ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق وثروت وقلب 25

مامان چرا این جوری می کنی . قاتل آدمکش . گربه کش .. بدجنس . دوستت ندارم .. حیوونکی گشنه شه .. اونا دوستای بابان .. من و بابا جونم این وقتی که می شد اونا رو دور هم جمع می کردیم و بهشون غذا می دادیم .. اونا  که منو دیدن مئو مئو می کنن . دیگه نمی دونن جای بابام یه آدمکش بد جنس اومده . یکی که بابامو کشته منو دوست نداره .. به حرفای نیلوفر عادت کرده بودم ولی دلم به درد اومده بود از این که بازم یه بد جنسی دیگه ای کرده بودم . از این که به یه گربه دست بزنم بدم میومد ولی اون حیوونی رو  بغلش کردم و دستی بر سرش کشیدم . وقتی هم که متوجه شدم تو باهاشون چه رفتاری داشتی همه شون برام عزیز شدند . چند تا ساندویچ و چلو خورش تهیه کردم و اونا رو دور خودم جمع کردم . -مامان بابایی همه رو نوازش می کرد . باهاشون بازی می کرد .. -حتما تو ازش می خواستی -بار اولو آره ولی دفعه های بعد بابا جونم خودش نوازششون می کرد . بهشون غذا می داد . فوری هم دستاشو صابونی می کرد . مامان فرداییش که میومدی پیش این گربه ها همه بوی بابا رو می دادند . -بوی عطر بابا رو -آره بوی عطرشو می دادند .  گربه ها رو یکی یکی بغل می کردم تا بوی تو رو حس کنم ولی نه بوی عطر تو رو نمی داد اما من بوی تو رو محبت تو رو حسش می کردم که به حیوونا هم رحم می کردی . -خب بابا دیگه چی می گفت .. هیچی یکی از اونایی که پیژامه رو گرد می کنند و میذارن رو سرشون  یه روز به با با گفت وقتی که آدما گرسنه ان چرا غذا ها رو حروم حیوونا می کنی .. -خب بابا چی گفت -هیچی بابا نگاش کرد و گفت حاج آقا برو برام هر چی گرسنه این دور و بر هست بیار تا وظیفه مو انجام بدم ولی اینا هم مخلوق خدان . اینا هم بندگان خدان . با زبون خودشون شکرش می کنند . حاج آقا شاید تو یک گربه می شدی . شاید این گربه یکی مثل تو می شد . ما نباید همش اقتصادی مسائلو بر رسی کنیم . چه اشکالی داره این حیوون هم مثل ما آدما گوشت بخوره . عیبی نداره چیزی ازم کم نمیشه . پیش خدا گم نمیشه ..مامان اقتصادی چیه ؟/؟ ... چه زیبا و منطقی جواب آخونده و پیشنماز مسجد بیمارستان رو داده بودی . نمی دونم چرا وقتی به گربه ها نگاه می کردم که که با چه لذتی دارن غذا می خورن لذت می بردم .. شاید واسه این که می دونستم این خواسته تو هم هست ولی اون لحظه حس می کردم که زندگی فقط  مال من و حق من نیست . سیر شدن فقط حق من نیست . -مامان یکی از گربه ها کمه . خیلی خوشگل بود . بهش می گفتم ملوسک . .. چشاش آبی خوشگل و تنش پلنگی بود . دمش سفید بود . باباجون ته دمشو با ماژیک قرمز کرد . من ازش خواسته بودم .این کارو بکنه . یه چیز دیگه ای هم ازش خواسته بودم . -چی دخترم .-ازش خواستم که پیشی ملوسکو بیاریمش خونه .. گفت مامان اجازه نمیده . اگه اون بگه آره من حرفی ندارم . -مامان بیارمش ؟/؟ دوستش دارم . خیلی نازه . -کوش ؟/؟ اون که اینجا نیست . -نه مامان پیداش میشه . حتما از گشنگی خوابش برده . -کسی از گشنگی خوابش نمی بره .. -مامان اومد پیداش شد . هنوز دمش قرمزه . قبل از این که نیلوفر بغلش کنه من رفتم سمتش . راست می گفت خیلی خوشگل بود . -مامان اگه بابا زنده شد می تونم بیارمش ؟/؟-بابات حالا شم زنده هست .. -پس واسه چی عزیز میگه بابا دیگه چشاشو باز نمی کنه -عزیزم بابات خوابیده . الان من و تو که چشامونو می بندیم و می خوابیم زنده نیستیم ؟/؟ نیلوفر با تعجب نگام کرد و نمی دونست چی بگه . با دم قرمز گربه بازی می کردم . اونو هم سیرش کردیم . من و نیلوفر رفتیم که دستامونو بشوریم . شاید اگه اون کنارم نبود دستامو نمی شستم . خیلی درد ناکه نادر که آدم میون بیم و امید زندگی کنه . اگه تنهام بذاری و بری . اگه دیگه چشاتو باز نکنی . اگه احساسمو نخونی من دیگه به چه امیدی می تونم زنده باشم . گاه دخترمو به یاد تو بغلش می زنم . به صورتش نگاه می کنم . خیلی شبیه به تو شده . ولی موهای سرش صاف تره . نگاهش نگاه تو رو داره . دیگه ناراحت نمیشم اگه پیش یکی دیگه به من بگه قاتل آدمکش تو بابامو کشتی .. دروغ که نمیگه . تو بهش یاد دادی که همش حرف راستو بزنه .. برای یه مقتول چه فرقی می کنه که بهش بگن قاتل . . ساعتهای زیادی از روز رو کنار تو سپری می کنم . خیلی ها نصیحتم می کنن که خود نگه دار باشم . دخترم بهم نیاز داره . ولی من به تو نیاز دارم . خیلی بیشتر از این آدمایی که دور و برتن و منتظر یه معجزه ان تا چشاتو باز کنی .. چرا مردم اشکاشون قطع نمیشه .. انگار  اونا روزی هزاران بار می میرن و زنده میشن . امروز بیشتر از بقیه روزا در کنارت بودم . لبامو گذاشته بودم رو پیشونیت . با موهای سرت بازی می کردم . دستامو گذاشتم رو سینه ات تا صدای قلبتو بشنوم . -پاشو بیدار شو ..مگه خودت همیشه نمی گفتی من در قلب توام . منو نکش من نمی خوام بمیرم . قلبت نباید بمیره . بیدار شو . با هم میریم توخرابه ها زندگی می کنیم . توی یه چادر من و تو و نیلوفر .. نه اون وقت باید دو تا چادر  داشته باشیم . بگو تنهام نمی ذاری .. کنترلمو از دست داده بودم . می خواستند منو از تو دورم کنن. ساکت شدم تا بازم کنار تو باشم و به تو فکر کنم . هنوز قلبت می زد هنوز نفس می کشیدی . هنوز به یاد اون لحظه ای که دستتو به سوی من دراز کرده بودی و می گفتی که نرو تنهام نذار اشک می ریختم . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر