ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رازنگاه 64

شب بدی رو گذروندم . هرساعتش واسم مث یه سال گذشت . فکر نکنم تونسته باشم حتی یه ساعت رو هم بخوابم . تصور آن که وقتی با کوروش روبرو شم عکس العمل ما چه خواهد بود گیجم کرده بود . بالاخره اون لحظه ای که در حال آب کردن گوشت تنم بود فرا رسید . در اولین بر خورد سلامش کردم واون خیلی سرد و بی تفاوت پاسخمو داد . قبل از این که به یک بهانه ای به سمت دیگه فروشگاه بره گفتم فراموش نکن دیروز بین ما چی گذشته ... آدم حسابم نکرد و مث یه گاو سرشو انداخت پایین و رفت . اون طرف زری متوجه حال و روزم شد . وقتی که اومد پیشم خلاصه ای از جریانو واسش تعریف کردم . اصلا دست و دلم به کار نمی رفت . تا آخرین لحظه کاری فقط دوسه بار اومد طرف من و لیست ورود وخروج کالاها رو ثبت کرد . کاری که منم می تونستم انجام بدم . شاید با این کارش می خواست اخم خودشو بیشتر به من نشون بده . در عوض با دخترای اون طرف حسابی جیک شده گرم گرفته بود . خیلی بلند بلند می خندید . آدم فکر می کرد که کوروش خان رفته پیک نیک . شایدم می خواست حرص منو در بیاره و شایدم از اون دخترا خوشش اومده بود . هر هدفی که داشت موفق شده بود . له و لورده شده بودم . یه بار که بچه ها یعنی کارمندا واسه ناهار پخش شده بودند و یه تنفسی داشتیم اونو یه گوشه ای تنها گیر آورده و صداش کردم -هنوز باهام قهری ؟/؟-این بار نگاهشو به چشام دوخت و این جملاتو با زبون بی زبونیش واسم بیان کرد . نمی دونست که من دارم هرچی که توی دلش می گذره رو می خونم .. با نگاهش می گفت که عوضی چرا دست از سرم بر نمی داری . من اگه بخوام تو رو بکنم جنده مثل تو زیادن . چرا بیام گول تو رو بخورم که مثل اون یکی عوضی خونه خرابم کنی . فکر می کردم شاید یه موقعی برسه که بتونم دوستت داشته باشم . تازه داشت یادم می رفت که چی به سرم اومده . فکر می کردم تو مثل اسمت یه فرشته ای . فرشته ای که می تونی فرشته نجاتم باشی . تواین دنیای کثیف که همه میخوان از پشت به آدم خنجر بزنن و اونایی که می خوان خوب باشن باید برن بمیرن فکر می کردم تو می تونی به من زندگی بدی .... دیگه تحمل خوندن راز نگاهشو نداشتم . اونم خیره و مات چشم ازم نمی گرفت تا این که این دفعه من ازش دور شدم . پس با این حساب از این قدیس چیزی به ما نمی ماسه . اون بکن ما نیست . کیرشو حروم ما نمی کنه چه غلط ها . دوست داشت چند سال کنارش می بودم و لیلی و مجنون بازی در می آوردیم . چه غلطا!  آشغال عوضی . آخوند کله خرو به گاییدن دادم  . تو که سهلی .  تو که در مقابلش بچه ای ...  روابط ما به همان صورت ادامه داشت . او با دختر ها گرم می گرفت و زری هم شده بود خبر چین من که هر روز خبر های نا خوشایندی را به گوشم می رساند . کوروش تخم نفرت و کینه را در دلم کاشته بود . اگر نمی خواست که کیرش را به غلاف کوسم بگذارد این اجازه را به او نمی دادم که با دیگری هم چنین کاری انجام دهد . من یک دیوانه کله خرابی بودم که او هنوز منو نشناخته بود . تصمیممو گرفته بودم . البته قصد کشتنشو نداشتم .  می خواستم کاری کنم که اون گورشو از اینجا کم کنه .تازگیها خیلی هم محبوب شده بود . دررابطه با کار های فروشگاه هیچ مشکل نرم افزاری نبود که نتونه حلش کنه . مرتب و منظم بود . مردم دار بود . همه کارمندان چه مرد و چه زن دوستش داشتند . نمی دونم با این همه طرفدار چه طور می تونستم واسش پاپوش درست کنم . کارسختی بود ولی نشدنی نبود . عادت کرده بودم که چه طوری پست باشم وهمه چی رو واسه خودم بخوام . باید نقشه امو طوری انجام می دادم که مولای درزش نمی رفت . می خواستم کاری کنم که چند تا وسیله از وسایل ولوازم خانگی فروشگاه کم شه و بندازمش گردن کوروش .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

مرسی زیباست ولی طولانی

ایرانی گفت...

ممنونم داداش متین ...ایرانی

 

ابزار وبمستر