ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 51

قرار بود ندا چند دقیقه صحبت کنه و بعد گوشی رو بذاره ولی این که از نیمساعت هم بیشتر شده بود . دلم داشت ریش ریش می شد . موضوع خودکشی اون منو ترسونده بود ولی حس کردم میخواد منو بترسونه . چه جوری میخواد تو یه مجلسی که کلی دعوتن سرشو بندازه پایین و بره خودشو بندازه تو دریا . ولی اگه این کارو بکنه چی ؟/؟اون با نا بینایی این کارو انجام داد . حالا که واسش راحت تره خب اون موقع برده بودمش لب دریا و خونواده ا/ش فکر می کردن در کنار من جاش امنه . حالا که دیگه تکون خوردن به این آسونیها نیست . ولی خب مگه مردن چقدر وقت می گیره ؟/؟! نگران شده بودم . ندا همین طور حرف می زد .. یادت میاد گفتی که دوست داری به آرزوت برسی و بزرگترین آرزوت اینه که من بینایی خودمو به دست بیارم و منم گفتم که دنیای بدون تو رو نمیخوام . تو به اون آرزو رسیدی . منم حق دارم که به آرزوم برسم . یه آرزوی بزرگ من این بود که بتونم تو رو چهره قشنگتو ببینم ولی تو اونو ازم دریغش داشتی . فریبم دادی تا بتونم ببینم . بابا خیلی بهت پول داد تا بتونی نقش بازی کنی ؟/؟...... حس کردم ندا مخصوصا این حرفو زد که دلمو درد بیاره چون اون که می گفت می دونه که من عاشق اونم و نفس زدنهای من از راز درونم میگه .-اون وقتی که دیگه تو این دنیا نباشم می تونم همه چی رو ببینم . میگن ارواح همه چی رو می بینن . تو دیگه نمی تونی از دستم قایم شی . هر جا بری گیرت میارم . مگر این که این جوری به آرزوم برسم . این آخرین روزای  زندگیمه نوید . می دونم خیلی اذیتت کردم . گوشتو می کشیدم نشگونت می گرفتم ... گریه امونش نداد .. پس از چند لحظه گفت همه اینا رو بذار به حساب شیطنت عاشقونه . منو ببخش اگه بدیی در حقت کردم . بازم گریه اش گرفت و دوباره ادامه داد فقط همینو می دونم و تو هم خودت می دونی که خیلی بیرحمی . این قدر بیرحمی و واست بی ارزشم که وقتی میدونی میخوام به خاطر تو بمیرم جون و زندگی من واست ارزشی نداره . سکوتت واست از همه چی مهمتره . فقط اینو بدون ندا واسه تو از همه چی گذشت . به خاطر تو با همه در افتاد . اونایی رو که قصد داشتن تحقیرت کنن تحقیرشون کرد . ولی امروز تو اونو شکستی و تحقیرش کردی باشه حرف نزن چیزی نگو فقط همینو ازت می شنوم که داری میگی عاشقتم ندا دوستت دارم فقط نمیخوام با یکی دیگه باشی . اگه هم میخوای بمیری بمیر به درک به جهنم فقط با یکی دیگه نباش .. بازم گریه بازم صدای اشک ندا و بعدش هم صدای سکوت . ندا گوشی رو قطع کرده بود و منو با دنیایی از توهمات و اندوه تنها گذاشت . حرفایی زده بود که دل سنگو آب می کرد . اون خیلی بهتر از من منو می شناخت . نود درصد حرفایی که می زد درست بود . اونایی رو هم که درست نبود حتم داشتم که می دونه درست نیست و می خواست تحریکم کنه و غیرتی بشم . ولی من بی غیرت حاضر بودم واسش بمیرم ولی به  حرفی که به پدر ندا زدم پایبند باشم . دوست داشتم خودش درک کنه که چه ظلمی در حق من و دخترش کرده و دل عاشقا رو درد آوردن یه گناه بزرگ و جبران نا پذیره . آشفته بودم . دیشب یه غمی داشتم و حالا هم یه مدل غم دیگه .. آخه این آدم عاشق کی می تونه شاد باشه . همش تشویش و اضطراب داشتن . ترس از این که فردا چی میشه . رابطه به کجا می رسه . روزایی که کنار همن قدر همو اونجوری که باید نمی دونن . اوه خدای من داشت پاک از یادم می رفت . برم ببینم این دختره مطلب جدیدی هم تو وبلاگش نوشته یا نه . از قبلی هاش کلی مونده بود که نخونده بودم . گشتم و گشتم تا رسیدم به وقایع یکی دو روز اخیر . دوست داشتم اگه در مورد رودر رویی یک طرفه با من یه مطلبی نوشته بخونم . اتفاقا نوشته بود . معلومه دیگه دختری که دو روز خودشو تو خونه حبس کنه کلی وقت داره که بره دنبال همین بر نامه ها ... ولی دستش درد نکنه . موش و گربه بازیهای بدی هم نبود . معلوم نبود من موشم یا گربه . ولی غلط نکنم این نداهه باید گربه باشه . آخرشم با دندونای تیزش همچین گردنمو فشارش میده که نتونم در برم . ولی گربه قصه ما که خودشو میخواد بندازه تو آب . حالا یه خورده اینا رو بخونم شاید از این چیزا تو سایتش ننویسه و یه جوری دستشو پیش من رو کنه . اینم از خاطره دو سه روز قبلش و روز عروسی نعیم و نازی . البته قبلش یه خورده مقدمه چینی کرده بود تا برسه به جریان عروسی و روز عروسی ....... بالاخره از شر نعیم خلاص شدم . کلی اذیتم کرد تا اونو پیش همه شستمش و گذاشتم آفتاب تا خشک شه . یه مجلسی بود که همه بزرگان نشسته بودند . پدر و مادرم هم کلی نصیحت و سفارش و از این حرفا که خوشبختی تو همین جا تضمین میشه و جوون بهتر و برازنده تر از این گیرت نمیاد . سکوت کردم و حرفی نزدم . من به خوبی می دونستم و فهمیده بودم که پدر خونه نوید اینا رو خریده و اونا رو از محله قدیمشون کوچ داده تا من و نادر نتونیم پیداش کنیم . غافل از این که به یه نحوی که نمی خوام بگم لومیره و من متوجه میشم  که اون همچین کاری کرده . پدر در این مورد چیزی به ما نگفته بود . پس حتما یه کاسه ای زیر نیمکاسه بوده و به نحوی می خواسته که من از نوید دور باشم  . با این حساب اگه فقط یک درصد هم شک داشتم که نباید رفتار تندی با خواستگار اونم در کنار بزرگان فامیل داشته باشم اون یک در صد شک و تردید هم از بین رفت . خشم و کینه منو به سرحد جنون رسونده بود . دوست داشتم مقدمه چینی ها تموم شه و آب پاکی رو بریزم رو دستشون و اول از همه نعیم و بعد پدر نامردم . دقیقا نمی دونستم که در این میونه پسر عمو نقشی داشته یا نه که اون لحظه بهش شک داشتم ولی بعدا فهمیدم که در این قضیه بیگناهه ولی فرقی هم نمی کرد . من دوستش نداشتم و اون باید اینو درک می کرد . . ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ایرانی گفت...

امشب ستاره ای درآسمان می درخشد.ستاره ای درکنار ستاره من وتو .اوبا من وتو ما می شود ..مدتهاست که از سیزده نازنین ودوست داشتنی ندای عشق خبری نیست..آشنای آشنا ! چه نوشته هایمان رابخوانی وچه نخوانی ندای عشق تو (نظر)همیشه زینت بخش ندای عشق من (داستان )خواهد بود .هرکجا که هستی سلامت باشی .وسلامت باشند چه آنان که فراموشمان کرده اند وچه آنان که به یادمان دارند ..ایرانی

مرتضی گفت...

درود به ایرانی و امیر عزیز
باید مجددا من رو ببخشید که حدود 2 هفته نبودم.بازم باید روزی چند ساعت وقت بذارم تا خودم رو برسونم.

مثل همیشه اول از ندای عشق شروع میکنم.

شاد و سربلند باشید

 

ابزار وبمستر