ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 46

چند روز گذشت و من و ندا همین طور واسه هم پیام می فرستادیم . اون از من کمک می خواست . ظاهرا دوست داشت بهش آرامش بدم . منم مدام به این که دست از نوید بر داره و بره دنبال کار و زندگی و عشق جدیدی که لیاقتش خیلی بیشتر و بالاتر از نویده تشویقش می کردم . اونم همش از احساسی که به نوید داشت می گفت و از این که نمی تونه اونو فراموش کنه . تا این که یه روز که وضع به همین صورت ثابت مونده بود و من و اون هر دو تو دنیای خودمون به امید فردا و فردا ها نشسته بودیم یه پیامی از او دیدم که من و زندگی منو منفجر کرد . از نوشته هاش این طور استنباط می شد که بالاخره تصمیمشو گرفته زندگی جدیدی شروع کنه . اون از این زندگی جدیدش به عنوان یک قربانی و فدا و فنا شدن یاد کرده بود ..... برادر خوب من ممنونم از راهنماییهای بجا و منطقیت .. زنده ها باید زندگی کنند هر چند که قلب من دیگر عاشق نمی گردد اما برای زنده ماندن باید بتپد . چند روز قبل پسر عموم نعیم برای چندمین بار اومد سراغم . گفته بودم که اگه تو دنیا هیچ مرد دیگه ای غیر اون نباشه بازم حاضر به از دواج با اون نیستم . نعیم در این مدت نشون داده که عاشق عشق و از دواجه . دوست داره دوست داشته باشه و دوستش داشته باشن . منم آخرین حرفامو با هاش زدم . سر انجام هر دومون به جایی رسیدیم که دیدیم می تونیم راضی باشیم و قانع . رنج من درد من عذاب من همون چیزی بود که نوید می خواست . اون می خواست که من از دنیای اون خارج شم و منم دارم اونو به آرزوش می رسونم . آدم باید به خواسته کسی که دوستش داره توجه داشته باشه و منم باید نویدو خوشحالش کنم هر چند که شاید خودم خوشحال نشم . همین پنجشنبه یعنی پنج روز دیگه ندا نعیمو به آرزوش می رسونه . تو خونه ما .. ماشین بنز خوشگل و قرمز رنگش گل کاری میشه و عروسشو سوار می کنه . نعیم خوشبخت میشه ولی فکر می کنی ندا هم خوشبخت شه ؟/؟نوید چطور ؟/؟برادر عزیز و مهربونم اگه دیدی این روزا کمتر اومدم رو خط که جوابتو بدم بدون که یه خورده در گیر کارای عروسی هستم . خیلی لذت بخشه که آدم با یکی پیمان زندگی مشترک ببنده ولی ای کاش این پیمان با عشق باشه . من که به آرزوم نرسیدم داداش گلم ولی امید وارم نوید دل شکن من با هر کی که خوشه به اون چه که میخواد برسه . من به خاطر همه اون چیزایی که به من داده ازش ممنونم . هیچوقت نفرینش نمی کنم که یاد گرفتم از آدما به خاطر محبتهاشون تشکر کنم و بدیهاشونو هم ببخشم . من نویدمو می بخشم و از خدا میخوام هر جا که هست شاد و خرم باشه . فقط اینو بدونه که ندای پر کشیده از بومش هرگز بدون اون طعم و بوی خوشبختی رو نمی چشه و احساس نمی کنه .............. نمی تونستم تاب بیارم . از جام بلند شدم . سرمومحکم کوبیدم به دیوار . نه یک بار نه دوبار اونم چند بار . خدیجه خانوم از ترس بیدار شد -نهههههه نهههههههه این امکان نداره . نه چرا چرا .. نههههه من نمی خوام این طور بشه .... نه ..... مادر گریه می کرد . اون خودشو انداخت رو من که دیگه خودمو به اون ور و اون ور نکوبم . پیشونیم ورم کرده بود . وسط سرم یه شکاف خفیف بر داشته خون ازش جاری بود . تنم و دستام در حال لرزش بودند . ندا داشت با پسر عموش از دواج می کرد . همون چیزی که ازش می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد . بالاخره خونه بلدرچین می رفت که خراب شه . یه روزی دیر یا زود باید شاهد همچین صحنه ای می بودم . من چه انتظاری از ندا می تونستم داشته باشم . به خاطر کسی که اونو ول کرده و براش ارزش قائل نبوده صبر کنه ؟/؟کسی که بی هیچ خبری روی تخت بیمارستان اونو به حال خودش رها کرده به این بهونه که خوشبختی اونو میخواد . به این بهونه که از پدرش حساب می بره ؟/؟به این بهونه که ندا نفهمه که اون در گذشته چیکاره بوده ؟/؟پس عشق و ایثار و گذشت کجا رفته بود ؟/؟آینده نشون داده بود که ندا همه اینا رو داره و اون با ترس و سستی خودش همه چی رو بهم زده . زندگی خودش و ندای خودشو خراب کرده . آهوی خوشگلشو به دست گرگ سپرده . به دست صیادی که قدرشو نمی دونه . در حالی که این او بوده که شکارچی قلب ندای مهربونش بوده . مادر به زور قرص خواب بهم خوروند نا من چند ساعتی رو بخوابم . از خونه بیرون نمی رفتم . از زندگی و این دنیا بیزار شده بودم . از ترس این که خودکشی نکنم مامان ولم نمی کرد . خیلی لاغر و استخونی شده بودم . ریش صورتم پر شده بود . مثل آدمایی شده بودم که چند روزی تو بستر بیماری باشن . رسیدیم به پنجشنبه بعد از ظهر همون روزی که ندا می خواست عروسی کنه و کار دیگه ای از دستم بر نمیومد . دلم می خواست خودم برم از نزدیک با چشای خودم اونو ببینم که داره با پسر عموش از دواج می کنه تا همه چی باورم بشه . تا ببینم که کجای کارم .ببینم دنیا دست کیه .شاید همه اینا یه حقه بوده باشه . شاید اون خواسته نویدو بذاره سر کار .یه جوری حالشو بگیره . کاری کنه که اون یه توجهی بهش کنه . غذای من شده بود فقط یه تیکه نون و آب . گاهی هم یه خرمایی میذاشتم دهنم تا زنده بمونم و بتونم به پنجشنبه سیاه برسم -مامان مامان خدیج ! ناصر خان با همه بدیهاش مرد بدی نیست .  تا حالا خیلی هوامونو داشته . من یه سه چهار میلیونی تو حساب پس اندازم دارم . می تونی شاگرد بگیری مغازه رو بدی دست شاگرد یا کرایه اش بدی یا خودت وایسی -خونه هم که داریم . نمی خوام بعد از من بری سر کار -پسر تو عقلت پریده .دختر که قحط نیست . حتما یه حکمتی بوده که تو و اون به هم نرسیدین . مگه تو این دنیای بزرگ هر کی هرکی رو دوست داره به هم می رسه ؟/؟-مامان ! خودم کردم که لعنت بر خودم باد . من بدون اون نمی تونم زنده بمونم . نمی تونم زندگی کنم . نمی تونم نفس بکشم . منو ببخش از من بگذر پسرتو حلال کن . فکر کن اصلا منی تو زندگیت نبودم . اصلا منو به دنیا نیاوردی . نمی تونم ببینم و حس کنم که یکی دیگه جز من اونو ... اونو ... دیگه نتونستم ادامه بدم . خودمو انداختم بغل خدیجه جونم و مثل اون وقتایی که بچه بودم تو بغلش اشک می ریختم . اون وقتایی که یه چیزی ازش می خواستم و اون نمی تونست بهم بده . حالا هم همین طور بود . حالا هم نمی تونست ندای منو بهم پس بده .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

3 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام ایرانیه عزیز امیدوارم خوبو سرزنده باشی
فرزاد.ص

مرتضی گفت...

وااااااای ایرانی این جمله آخره این داستان منو آتیش زد.چه خوب با یه جمله ساده تونستی فقر کودکی نوید رو به تصویر بکشی.
"اون وقتایی که یه چیزی ازش میخواستم و اون نمیتونست بهم بده."

به امید روزی که هیچ کودکی طعم تلخ فقر رو نچشه.

ایرانی گفت...

روز شنبه شما عزیزان هم به خیر وشادی ..فرزاد جان منم امیدوارم که همیشه سر حال باشی وداداش مرتضی احساس پاک ولطیفت قابل ستایش است .دنیا آن قدر نعمت دارد که کسی طعم فقر را نچشد ولی بازداشت کنندگان ثروت و نعمت نمی خواهند بپذیرند که مرگ را نمی توان باپول ومقام به دام مرگ انداخت .پیروز باشید ..ایرانی

 

ابزار وبمستر