ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 62

ستایش ! چند بار باید بهت بگم که من برات کاری نکردم . اگه واسطه ای شدم و دو قدم برات بر داشتم به خاطر این بوده که تو خودت شایستگی اونو داشتی . توانشو داشتی -آره استاد ولی بعضی وقتا آدم متوجه توان و قدرت خودش نیست . اون اعتماد به نفس لازمو نداره . ولی وقتی که یکی دیگه همراه آدم باشه به آدم نیرو بده و بگه که می تونی دستشو بگیره و از رو زمین بلندش کنه .. انگاری که که احساس تولددیگه ای رو بهش داده .. -یعنی میگی من تولد دیگه ای بهت دادم ؟/؟ نستوه خیلی صادقانه می خندید به ستایش لبخند می زد . دختر به  پاکدلی و ساده اندیشی اون فکر می کرد این که یعنی واقعا هنوز نفهمیده که دوستش دارم . نمی دونست که در نوجوانی خیلی شیطون و دختر باز بوده .. نمی دونست که هنوز داره تاوان یک عشق نافرجامو پس میده . هرشب داره کابوس می بینه که  نسیم می خواد ازدواج کنه وبه خودش میگه  من چقدر به  نسیم بگم که دوستش دارم . می خوام باهاش ازدواج کنم . من که گناهی نکردم . بر فرض هم گناهی می کردم . چرا نباید منو ببخشه . -ببینم دیرت نشه .. امروز کار نداری ؟/؟ -کارامو انجام دادم . یه حجم کاری داشتم که یه سره کار کردم -مثل این که می دونستی باهام میای گردش . -ولی کنار شما زمان خیلی زود و سریع می گذره ..- روزای زندگی برای من خیلی سخت می گذره . بدن ستایش از این جمله نستوه لرزید . اون از چی رنج می بره . چرا باید عذاب بکشه . چرا .. مگه اون مهری رو دوست نداره ؟/؟ نه .. این طوراهم نباید باشه . حرکات مهری نشون میده که عاشق نستوست ولی هنوز کسی نتونسته از دژنستوه رد شه و به قلبش نفوذ کنه .. -نبینم استاد من که همه رو شاد می کنه خودش رنج بکشه . بگو از دست من چه کاری بر میاد . نستوه در اندیشه نسیم به ستایش لبخند می زد . بدون این که حس کنه دختر چه حسی راجع به اون داره . اون در دنیای خودش بود . شاید گاهی این حسو می کرد که  ممکنه دخترای دیگه هم یه گرایشی به اون داشته باشند ولی فکر اون دختری که تنهاش گذاشته بود یه لحظه رهاش نمی کرد . منطقو ازش گرفته بود . سرشو به طرف خونه نسیم برگردوند . کاش اون به جای ستایش اینجا بود . , اون فضا و اون باغ همون حالت ده سال قبلو داشت . زمان خیلی دیر و سخت گذشته بود ولی وقتی که به اون روزا فکر می کرد به روزای خوشی که با نسیم داشت , فکر می کرد که همین دیروز بود . اگه با عشق آشنا نمی شد شاید هنوز هم یک هوسباز بود . شاید تا این حد عذاب نمی کشید . ولی شایدم تا این اندازه  نمی تونست به دیگران خدمت کنه . ستایش وسوسه شده بود که دستشو بذاره تو دست نستوه ولی می ترسید .. نمی دونست باهاش از چی حرف بزنه . برای با اون بودن هر کاری می کرد ولی وقتی که در کنارش قرار می گرفت انگار زبونش بسته می شد . به اطرافش نگاه کرد که حرفی برای گفتن داشته باشه -راستی خونواده ات نمیان بهت سر نمی زنن ؟/؟ اگه غذایی چیزی خواستی من می تونم برات آشپزی کنم .. -دستت درد نکنه .. راضی به زحمتت نیستم . خونواده هفته ای حداقل یه بار میان . اونا هم در تهران خونه دارن و هم در لواسان . -و هم دربابل .. -خب پدرم خیلی زحمت کشیده تا تونسته به جایی برسه . -از پسر گلش مشخصه . ستایش هی من و من کرد تا با کلامی متواضعانه گفت حیفه جای به این قشنگی شخصیت به این والایی یه شریک خوب هم نداشته باشه .. ستایش سرخ شده بود .. اونا به فضای باز تری اومده بودند . نستوه یه لحظه نسیمو دید که از دور مراقبشه . یادش رفت که ستایش چی گفته . ضربان قلبش شدید تر شده بود . .. نرو نسیم نرو وایسا وایسا خوب ببینمت . دلم واست تنگ شده .. چرا باهام این جوری می کنی . به خدا دوستت دارم . الان ده ساله که دوستت دارم .. به خاطر توست که  می خوام خوب باشم . به خاطر توست که نفس می کشم . به امید توست که زنده ام . نستوه به این فکر نمی کرد که نسیم چه احساسی نسبت به  این داره که اون داره با یه دختر قدم می زنه . از اونجایی که دلش فقط با نسیم بود حس حسادت اونو درک نمی کرد . نسیم فقط خشمگین بود .. حس می کرد که فاصله اش با نستوه روز به روز بیشتر میشه . بیشتر به این فکر می کرد که واقعا کار درستی کرده که اونو ولش کرده . شاید نستوه اگه ستایشو  در کنار خودش حس نمی کرد نسیمو صداش می زد . چهره نسیم به خوبی مشخص نبود . ولی نستوه می تونست باعشق و احساس پاکش اونو ببینه . زبونش بند اومده بود . وجودش سراسر فریاد بود . نسیم نتونست تحمل کنه . به سمت اتاقش رفت تا شاهد  هوسبازی دیگه ای نباشه . نمی دونست که بازم  قضاوت عجولانه دیگه ای کرده . -ببینم دختر همسایه تون بود ؟/؟ مثل این که خوشش نیومدما با هم قدم می زنیم -نه چیزی نیست . با خواهرم نازی دوسته . شاید فکر کرده تو نازی هستی ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر