ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 45

اون شب به هر جان کندنی بود خوابیدم . البته پس از پنجاه شصت باری که تصمیم به خواب و بیداری گرفته بودم . دیگه کارم در اومده بود . نشسته بودم پای کامپیوتر و منتظر بودم که یه متن و مطلب جدیدی از ندا ببینم و بخونم .عجب بازی باحال ولی درد ناکی بود .به اندازه یه ماه حرص و جوش خوردن اطلاعات کسب کرده بودم . نزدیکای صبح بود که از خواب بیدار شدم . هوس کردم برم سر کامپیوتر ببینم چه خبره .. ای که هی این دختره جواب منو داده . یعنی اون که نمی دونسته این منم . یعنی به هر کی از راه می رسه دیگه نر و ماده نداره و باید جوابشو بده ؟/؟در واقع داشتم به خودم حسادت می کردم ولی ندا که نمی دونست اونی که براش پیام فرستاده منم . در جواب من خیلی محترمانه نوشته بود ..... برادر مهربان از همدردی شما نهایت تشکر را دارم . مسائل را بسیار منطقی بررسی و حلاجی نموده اید که بسیاری از آنها در واقعیت خود را نشان داده اند که یکی از آنها پی بردنم به شخصیت آن بیوفا پس از تحقیق از همسایه شان می باشد که در آخرین خاطراتم قید کرده ام . بیصبرانه منتظر پیامها و راهنماییهای بعدی شما هستم .. با تشکر خواهر درمانده و شکست خورده در عشق .. ندا .. این ندا هم عجب پیامی در جواب پیام من فرستاده بود . عجب شخصیتی شده بودم . این کلمه بیصبرانه دیگه چه صیغه ای بود ؟/؟حیف که همه چی بین ما تموم شده وگرنه این دفعه من باید گوشاشو می کشیدم . اصلا چه معنی داره که یه زن به مردی که نمی شناسه بگه بیصبرانه منتظر پیامهای .... حالا باید بشینم تا ظهر فکر کنم چی واسش بنویسم . مجبور شدم سردرد و بی حوصلگی رو بهونه کنم و اون روز سر کار نرم . تا ظهر هی می نوشتم و هی کاغذ پاره می کردم و مینداختم تو سطل آشغال . هر مدل که می نوشتم بهونه می آوردم که ندا می فهمه و گندش در میاد . بالاخره یه آش شله قلمکاری درست کرده تحویلش دادم ........ خواهر خوب من زندگی پیچ و خمهای زیادی دارد که انسان در گذر از این پیچ و خمها و مبارزه با مشکلات زندگیست که ساخته می شود . یک عشق و یا یک عاشق نا بهنجار همچون ویروسی است که باید آن را از فایل اندیشه ها پاک نمود . خواهرم تو جوانی و فرصت زندگی و عشق ورزیدن داری . هنوز زود است که به زندگی پشت کنی . شاید قسمت این بوده شاید این اقتضای حکمت بوده که رابطه شما را به اینجا کشانده باشد . ودو فر هنگ و دو روحیه مخالف روزگاری زندگی شما را تحت الشعاع قرار خواهد داد و لطمات جبران ناپذیری به شما خواهد زد . می گویند جنگ اول به از صلح آخر . به نظرم او شایستگی شما را ندارد که تا این حد خود را اسیر و ناتوان سازید ...... یه مطالبی واسش نوشته بودم که می دونستم اگه حرفامو گوش کنه این نفسای آخرمه که دارم می کشم . درسته که آن قدر خجالت زده ام کرده بود که با یه بر خورد بزرگ منشانه و عفو وگذشت باهام روبرو شده بود . هر روز و هر ساعت و هر دقیقه با یه گذشت جدید روبرو می شدم . هر چی می خواستم یه عیب و ایرادی از این ندای خودم بگیرم نمی تونستم جز این که به ادامه نابودی خودم بپردازم و بیشتر از این بد بختش نکنم . دچار لرزش دست شده بودم . تا ساعتها وقتی می خواستم یه وسیله رو بر دارم نمی تونستم . مادر نگران من شده بود . به اصرار اون رفتیم دکتر اعصاب . بازم یه مشت آت و آشغال که وقتی خوردمش عین خرس قطبی افتادم و تا صبح نتونستم چشامو باز کنم . وقتی هم که بیدارشدم سرم گیج می رفت . چند دقیقه ای گذشت تا فهمیدم جریان چیه . خدایا نزدیک یه روزه که از ندا خبری ندارم . نکنه این چرندیاتی که دیروز واسش نوشتم درش اثر گذاشته باشه یه موقع بره با این پسر عموش ازدواج کنه . اون که گفته بود تحت هیچ شرایطی اونو نمیخواد . این بار همراه با دستام سر و صورت منم دچار یه تیک عصبی شده بود . هر بار به این فکر می افتادم که خودمو بکشم وقتی به چهره مهربون خدیج خانوم زحمتکش نگاه می کردم بیش از پیش از خودم بدم میومد . من علاوه بر اون ندایی رو هم داشتم که به اون وابسته باشم بهش دلبسته باشم .  به خاطر نداشتنش راضی به مرگ بودم ولی مادرم چی ؟/؟من همه چیز او بودم و اون نمی تونست جدایی از منو تحمل کنه . تصمیم گرفتم برم سر کار . اول یه سری به ندا نامه زدم . این دختره چقدر زود جوابمو میده . می دونستم کار و کاسبی دیگه ای که نداره . مث یه شکارچی همونجا می شینه تا ببینه چه خبره . این جوابو واسم نوشته بود ..... برادر خوبم کلام تو آرام بخش روح و روانم گردیده است . بسیار منطقی و هوشمندانه با مسائل بر خورد می کنی . در مورد سخنان و راهکار هایت خواهم اندیشید . ولی دل کندن از خاطرات و لحظه های خوش و شیرین گذشته به این سادگیها امکان پذیر نیست . اما سر انجام شفا بخش خواهد بود . منتظر پیامها و راهنماییهای دیگرتان هستم .. با تشکر خواهر در هم شکسته تان .. ندا ..... به خودم می گفتم نوید تو خیلی احمقی این چه بازیه که راه انداختی خودتو داری با دستای خودت میندازی تو چاه . تو که دلشو نداری حتی ندا یه کلام محبت آمیز اونم از روی تواضع به یکی بگه چطور دلشو داری با یکی دیگه از دواج کنه ؟/؟توی احمق نتونستی یه مرهمی واسه زخمای خودت باشی حالا میخوای سنگ صبور یه کسی باشی که خودت بیچاره اش کردی و به این روز سیاه نشوندیش ؟/؟خیلی ازش خجالت می کشیدم . مخصوصا حالا که می تونست همه جا رو ببینه و منم ببینه . در مقابل این همه گذشت و شخصیت اون در مقابل این همه خوبیهاش در مقابل صداقت و پاکیهاش من چی داشتم که به اون بدم ؟/؟جز این که یه بار پریده بودم توآب و می خواستم نجاتش بدم ؟/؟تازه من که فکر نمی کردم ممکنه غرق بشم . حالا این دختره همونو بزرگش کرده و همه جا میگه . پس اگه واقعا خوشبختی اونو میخوام به هر قیمتی که شده باید بذارم که زود تر بره سر خونه زندگیش و منو از دنیای خودش خارج کنه . من و مامان خدیجه هم از این شهر و دیار میریم شاید قسمت این بوده که من و اون به هم نرسیم تا این یه درسی بوده باشه برای اونایی که همدیگه رو دوست دارن ولی نمیدونن که چه جوری دوست داشته باشن . هر چند در مورد من و ندا تمام تقصیرا متوجه منه . هر چی فکر می کنم اون چه گناهی کرده که من خودمو توجیه کنم نمی تونم فقط همین به ذهنم می رسه که اون نباید عاشق یه بد بخت بیچاره طبقه پایین گدا گشنه ای مث من می شد . دوست داشتن آدمایی مثل من که تو هفت آسمون هم یه ستاره ندارن یه گناه بزرگ محسوب میشه . این زندانی هم که منو مینداختن توش از دست من و مفت خوریهای من خسته می شد . اون داخل هم همه رو دیوونه کرده بودم و وقتی هم که منو آزادم می کردن یه نفس راحتی می کشیدند ولی نمیدونم چرا این ندا منو از زندان دل خودش بیرون نمینداخت .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

مرتضی گفت...

ایرانی عزیز، گاهی وقتا از کلماتی تو داستان هات استفاده میکنی که خیلی به دل میشینه.مثل " ندا نامه" که تو این داستان گفتی.

بازم ممنون به خاطر زحماتت

ایرانی گفت...

سپاس مرتضی جان .از دفت نظر و توجهت ممنونم .ندا, تیری در تاریکی که به هدف نشست ..این یه جمله خیلی ساده رو همین الان پس از خوندن پیامت ساختم .تفسیر رو میذارم به عهده خودت .فقط همینو بگم که هم ندا رو میشه به تیر تشبیه کرد وهم تیر رو به ندا ...ایرانی

 

ابزار وبمستر