ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق وثروت وقلب 20


اون شب تلخ ترین شب زندگیم بود . حس کردم آخرین شبیه که خانواده سه نفره ما دور همند . نگار گفت که اگه قاضی لفتش داد و واسه صدور حکم طلاق امروز و فردا کرد بهتره که ما جدا از هم زندگی کنیم . هنوز باورم نمی شد . یه روز در اوج خوشی و شادی حس می کردم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم و یه روز در انتظار جدایی تلخ بودن داشت منو از پا در می آورد .. -نگار تو از جدایی خوشحالی ؟/؟ هنوزم دیر نشده . من می تونم در خواست تو رو نشنیده بگیرم . -باور کن هر دو تا مون راحت میشیم . نه من می تونم اخلاقمو عوض کنم و نه تو . این جوری فایده ای نداره .-رفتم طرفش و بغلش کردم . خواستم آرومش کنم ولی پسم زد و منو هل داد . ظاهرا ازم بیزار شده بود . -فکر نمی کردم همه حرفات دروغ باشه نگار . اون دوستت دارم گفتن هات . اون به خاطر عشق نخفتنهات و اون به خاطر عشق در آرامش خفتنهات . فکر نمی کردم این قدر متظاهر باشی نگار . چقدر زود خودتو نشون دادی . من چه ظلمی در حقت کردم . به من بگو من چه گناهی کردم . من نمی خوام ازت جدا شم -به نفعته . -نگار تو چشام نگاه کن بگو دوستم نداری .. بگو از ته دلت می خوای که جدا شیم . دستمو گذاشتم زیر چونه اش تا سرشو بالا بیارم و تو چشاش نگاه کنم . یکی باید کوتاه میومد و می خواستم که اون شخص من باشم . عیبی نداشت با همه عذابی که بهم داده بود بازم می خواستم که بهش محبت کنم .-نگار ازم چی می خوای . من که هرچی دارم مال توست . چرا داری هردومونو اذیت می کنی -از فردا دیگه نمی کنم .نیلوفر بیا اینجا .. ببین مادر من و بابات داریم از هم جدا میشیم . دوست داری با من باشی یا پیش بابات .. . نیلوفر یکه خورده بود .. ولی سریع تر از اونی که فکرشو می کردم خودشو بهم چسبوند و پشتم قایم شد . -حدس می زدم . تو هم لنگه باباتی . اخلاق گندشو گرفتی . یه اشاره و چشمکی به نیلوفر زدم و بعدش این موضوع رو پیش کشیدم -عزیزم نیلوفر هم مث باباش از جدایی خوشش نمیاد . اون دوس داره ما سه تایی در کنار هم باشیم .. نگار لجبازی می کرد . بازم یه لحظه حس کردم که یکی از مویرگهای چشام ترکیده و این فشار رو سر و مغزمم به جریان افتاده . -نگار خواهش می کنم .. حالم خوب نیست . تنهام نذار تنهام نذار .. دستمو به طرفش دراز کردم تنهام نذار نرو دوستت دارم تنهام نذار ............. چشام باز شده بود . حس کردم دارم خواب می بینم . نمی دونستم کجام . چیزی یادم نمیومد . ظاهرا  یه عمل جراحی داشتم . ولی من خودم رو تخت دراز کشیده بودم . چرا من اینجام . انگار این بار خودم باید جراحی می شدم . من که چیزیم نبود .. تازه اتاق عمل هم نبود . یه جایی شبیه آی  سی یو بود . یه حرکتی به دست و پام دادم .. ظاهرا  از مری به معده ام با لوله غذا می رسوندند .. واسه چی ؟/؟ من چم شده ؟/؟ یعنی سکته مغزی کردم ؟/؟ یا به کما رفتم ؟/؟ هیچی یادم نمیومد . یه لحظه یه زنی رو دیدم که اومد داخل .. واسه چند ثانیه نشناختمش ولی خیلی زود متوجه شدم که اون همسرم نگاره .. وقتی نگاش به نگام افتاد انگاری که مرده ای بوده باشم که دوباره زنده شده باشه .. -نههههههههههه ... نهههههههه .... ناااااااادرررررررر .. نههههههههه ... نههههههههه ..... دستاشو جلو چشام حرکت می داد .. -نههههههه نههههههههه .. آقای دکتر ... نهههههههه ... اون بیدار شده .. به هوش اومده .. نههههههه ... وقتی که براش پلک می زدم پشت چشامو می بوسید . صورتمو می بوسید . لبامو می بوسید اشکهای نگار گونه هامو خیس کرده بود . چند تا پزشک سراسیمه اومدن داخل . دو تاشون از قویترین متخصصین مغز و اعصاب بودند . پس من مشکل مغزی پیدا کرده بودم . احتمالا رفته بودم توی کما . نمی دوستم چند روز .. شایدم چند ماه .. -خانوم دکتر بلند شین . از اینجا به بعدش وظیفه ماست . خودتونو کنترل کنین . این معجزه رو خرابش نکنین .. نگار رو به زور بردن بیرون .. ولی اون همچنان اشک می ریخت . سرشو می زد به دیوار . اونو فرستادن بیرون . ولی اونایی هم که بالا سرم بودند منو غرق بوسه کرده بودند . سردر نمی آوردم ولی اینو فهمیده بودم که شاید فکر می کردند من مردنی هستم و نجات پیدا کرده بودم . هر چند مردنی بودن و نبودن رو این عکس از مغز و سر به راحتی نشون میده . دستور دادن فعلا منو به حال خودم بذارن و شوکی بر من وارد نیاد . فکرکنم چند ساعتی روخوابیدم . بعد از بیداری  یه همهمه عجیبی  شده بود . جایی که مگس نمی بایستی پر می زد شده بود عین صحرای محشر .. آقایون خانوما برین تشریف ببرین مگه می خواین  دوباره از دستش بدین ؟/؟ یه لحظه فکر کردم نکنه منو آورده باشن تیمارستان . آخه یه سری  پشت در با صدای بلند می گریستند و یه سری می خندیدند . . صدای نیلوفرو می شنیدم که می گفت من می خوام بابامو ببینم . .. نه اینجا همون بیمارستان بود . -شازده خانوم آخه نباید اینجا بیما ررو دید و باهاش حرف زد . فقط یه لحظه می تونی باباتو ببینی . زود بر می گردی . خسته اش نکن . اذیتش نکن . اومد بالا سرم .. -بابا تو که نمی خوای بمیری . بابا جونم تو زنده ای ؟/؟ دیگه تنهام نذار . مامانو خیلی زدمش . آخه تقصیر اون بود . ولی یه کار خوب کرد نذاشت دلتو در بیارن و بدن به یکی دیگه .. مامان خیلی گریه می کرد .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر