بودم روش . بر جستگیهای بدنمون در تماس با هم قرار داشتند . خیلی لاک پشتی لبهامو به طرف پایین تر از لبهای مامان کشیدم . چه بوی خوشی می داد زیر چونه اش و شونه های لختش .-نههههههه بردیا عزیزم بیشتر نه من می ترسم خواهش می کنم -مااااااماااااااان این همون چیزیه که ازش چشم پوشی می کنی ؟/؟-نمی دونم .. شاید . رسیده بودم به مرز بین آخرین نقطه لخت نیمتنه اش . لبهامو گذاشته بودم بالای پیراهن مادر نازم و اونو یه خورده پایین تر کشیدمش . بعد از اون لبامو قرار دادم رو قسمتهای لختی که تازه تو دیدم افتاده بود و میکشون می زدم -نههههههه بهت میگم بسسسسسسسه نکن -مامان چرا باید خواسته هاتو قربونی کنی -نهههههه آدم نمی تونه همیشه خودشو اسیر اون چیزی کنه که دلش می خواد . هوس بهاره جونمو بیحس کرده بود ولی نخواستم به این خواسته اش بی احترامی کنم . شاید اگه یه خورده پیشروی می کردم می تونستم تسلیمش کنم ولی اون طرف قضیه رو نمی تونستم حدس بزنم . شاید دچار نوعی شرمندگی و افسردگی می شد . من مامانو با تمام وجود دوستش داشتم و بهش عشق می ورزیدم . بازم دست از ادامه کار کشیدم ویه بار دیگه بهاره جون حس کرد که ناراحتم کرده -بردیا دلخور شدی ؟/؟بغض کردم و جوابشو ندادم -عزیزم تو واسه خودت مردی شدی . حالا باید خیلی راحت با مسائل کنار بیای و یه خورده دید منطقی داشته باشی -مامان میگی من احساس و عشق خودمونو با منطق قاطی کنم . دلم یه چیزی میگه و یه چیزی میخواد -فکر می کنی دل من نمیخواد ؟/؟دستامو دور کمر مامان حلقه زدم و به صورت قشنگش نگاه کرده گفتم مامان بهاره تو مثل بهار سبز سبزی تازه ای خوشگلی شکوفه های بهاری تو وجودت در حال رقصیدنن . لبات مث گل سرخیه که غنچه هاش واشده باشه . دستمو گذاشتم رو چاک پیر هنش و در حالی که ناله های خفیفش از تمنای درونش می گفت گفت اینو دیگه به چیزی تشبیهش نکن که طاقتشو ندارم . این بار اونو سخت به خودم فشردم و دیدم یه خورده خودشو جمع کرد -مامان چته . خجالت می کشی ؟/؟-کی الان ؟/؟فقط یه خورده کمرم درد می کنه .-پس مامان گلم به شکم بخواب من ماساژت بدم . یه نگاه معنی داری بهم انداخت و قبل از این که حرفی بزنه گفتم نترس مامان من به اون چشم پوشی هایی که کردی احترام میذارم چون نمی خوام اون احترامی رو که تو واسم قائلی از بین ببرم . مامان اون کاری رو که می خواستم انجام داد . من جفت کف دستامو گذاشتم رو شونه هاش . خیلی آروم طوری که بدن قشنگشو به درد نیارم ماساژش می دادم . از اونجا رسیدم به کمرش . دیگه مینی پیر هنشو در نیاوردم . نمی خواستم در مورد من فکرای بد بکنه . رو باسنش مکث کوتاهی داشته و از اونجا رسیدم به پاهای لختش . این قسمتو چون یه خورده تابو شکنیش کمتر بود با هیجان بیشتری مالشش می دادم . دوباره رفتم به قسمت کمرش . می دونستم مامان بهاره من داره کیف می کنه .-عزیزم بردیا ممنونم که حدتو رعایت می کنی .اگه می تونی رو همین مرزت باشی پیرهنمودرش بیار کمرم خیلی درد می کنه . ماساژمستقیم دستاتو می خواد . هیجان شدید داشت منو از پا مینداخت . قلبم به شدت می تپید . صدای ضربان شدید شده بود . مینی پیر هن مامانو از تنش در آوردم . اون دمرو روی تخت من قرار داشت و من بر او مسلط بودم . دوست داشتم نفس نکشم تا بهاره متوجه هوسم نشه . سوتینی ندیدم ولی شورت سفید و توری اون بر جستگیهای باسن و حد فاصل وسطشو به خوبی نشون می داد . سعی می کردم نگام به باسنش نیفته .ماساژمن تحت تاثیر هیکل لخت مامان قرار گرفته بود .-بردیا عزیزم حس می کنم داری از خط خارج میشی . حس می کنم منم دارم یه جوری میشم . دلم میخواد . دلم خیلی چیزا می خواد -مامان مامان منم دلم میخواد اگه می ترسی ولش کنم -نه نه ماساژبده . بیشتر قسمتای باسن مامان لخت بود . همون ناحیه رو چنگش می گرفتم و با هوس می گردوندمش و ولش می کردم -مامان اینجاهاتم درد می کنه -آخخخخخخخ بردیا تمام تنم درد می کنه .. نه نه بیشتر از این نه ... دلم میخواست بهم بگه شورتشو در بیارم دستمو بذارم لای پاش ولی ادامه نداد . حس کردم که لای پام بد جوری ورم کرده وتمنای مامانمو داره . شلوارمو از پام در آوردم . مامان جیغی کشید و گفت بردیا نه نه . خواهش می کنم -مامان از حد خودم نمی گذرم . باور کن . بذار یه خورده تا همین حد حال کنم . تا آخرش نمیرم -من از تو نمی ترسم . از خودم می ترسم . من و اون حالا فقط یه شورت پامون بود کمرشو گرفته ووسط بدنمو به باسنش چسبوندم . حریصانه اون ناحیه رو رو باسنش حرکت می دادم . چشاشو بسته بود وموهای قشنگش از این طرف به اون طرف می غلتید . سرشو به طرف خودم بر گردونده لبای سرخ و آبدارشو به لبام چسبوندم . با کف دو تا دستم سینه هاشو گرفته وبا سرعتی فوق العاده وحرکاتی دورانی کاری کردم که اونو به اوج هوس برسونم چند دقیقه ای رو به همین صورت پیش بردم . حس کردم دارم ارضا میشم و شدم . احساس آرامش زیاد می کردم ولی دلم میخواست پیشروی بیشتری می داشتم . فوری شلوارمو پوشیدم تا مامان وضعیت افتضاح منو نبینه . بعد از حال کردن نصف و نیمه با مامان دوباره پیله کردم به ماساژو نیمساعتی رو با اون به همین صورت مشغول بودم -می دونی باهام چیکار کردی بردیا -چیکارت کردم مامان -تو حکم آدمی رو داری که منو تشنه تا لب چشمه آب بردی و چند تا قطره نثارم کردی و به امون خدا ول کردی -میگی چیکار کنم مامان .یعنی تو اصلا حال نکردی ؟/؟دوست داری از چشم پوشی چشم پوشی کنی ؟/؟منو بوسید و گفت خیلی ازت خجالت می کشم اگه بگم حال نکردم دروغ گفتم . راستش دیگه نمی تونم تو روت نگاه کنم -مامان خواهش می کنم اصلا از این حرفا نزن ما که کاری نکردیم -دیگه می خواستی چیکار کنیم . فقط حواست باشه که من می دونم داستانهای وبلاگ امیر سکسی رو می خونی .. وای این مامان دیگه چه هفت خطی بود !مامان پیرهنشو پوشید و در حال خروج از اتاق و شب به خیر گفتن بهش گفتم  ممکنه یه روزی ....؟/؟ -اصلا حرفشم نزن .. با این که حس شرمساری رو تو وجودش می دیدم ولی تونگاش چیز دیگه ای می خوندم .. ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی 

12 نظرات:

احسان گفت...

سلام ایرانی عزیز من همون ناشناسم داستانت عالی بود دستت درد نکنه اما اونی که من می خواستم نشد؛می دونم تقصیر خودمه؛اگه شد بعد از عید اون داستانی رو که می خواستم بنویس؛خیلی زود رفتن سر برنامه و خیلی علنی حال کردن؛بازم ممنون که وقت گذاشتی

احسان گفت...

سلام ایرانی عزیز من همون ناشناسم داستانت عالی بود دستت درد نکنه اما اونی که من می خواستم نشد؛می دونم تقصیر خودمه؛اگه شد بعد از عید اون داستانی رو که می خواستم بنویس؛خیلی زود رفتن سر برنامه و خیلی علنی حال کردن؛بازم ممنون که وقت گذاشتی

ایرانی گفت...

سلام احسان جان اتفاقا همین پنج دقیقه پیش قسمت هشتم یا آخرشوتموم کردم.این قسمت که نسبت به داستانهای سکسی خیلی پوشیده بود تازه این نمودار ماازنظرسکس تا قسمت هشتم سیر صعودی داره قسمت بعدیشو جمعه میذارم که کوتاهتره . ولی یه شیوه خیلی باحالی میشه اگه دفعه دیگه(یه داستان دیگه ) بخوام بنویسم و تو(شما) هر یکی دو قسمت در میون یه نظری بدی و راهنمایی کنی که کمکی بشه برای قسمتهای بعدیش .ازاین شیوه ها و کارای باحال و ابتکاریودوستیها و صمیمیتها به این صورت تو سایت امیر فقط پیدا میشه واین هم به خاطر وچودمدیر خونگرم ومدبری مثل امیره .متشکرم از این که همراهمی. روز وروزگارت خوش ..ایرانی

جيبر گفت...

داش ايراني گل كاشتي خفن منتظرادامشم مارو تو نسخ نذاري زود ادامشوبذارخيييلللي عالي بود فدايي داري به مولا

ایرانی گفت...

دیگه بیش از اندازه شرمنده ام کردی ومی کنی جبیر جان .اینو هقته ای دوبار همراه با داستان تک قسمتی و راز نگاه منتشرش می کنم .به خاطر توجهی که به من و امیر جان گل واین مجموعه وداستانهاش داری سپاسگزارم ...ایرانی

احسان گفت...

سلام ایرانی جان؛لطفا با من راحت باش بگو تو؛آره خیلی خوب میشه اونجوری انشاالله واسه داستان بعدی که شروع کردی تو این سبک من در خدمتم تا یه داستان جالب بیرون بیاد؛آخه ایرانی جان میدونی چیه؟بیشتر داستانا خیلی زود میرن سر اصل مطلب و سریع به هم می چسبن مثل همین داستان حداقل یه مقدار بقیه داستانا فرق داشته باشه بهتره؛بازم ممنون ازت

ایرانی گفت...

داداش احسان خیلی ممنونم از لطف ومحبتت .من در زمینه رفتن به اصل مطلب و سکس ,اعتدال رو بیشتر دوست دارم .اگه زیاد طولش بدم بعضی ها حق دارن بگن که من حاشیه میرم اگه زود بخوام برم سر اصل مطلب که اونم بیمزه و عادی میشه وبهترین ومهمترین عاملی که می تونه تعیین کننده باشه سوژه داستانه واون محیط وصحنه ای که اتفاقات درش میفته .در مورد داستانهای تک قسمتی مقدمه چینی ها یه خورده کمتر باشه بهتره وگرنه خیلی طولانی میشه وبازم یه سری میگن که چرا داستانهای تک قسمتی رو بلند می نویسم .درهر حال نظرت کاملا درسته ولی فکر خیلی ها رو هم می کنم که در اثر طولانی شدن داستان ویکنواخت شدن اون ممکنه حوصله شون سربره .توخود همین سایت یه داستان قشنگ ووسوسه انگیزی بود به اسم پری یا یه چیز دیگه دقیقا یادم نیست ولی با همه جذابیتش شش هفت قسمت می خواستند قلق یکی رو بگیرن تا اونو وادار به سکس ضربدری کنند وآخرشم فکر کنم داستان تموم نشد .بازم از توجه و علاقه ودقتت متشکرم ومی دونم که یاور خوبی برایم بوده خواهی بود .پاینده باشی ...ایرانی

احسان گفت...

ایرانی جان حرفت درسته؛خیلی از داستانا هستن که تا چند قسمتش الکی واقعا پیش رفته و هیچ اتفاقی نیافتاده شبیه همین پری؛اما خوب نمیگم یکنواخت باشه بهتره چن تا داستان حداقل تا چند قسمت نه زیاد خواننده رو له کنه تا واسه قسمت بعدیش له له بزنه شاید این رویه سریع سر اصل مطلب رفتن در مورد اعضای نزدیک مثل مادر؛خواهر و ...یه مقدار با زمینه سازی بیشتر مثلا چسبوندن ها ؛یا دیدزدن ها یا آلت شو نشون بده جوری که هم خواننده بیشتر حال میکنه؛هم داستان واقعیتر و دلچسبتر به نظر میاد؛بهت پیشنهاد میکنم داستان من و زن عمو و مامان رو که فکر کنم کار استاد بزرگ امیرخان باشه بخونی ؛همون که پسره اسمش ادوینه؛مطمئنا یه دیدجدید نسبت به این داستانا پیدا می کنی؛موفق باشی

ناشناس گفت...

زیبازیبازیبابود ایرانی منتظر ادامشم میمونم(نادر)

ایرانی گفت...

ممنونم نادر جان .اینو گذاشتم تو برنامه های سه شنبه و جمعه .لطف داری ..ایرانی

ایرانی گفت...

احسان جان گلم هر چی که گفتی و نوشتی کاملا درسته .حتما در مورد داستانهایی که بشه این کارو کرد انجامش میدم .اون داستان من و زن عمو و مامان رو هم فکر کنم خیلی وقت پیش ها خونده باشم باز م با این حال یه مروری می کنم تا حضور ذهنم یا ذهنم قوی تر بشه .بااین حال زیاد بودن داستانها در آن واحد خواهی نخواهی روی تمرکز آدم ودرنتیجه روی کیفیت کار اثر میذاره .بی نهایت ممنون از توجه همیشگی ات ....ایرانی

matin گفت...

خیلی زیبا و عالی مرسی

 

ابزار وبمستر