ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

تنهام نذار

چهره ملیحه من بیش از اندازه زرد و کم خون نشون می داد . یه سری آزمایش ها و عکس و.. رو بردیم پیش دکتر متخصص خون .. یه نگاهی بهش انداخت و از بالا پایین بودن یه چیزایی گفت .. چند تا آزمایش خون دیگه نوشت و داد به دستم .. من و ملیحه پونزده سالی می شد که با هم ازدواج کرده بودیم . همدیگه رو خیلی دوست داشتیم عاشق هم بودیم . حاصل از دواج ما فقط یه پسر 14 ساله بود به نام رضا . ملیحه کم خونی داشت .. گاهی هم به مشکل افسردگی دچار می شد . ولی حالت چهره اش منو تر سودنده بود . پزشک اعصاب ما رو فرستاده بود نزد دکتر خون .. پنهونی آزمایشو دوباره بردم پیشش .. نگام کرد و گفت چی بگم .. یه سری علائم و نتایجی در این آزمایش وجود داره که ما اونو در بیماران مبتلا به سر طان خون می بینیم .. -یعنی راهی نداره ؟/؟ -اول باید ثابت شه که همین هست یا اشتباهی روی نداده باشه .. فعلا اگرم باشه شدتش کمه ولی اینو باید پزشک متخصص جواب بده .. چیزی به همسرم نگفتم . فقط به خاطرات با هم بودن فکر می کردم .. نمی دونم چرا اونو از دست رفته احساس می کردم . نسبت به اون مهربون تر شده بودم . همش به این فکر می کردم که اگه اونو از دست بدم چطور می تونم به زندگی ادامه بدم . رضا چیکار می کنه . اون عاشق مادرش بود . من و اون دو تایی چیکار می کردیم . چطور می تونستم جای خالی اونو ببینم و خونسرد باشم . دلم می خواست همسر آروم و قانع و کم توقع من پیشم باشه ..سرم داد بکشه ..تا می تونه بهم دستور بده ولی صدای نفسهاشو بشنوم . خنده ها شو ببینم .. اون چیزایی رو که ازم می خواد و در توانمه براش فراهم کنه . هر چند خیلی کم پیش میومد که چیزی ازم بخواد .دلم می خواست بازم برام حرفای قشنگ بزنه .. دلم می خواست دیگه بهم نگه تو بیش از اونی که عمل کنی حرف می زنی . من چطور می تونم گنجه لباساشو ببینم و اونو نبینم که اون لباسا رو تنش کنه ..اون که خیلی مهربونه ..اون که خیلی دوست داشتنیه .   راستش تازگیها خیلی خسته شده بودم . بیماری اون منو از پا انداخته بود . خسته ام کرده بود . . ولی هیچوقت شکایت نمی کردم . تحمل می کردم . اما ترس عجیبی به دلم راه افتاده بود .  اون خیلی بی خیال نشون می داد و من به یاد خاطرات پونزده  سال زندگی مشترکم با اون افتاده بودم .  اون زیبایی گذشته رو نداشت . ترس در تمام وجودم ریشه دوانده بود . نمی خواستم نفوس بد بزنم ولی فکر وحشتناک این که اون سر طان خون داشته باشه یه لحظه ولم نمی کرد . این که اونو از دست بدم .. این که با خاطره هاش زندگی کنم . نه من بدون اون نمی تونم . اشک در چشام حلقه زده بود . -چیه روزبه خیلی مهربون شدی .. -ببین ملی جون من کی تا حالا باهات نا مهربونی کردم .. -ولی حرکاتت یه جوریه . حس می کنم خیلی خالصانه داری باهام تا می کنی -دیوونه من کی نا خالصی داشتم . به چهره کم خون و زردش خیره شده بودم . به این که آدما  خودشون که نمی خوان مریض شن . وقتی که ناتوانی میاد سراغشون خودشون عذاب می کشن از این که سر بار یکی دیگه شن . اون نمی دونست من برای چی ناراحتم . وقتی که فکرشو می کردم یه وقتی بیام خونه و اونو نبینم وقتی بیام و همه جا بوی اونو احساس کنم و اثری ازش نباشه یه چیزی به قلبم چنگ مینداخت .. تا چند شب خوابم نبرد .. وقتی نتیجه آزمایش خونو بردم پیش پزشک دست و پام می لرزید . ملیحه هم که خب به عنوان بیمار با من بود . به زحمت بر خودم مسلط شدم . دکتر یه دستوراتی داد . دارویی رو اضافه نکرد . گفت سه ماه دیگه هم بهش سر بزنیم .. وقتی  من و ملیحه از در مطب خارج شدیم به یه بهونه ای بر گشتم و می خواستم خاطرم آسوده تر شه -آقای دکتر چیزی که نیست .. مشکل خونی .. -مشکل که وجود داره ولی همو گلوبین بالا پایین میشه ..باید از نظر غذایی تقویت شه و قرص های مکمل رو هم حتما بهش بده ... حس کردم که با رفع شدن این ابهام دوباره متولد شدم . اون شب وقتی ملیحه با نوازشهای من چشاشو بست و خوابید و من به اون چهره مظلومانه اش نگاه می کردم بی اختیار اشک از چشام سرازیر شد . عادت نداشتم به این جور گریه کردن . دلم پربود .پس از دقایقی آروم گرفتم . خوشحال بودم که ملیحه سرطان خون نداره و تا اطلاع ثانوی تنهام نمیذاره .. پایان ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر