ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آن سوی بن بست

-مهوش ..عزیزم دوستت دارم .. دوستت دارم . فقط مال منی .. -نه مهیار حالا نه ..حالا نه .. داشتم بهش می گفتم حالا نه .. ولی من و اون دو تایی مون کاملا برهنه در آغوش هم قرار داشتیم . بدن داغمون به هم چسبیده بود . انگاری هیچ چیزی نمی تونست  مارو از هم جدا کنه . می تونستیم بیشتر به هم بچسبیم . بیشتر داغ شیم . فاصله ها رو از بین ببریم . کف دستشو گذاشته بود روی کسم . با انگشتاش با لبه های کسم بازی می کرد .. -خواهش می کنم . نکن این کارو . می ترسم .. اگه اشتباهی می کردم نمی تونستم تو روی بابام نگاه کنم . اون منو می کشت . -مهوش عزیزم تو که می دونی من دیوونتم .  -اینو که راست میگی .. -به من اعتماد نداری ؟/؟ -به تو چرا ولی به سر نوشت نه .. -من می خوام باهات ازدواج کنم . چرا حالیت نیست .. وقتی که هوس یه دختری رو که برای اولین بار خودشو کاملا لخت در آغوش عشقش می بینه بسوزونه راستی راستی به هیچی نمی تونه فکر کنه ... اون لحظه نتونستم به هیچی فکر کنم . غرق عشق مهیار فقط به حرفای شیرینش فکر می کردم . به این که می تونیم روزای قشنگی رو با هم داشته باشیم . نگاهشو به نگاهم دوخته بود . عشق و هوس و سادگی رو به خوبی در اون نگاه می دیدم . یعنی بابام موافقت می کنه که اون باهام ازدواج کنه . مهیار پسر خوبی بود . وضع مالی خوبی داشت .همه اینا رو در اثر حمایتهای پدرش کسب کرده بود . باباش دوست داشت که اون به تحصیل ادامه بده .. ولی مهیار می گفت حوصله درس خوندنو نداره .. با رویاهایی شیرین چشامو بستم تا اون هرکاری که دوست داره انجام بده . در این چند سال نشون داده بود که جواب صداقت رو با صداقت میده .  کیرشو وقتی به کس داغ من چسبوند دیگه نمی تونستم به چیزی جز اون فکر کنم . اون از سکوت من فهمیده بود که من راضیم . حرکت کیرشو به طرف کسم و عمق اون احساس می کردم . به این فکر می کردم که واقعا در زندگی یک دختر ایرانی و جامعه ما چه چیز هایی که نقش اساسی رو بازی نمی کنند ؟!  کار از کار گذشته بود . دیگه همه چی تموم شده بود . اون کارشو کرده بود . الان این من بودم که دیگه ولش نمی کردم . می دونستم که جواب محبت منو با محبت می ده .  در لحظاتی قرار داشتم که دلم می خواست به گذشته و آینده فکر نکنم .زمان فقط زمان حال باشه .. و اون حالی که باید بکنم . -مهیار عزیزم داغ شدم .. حتی به این فکر نمی کردم که داخل کسم چه خبره . احساس درد خفبفی کرده ولی شیرینی لذت بیشتر از طعم درد بود . وقتی کیرشو کشید بیرون وسطای آلتش خون سرخ کسمو می دیدم . با دستام اون خونو پاکش کردم . . هنوز چند قطره از اون خون باقی بود . پیشونی من و خودشو قرمز کرد و به خون پاک من قسم خورد که تنهام نمیذاره و به من وفادار می مونه -عزیزم این کارا چیه مگه من نمی شناسمت . ولی از خونواده  می ترسم .. اما دیگه در اون لحظات هیچ چیز جز هماغوشی من و اون معنا نداشت . خودمو در بست در اختیارش گذاشته بودم . دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم به این که چیکار کنم . اون اجازه فکر کردنو هم ازم گرفته بود . چشامو بسته بودم و با انگشتام پشتشو لمس می کردم . فقط حرکات رفت و بر گشتی کیرش بود که در کسم حسش می کردم . و نوک سینه هایی که با لباش مکیده می شد . به حالتی رسیده بودم که  انگاری مثل گلوله ای با دوری تند در محیطی دوار در حال چرخشم که به ناگهان می خوام در یک خط مستقیم به فضای بیرون پرت شم . این حالت در کس و زیر سینه هام بود . من به یه آرامشی رسیده بودم که حس می کردم نهایت لذت سکس باشه ولی بازم می خواستم در اغوش مهیار باشم . با حرفای قشنگش آرومم کنه .  اون این بار کیرشو با هزار و یک دردسر فرو کرد توی کونم . می رفت تا تمام لذتهای ناشی از هماغوشی با مهیار به درد تبدیل شه که اون با قرار دادن کف دستش و آروم بازی کردن کیر با سوراخ کونم کاری کرد که از این حرکت اونم لذت ببرم . من خودمو با عشق تقدیمش کرده بودم و این از هر چیزی واسم لذت بخش تر بود . اون آبشو توی کونم خالی کرد .. -مهوش خیلی دلم می خواست توی کست خالی کنم ولی اون باشه برای وقتی که زنم شدی .. -آفرین پسر خوب .. آفرین .. ولی من تشنه بودم . کسم تشنه آبش بود .. مجبور شدم از قرص استفاده کنم و از ماه بعد ازش خواستم که شیره هوسشو به کام کس تشنه و گرسنه من بریزه .. چند ماه بعد بختم پرزد و رفت . اون بدون این که به من بگه واسه ادامه تحصیل رفت خارج .. من موندم و دنیایی از درد .. دیگه نمی تونستم به عشق فکر کنم . حتی به هوسی که بهش عادت کرده بودم . و حتی به نفرتی که پیدا کرده بودم . فقط به ترس فکر می کردم . این که چیکار کنم که خونواده من نفهمن که من دیگه دختر نیستم . جز گریه و اشک و زاری کاری از دستم بر نمیومد . به کی شکایت می کردم و از کی ؟ جز خودم به کی می تونستم اعتراض کنم . خودم مقصر بودم . برای فرار از ترس از ننگ فقط دوست داشتم که ازدواج کنم و طرف منو با همین شرایط بپذره .  با هر کی که باشه .. با دو نفر دوست شدم . وانمود کردم که عاشقشونم .. البته در آن واحد نه ... مخشونو زدم .. ولی این حقیقتو گفتم که من یک فریب خورده ام . حس می کردم که می تونن دوستم داشته باشن .. این بار به هیشکدومشون راه ندادم .. خواستم متانت خودمو حفظ کنم .. ولی اونا هم رفتند . بهم اعتماد نکردند . من از نظر اونا یک فاسد بودم یا یکی که خیلی راحت خودشو وا داده . نمی دونم چرا از همه واهمه داشتم . دچار نوعی افسردگی شده بودم . مراجعه به دکتر اعصاب و روان هم دردی رو دوا نکرد . چون حواسم جفت بود که قسمت خطر ناک قضیه رو تعریف نکنم . گاه خواستگارای جوونی میومدن که وضع خونه و زندگیشون هم خوب بود و از نظر اخلاقی هم ردیف بودن ولی  یه بهانه ای می تراشیدم . .. تا این که موضوع رو با یکی از دوستان صمیمی ام در میون گذاشتم .. زن داداشش مرده بود و یه دختر هفت ساله هم داشت . گفت که با داداشش صحبت می کنه و منم خودمو ببینم  اگه جور شد با هم از دواج کنیم . خونواده هم فکر کردن من قاطی کردم . اون همه خواستگار دست اول رو رد کرده حالا به این چسبیدم ولی گفتند شاید از این سردر گمی نجات پیدا کنم واسه همین زیاد گیر ندادن . منم دارم میرم به خونه بخت . به عنوان یک همسر و یک مادر ولی به خوبی می دونم این اون چیزی نبود که من انتظارشو داشته در رویاهام می دیدم . ... پایان ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر