ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یکدانه ای برای همه 1

تازه هیجده سالم شده بود و در یکی از دانشگاههای  نزدیک شهرمون پذیرفته شده بودم . اسمم سحره و دو تا داداش بزرگتر از خودم دارم به اسامی سینا و سانا . سینا و سانا دوسال ازم بزرگترن دوقلوهستن و اتفاقا اونا هم دانشجوبوده و در همون رشته مهندسی عمران و در همون دانشگاهی که من درس می خونم تحصیل می کنن . ولی یه سه چهار ترمی رو ازمن جلوترن . بابام سالار خان که واقعا مرد سالار و خوش تیپیه پولشم از پارو بالا میره افتاده توی برجسازی و دیگه فکر کنم بعد از صد و بیست سال اگه سرشو بذاره زمین به بچه هاش حداقل نفری یه برج می رسه . اون وقتی که تازه رفتم دانشگاه و زندگیم از این رو به اون رو شد  42 سالش بود و مامان 39 سالش . داداشای خوشگل منم که هر کدومشون دو سالی رو ازم بزرگتر بودند . من شده بودم یکی یدونه  خونواده خیلی لوسم می کردند . هر چی می خواستم واسم فراهم بود و از این می گفتن که به هر جایی منو شوهر نمیدن . بابام می گفت که اصلا تا آخرش باید پیش خود من بمونی -چی میگی بابایی مگه میشه . -چرا نمیشه تا من زنده ام تو اینجا پیش من می مونی .. -چی میگی مرد مگه می خوای ترشی بندازی ؟/؟  یه خونه ویلایی خیلی بزرگ داشتیم با کلی دم و دستگاه و استخر و جکوزی و سونا و دیگه چی بگم یه کاخ بود . کاخی که می شد چهار فصلو درش ببینی . هر وقت هم که می خواستی می تونستی بری استخر . تابستون و زمستون نداشت . همه اعضای خونواده در بر خورد با هم خیلی راحت بودند . از این نظر که چطور بپوشن و به خودشون برسن . من که همش با یه شلوارک و تاپ و خیلی راحت جلو بابام بودم . اون منو خیلی دوست داشت و از بچگی همش  سعی داشتم خودمو بهش بچسبونم . مامان می گفت دختر معلوم نیست که تو دختری یا پسر . این قدر باباتو اذیتش نکن . در هر حال زندگی خوبی داشتیم و همه منو خیلی دوست داشتند . ولی منم سعی می کردم زیاد پامو از گلیم خودم دراز تر نکنم . هر چند که از این تعریف و تمجید اونا خیلی خوشم میومد و لذت می بردم . .. از گوشه و کنار شنیده بودم که بابا اهل تفریح و یه خورده هم چشم داشتن به زنای دیگه هست . بهم بر خورد و ناراحت شدم ولی از بس دوستش داشتم یا نخواستم باور کنم یا این که یه جوری این مسئبله رو تحملش می کردم . وقتی که شنید دانشگاه قبول شدم از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه .آخرای تابستون بود و هوا هم گرم . دو نفری خودمو نو انداختیم توی استخر . با این که مامان و داداشا خونه بودند ولی دیگه نیومدن پیش ما . اون روز یه حرکاتی از بابا سر زد که یه جوری شدم .. البته دو جوری شدم . یه جورش رو تاسف خوردم و یه جور دیگه شو هم بر می گرده به حال و هوای جوونی و غریزه هایی که در یه دختر وجود داره . دختری که با اون دم و دستگاه و زندگی و تشکیلات هنوز دست پسری بهش نخورده . هیکلم تازه می رفت یه رشد زنونه ای پیدا کنه . یه مایو بیکنی نما پوشیدم . بابا خیلی قوی هیکل تر از من بود .عادت داشت توی آب بغلم کنه و من دست و پا بزنم و رو به جلو حرکت کنم و اونم منو داشته باشه . این عادتو از بچگی داشتم . اون وقتا که شنا بلد نبودم . ولی حس کردم که دستشو  به یه طریقی گذاشته پشتم که انگاری می خواد نوازشم کنه . یا قصد خاصی داره . شایدم اشتباه می کردم . من هنوز در فاز این مسائل نبودم . اونم اصلا نمی تونستم فکر کنم که بابا بخواد همچین خیالی نسبت به من داشته باشه . شایدم از رو صمیمیت و سادگی و عشق زیاد بود که  این تماس ها رو عادی می دونست . همه تعجب می کردند که من با این فکر و فر هنگ خودم چطور حتی روسری خودمو جلو پسرای فامیل بر نمی دارم . طرز فکر و فر هنگ من این بود . می خواستم متانت خودمو حفظ کنم و به کسی رو ندم . بابا دستشو آورده بود جلو تر و اونو به چاک سینه ام رسوند .  حالت مایوم طوری بود که قسمتی از سینه هام و زیر گلوم مشخص بود . دستش بالای سینه هامو لمس کرد . اولش فکر کردم تصادفیه ولی وقتی که به این کارش ادامه داد هم چندشم شد و هم لذت بردم . نمی دونستم چی بگم . تمام بدنم اون داخل آب در حال لرزیدن بود .. نمی دونم متوجه حسم شد یا نه . دستشو از رو سینه هام بر داشت .. کمی آروم شدم ولی دلم می خواست دوباره این کاروانجام بده .. اوووووخخخخخخ بابابا نه تو که این جوری نبودی . چرا داری باهام این کارو می کنی . نه من اشتباه می کنم .. من قبلا توی اینترنت یکی دو تا داستان سکس پدر با دختر رو خونده بودم . نمیگم که حشری نشدم ولی  وقتی که خودمو جای دختر داستان می ذاشتم که به پدرم دارم حال میدم داغون می شدم و دیگه دنبال این جور داستانها نرفتم . بابا پاها مخصوصا قسمت بالای رون منو با یه حالتی مالش می داد که دست کمی از مالوندن سینه هام نداشت . دستشو هم گاهی از زیر بیکنی به بر جستگی کونم می رسوند . انگاری کارش شده بود ماساژزیر آبی من . تکون نمی خوردم . . دلم می خواست در همون حالت می موندم . جالب اینجاست که بیشتر به این فکر می کردم که نکنه پدرم به این فکر کنه که من چه دختر پر رویی هستم ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

4 نظرات:

ایرانی گفت...

آره داداش خوبم این داستان در 11 قسمته که همه شو درطول هفت ساعت نوشتم . شدم مثل آرش کمانگیر شاید یه زمانی علت عجله رو گفتم . تا دو یا حداکثر سه ساعت دیگه همه رو منتشر می کنم هر 11 تا رو. سکس با محارم و بالای 18 ساله ...شاد باشی ....ایرانی

hero گفت...

salam khaste nabashi khili vaghte nazar nadadam vali dastanato hamishe miokhonam movafagh bashi in yeki ta hal khob bode

hero

hero گفت...

salam khaste nabashi khili vaghte nazar nadadam vali dastanato hamishe miokhonam movafagh bashi in yeki ta hal khob bode

hero

ایرانی گفت...

با سلام و تبریک سال نو خدمت هروی نازنین . امید وارم همیشه خوش باشی . لطف داری که فراموشمون نکرده بازم بهمون سر می زنی . پاینده باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر