ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

لز در زندان زنان 50

نمی تونستم اون چیزی رو که می شنوم باور کنم یا این که در جا نمی خواستم قبولش کنم . می ترسیدم که نفیسه با من شوخی کرده باشه . نمی خواستم خودمو دل خوش کنم  و بعدش دلم بشکنه . ولی معمولا نفیسه با من از این شوخی ها نمی کرد . نگاش کردم.هاج و واج مونده بودم . صدامو آوردم پایین تر .
-نفیسه تو باهام شوخی داری ؟اذیتم می کنی ؟ می دونی که اگه بخوای الکی دل خوشم کنی دل منو بشکنی چه گناهی مرتکب شده یا میشی ؟
صداشو آورد پایین تر و زیر گوش من گفت.
 -از گناه لزی که با هم می کنیم بالاتره ؟ خانوم از کی تا حالا مومن شدن ؟ ببینم دوست داری بعد از پنجاه سالگی آزاد شی ؟ یعنی بیست و خوردی سال دیگه بری بیرون ؟
 فقط نگاش می کردم . پنجاه سال شدن و آزادشدن هم خودش بد نیست و راستش این روزا انگار پیری مثل قدیما مفهومی نداره . پنجاه ساله هایی هستند که وقتی نگاشون می کنی فکر می کنی که سی سالشونه..
 -یعنی من می تونم امید وار باشم به این که  بالاخره می تونم برم بیرون و رنگ آزادی رو ببینم ؟
-آره عزیزم . یه چند ماهی که بگذره واست مرخصی جور می کنم صبر داشته باش .
-در مورد بخشودگی یا مدتش که دروغ نگفتی ..
نگام کرد . گفت چرا .. منو ببخش عادت ندارم بهت دروغ بگم ..
انگار دنیای منو خراب کرده باشه .. می خواستم سرش داد بکشم . با مشت بزنمش ولی یادم اومد که اگه اون نبود من حالا اعدام بودم .
 -مهتاب من بهت دروغ گفتم حالا این قدر با خشم نگام نکن .. ولی دروغم این بود که میزان بخشودگی تو بیشتره یعنی مدت زمانی که باید در زندان بمونی کمتر از بیست و پنج شش ساله .. 
-بیست سال ؟ 
-نه برو پایین تر .
-پونزده سال ؟
-بازم پایین تر ..
داشتم حساب می کردم که با این حساب قبل از چهل سالگی آزاد میشم ..
-ده سال ؟
-پایین تر .
اشک منو در آورده بود .. دیگه از ده به پایینو یکی یکی  به عقب میومدم . وقتی گفتم پس باید دوسال بمونم ؟  طوری نگام کرد و با چشاش بهم خیره شد که حدس زدم که دیگه باید همین مدت باشه .
 -پس باید دوسال دیگه از این جا برم بیرون ؟
 -نه !کمتر عزیزم!
 -چرا ؟
 -واسه این که چند ماه اونو گذروندی .. در واقع تو داری خدمت سربازی خودت رو می گذرونی ..
راستش یادم رفته بود که افسانه هم  نزدیک ما وایساده . چشاش پر اشک شده بود .
 -نه نههههه .. این واقعیت نداره .. واقعیت نداره .. یعنی خدا این قدر مهربونه؟ یعنی قبول کرده که من اشتباه کردم و دیگه دنبال این جور کارا نمیرم ؟ نفیسه راستشو بگو ..
 پیش افسانه دیگه خیلی خودمونی صداش می زدم . من دستام قفل کرده بود . اصلا بدنم از هیجان نمی تونست حرکت کنه ولی این افسانه بود که جای من به طرف نفیسه دوید و در آغوشش  کشید . دو تاییشونو دوست داشتم و دوری از  هر دوشون واسم طاقت فرسا بود . من باید کاری کنم که این یک سال و نیمه واسه من بهشت شه . حس کردم که شادی من به خاطر محکومیت دوساله ام بیشتراز شادی افسانه برای آزادیشه . افسانه سر تا پای نفیسه رو غرق بوسه کرده بود ..
 -آهای دو تایی تون همدیگه رو نخورین واسه منم بذارین .
 یه احساسی شبیه به همون احساسی رو داشتم  اون وقتی که نفیسه خبر لغو حکم اعدام من و تغییر اون به حبس ابد رو داده بود . هر چند اون برام حکم تولدی دوباره رو داشت ولی این یکی واسم زندگی دوباره ایه . افسانه می خواست بره . نمی دونستم با افسانه برم یا پیش نفیسه بمونم؟
-افسانه تو برو من با خانوم نفیسی کار دارم . یعنی می خوام ازش تشکر کنم . یه ساعت دیگه میام پیش تو .
من و نفیسه .. خانوم رئیس زندان تنها شدیم . بازم خیره نگاش می کردم . مثل اون دفعه بغضم ترکید .. اونم گریه کرد .
-آخه چه طوری ؟
 -راستش این دفعه هم خیلی تلاش کردم .. خیلی ازت تعریف کردم .. می گفتن چون یه بار حکمت تغییر کرده نمیشه بازم کمترش کرد . اما اون جاسوسی که واسه یه مدت اومده بود به میون جمعیت تا از نطر امنیتی و اخلاقی محیط زندان رو بر رسی کنه با زنی رویرو شد که روشن تر از مهتاب بود . سپیده دل تر از سپیده ای که می رفت  تا با شب سیاه وداع کنه  . 
جز این که بغلش کنم کار دیگه ای ازم بر نمیومد . بغلش کردم .. بوسیدمش .
-فدات شم . بگو من چیکار کنم . باورم نمیشه . نمی تونم باور کنم . هیشکی باورش نمیشه .. مامانم بابام ..شوهرم ووووووییییییی چقدر خوشحال میشن . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر