ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق وثروت وقلب 16

خونه و مغازه و هرچی رو که داشتم فروختم و کلی هم بدهکار شدم تا نجاتش بدم ولی اون مرد .. از خدا آرزوی مرگ می کردم .. چقدر دلم می خواست منو مینداختند زندان ولی طلبکارا وقتی دیدند که نمی تونن به طلبشون برسن نفرینم کردند و دیگه زندان رفتن منم دردی رو دوا نمی کرد . با یه دنیا لعن و بد و بیراه و با خواهش قاضی و خیلی های دیگه منو ولم کردند . حالا من موندم و دنیایی از رنج و فقر و نداری . میرم تو قبرستونا .. مجالس عزا در مسجد ها .. هر وقت  مراسم عزایی و نذری دادن میشه من خوشحال میشم . به خدا من آدم بدی نیستم . مال مردم خور نیستم . همسرم خیلی مهربون بود . یه زن پاک و نجیب .. فاطمه مثل جده اش فاطمه پاک و مقدس و منزه و نجیب و مهربون ودلسوز و خیر بود . من نمی خواستم پول مردمو بخورم .همه چیزم از دست رفت . پسرم زنم پدرو خونه و مغازه ام . حالا روح فاطمه هم عذاب می کشه که به خاطر اون به مردم بدهکار شدم . ولی اون گناه نداره همش تقصیر منه .. ازاین که یکی رو پیدا کرده بود که باهاش درددل کنه احساس آرامش می کرد . اشک صورتشو خیس کرده بود . وقتی  اینا روبرام تعریف کرد حس کردم که دیگه نمی تونم قدمی رو به جلو بر دارم . یه گوشه ای نشستم و با خودم فکر کردم . اسماعیل غیبش زده بود ولی من یه گوشه خیابون به خودم و زندگی و سر نوشت فکر می کردم . به این که هر چند به چند نفر کمک کردم ولی هنوز خیلی ها هستند که ما اونا را فراموش کرده به حال خودشون ولشون کردیم . آدمایی که از ما انتظاری ندارن . آدمایی که حس می کنن دنیا دنیای نامردی و نامردمیها شده ونباید از کسی انتظار داشت ونباید کسی از کسی بخواد که پولی رو که به زحمت به دست میاره یا به هر شکل دیگه ای به راحتی برای هم نوعش خرج کنه .. چقدر من کور بودم و چقدر نگار از من کور تره . مگه ما کی هستیم . ؟/؟ بیست سال سی سال درس بخونیم که بخواهیم انسانیتو فراموش کنیم ؟/؟ درسته که جون آدما رو نجات میدیم . ولی جان بخشی که نباید به قیمت جان ستانی باشه .. با خرید و فروش ملک و املاک و یه سری فعالیت های اقتصادی دیگه  روز به روز پولدار تر می شدم . از بیمارانی هم که دستشون به دهنشون می رسید هم بابت جراحی دستمزد زیاد می گرفتم ولی اونایی رو که می دونستم واقعا وضعشون خوب نیست باهاشون مدا را می کردم . نمی دونستم آیا اشتباه می کنم که در مورد کارام با نگار صحبت نمی کنم یا نه . شاید اگه نگار درکم می کرد شاید اگه دلسوز بود و می تونست آدمایی رو که دچار فقر اقتصادی و محرومیت های دیگه ای هستند درک کنه منم رفتارمو عوض می کردم ولی حواسم به این بود که اون به هیچ وجه از کارام با خبر نشه . چون دیگه اونو محرم اسرار و شریکم نمی دونستم . اون خودش بین ما فاصله انداخته بود . اگه می فهمید که سرمایه و دارایی من از مال پدرشم بیشتر شده نه تنها زندگی رو بیشتر به کام من و نیلوفر زهر می کرد بلکه واسه کار خیر منم مانع زنی می کرد و اون وقت بازم باید باهاش در گیر می شدم و شایدم کار به جدایی می کشید . من اینو نمی خواستم . اون شب که اسماعیلو دیدم حس کردم که اگه نخوام کمکش کنم آدم بی وجدانی هستم یه کسی که حق نداره از خوشیهای زندگی لذت ببره . هر چند که با این همه سرمایه و شهرت و قدرت و رفاه خودم احساس خوشبختی نمی کردم . چون همسری داشتم که فقط به فکر خودش بود . اسیر یک فرهنگ و فلسفه مخصوص بود که از بچگی روش مونده بود . شاید محیط دانشگاه و آشنایی با افرادی از هر طبقه اجتماعی و زندگی کردن با اونا چند صباحی درش اثر مثبت گذاشته بود ولی یواش یواش به همون اصل خود بر گشته بود هرچند نمیشه گفت اصلش همون بد جنس بودن و خود بر تر بین بودنشه .. آخه اون وقتی که مهربون بود می تونست مهربون ترین باشه . بهترین باشه . پس بازم می تونست . راستش وقت نداشتم که با اقدام لاک پشتی برم کمک اسماعیل ولی در مدت کمتر  از یک هفته کاری کردم که اون فکر می کرد که من یه ماموری از بهشت خدا هستم ..-آقای دکتر من ایمانمو از دست داده بودم . به زمین و زمان فحش می دادم .  به همه مقدسات توهین می کردم .. -می تونم خواهش کنم که دیگه منو ماموری از بهشت نخونی ؟/؟ من خودم عبادتمو درست درمون انجام نمیدم و جام توی جهنمه .. وظیفه انسانی خودم دیدم این کاری رو هم که انجام دادم شاید یک هزارم سرمایه و امکانات منم نشه . ولی من آدم سخت گیری هستم . باید نشون بدی که من اشتباه نکردم و می تونی خیلی راحت در کنار اون خانوم منشی با بیمارا کنار بیای . داره پیر دختر میشه . خیلی هم بد سلیقه هست .. دنیا رو چه دیدی شایدم زنت شد .. هیس حرف نزن . تشکرنکن . من خودم دارم توی جهنم زندگی می کنم .. علی الحساب براش یه آپارتمان نقلی اجاره کردم و اونو آوردم جای یه منشی زن که رفته بود . حالا یه منشی زن و یه مرد داشتم . شیفته که 30 سالش بود و قیافه ای هم معمولی داشت از بس دنبال خواستگار کلاس بالا بود هنوز از دواج نکرده بود . این اسماعیل ما هم  دو سه سالی رو ازش بزرگ تر بود . هر چند این شیفته با بیماران مطب کنار میومد ولی  حالتش بیشتر شبیه به عروسای لفظی بگیر بود . انگاری با خودش قهر بود . اتفاقا این اسی خان ما خیلی خوش تیپ تر از اون بود -اسی جان فقط اگه دیدی این شیفته غر می زنه تو سکوت کن . کاری کردم که دو تایی شون هم کارای دفتری رو انجام بدن و هم بتونن در کار های عملی و یه سری معاینات و نوار قلب و.. کمک من وکمک هم  باشند . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر