ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

اشک خسته

خسته ام .. خسته ام از خود خسته ام .. از گذشته ای که نمی دانم مرا تا به کجا می رساند خسته ام .. از دلهای شکسته ای که از شکست می نالند از نگاههای بی  فروغی که ملتمسانه به رد پای یار دوخته شده تا شاید دل بسوزاند خسته ام .. خسته ام از اشکهایی که آن سوی سایبان چشمانم پنهان شده و تنهایم گذاشته اند . خسته ام از نامردمیها بی وفاییها .. خسته ام از تزویر و ریا و دروغ از خود خواهی ها .. از نالیدنها .. از این که همه از خیانتها می نالند و خود سهیم درد و رنج و اندوه دیگرانند . خسته ام خسته .. شاید من هم یکی از آنها باشم ..غباری درباد .. ناله ای در سیاهی شب .. خسته ام .. جایی که انسانها بر محور خود خواهی ها خود را هم نمی بینند من چگونه می توانم انتظار همدلی و مهر و وفا داشته باشم . خسته ام از فریاد هایی که از فریاد ها می گوید اما دلها را آرام نمی سازد . خسته ام  از طلوعی که مرا به یاد روشنی غمهایم می اندازد.  خسته ام از کلام بی عاطفه ای که مرا به یاد جدایی می اندازد .. از خود خسته ام از زندگی خسته ام .. از عشق خسته ام .. از عشق بیگناه خسته ام .. عشقی که به من پناه آورده تا که شاید او را از گرداب نامردمیها نجاتش دهم ولی افسوس خود اسیر عشق وگرداب آن گشته ام . تنهای تنها دور از تنها .. خسته ام از خستگیها ,  از به بازی گرفتن ها , از ندانستن ها ,  خود و دیگران را پوچ دانستنها .. خسته ام از ناتوانی ها از اندوه  رود هایی که به دریا نمی رسند از شکست بالهای پرندگانی که در آسمان پاییز در جستجوی بهاری دیگر خود را بر شاخسارهای تکیده پاییزی درکنار برگهای پژمرده خزان می بینند . خسته ام از غم امید و اشک شادی .. از بی وفایی که از بی وفایی ها می نالد . خسته ام از نادانی ها .. خسته ام از ریا و فریب و بت پرستی ها .. نمی دانم در جستجوی چیستم . به دنبال کیستم .. می پنداشتم که با تو عشق را شناخته ام . با تو غروب را طلوعی دیگر می دانستم با چشمان تو ظلمت را نمی دیدم .. با تو سبزه ها را گلستان و گلها را بی خار می دیده ام . با تو هر لحظه را بهار می دیده ام .. خسته ام از فرار عاشق نماها و اسارت عشق .. خسته ام از خستگیها , از دلبستگیها خسته ام , از ناله های بی ثمر,  از مقاله های بی اثر .. خسته ام از رفتن و گم شدن در جاده هایی که مرا به آرامش نمی رساند . ازمرگ عاطفه ها خسته ام . از دست دستهایی که روزی با نوازش عشق , نوید زندگی جاودانه ای می داد خسته ام .. از دست دستهایی که سیلی روز گار را بر گونه هایم می نوازد .. به کدامین گناه دلها را می شکنند و اشک عشق را از چشمان پاک و زیبایش جاری می سازند . خسته ام از دوستت دارم گفتن های بی اثر .. ازمرگ لحظه ها ,لحظه های شیرینی که احساس می کنم روزگاری به خوابم آمده اند .  نمی دانم چرا لحظه های غم نمی میرند . نمی دانم چرا لحظه های شکست نمی شکنند چرا برگهای پاییزی همچنان بر شاخسار های خشک و گریان مانده اند . آخر به امید چه ؟/؟ به امید که ؟/؟ چه غم انگیز است مرگ در پاییز وقتی که لذت بهاری را نچشیده باشی .. احساس کردم که باید اشکهایم را از قفس چشمانم آزاد سازم اشک هایم اشک ریزان به من قول داده اند که همیشه با من باشند . به من قول داده اند که با وفا باشند . به من گفته اند که همیشه با من خواهند بود . در قلبم در ذره ذره وجودم  اشکهایم را در آغوش می کشم . آخر از خستگی خسته ام . می خواهم دمی آرام گیرم . شاید که روزگاری فرارسد که اشکهایم هم برای همیشه من خسته را تنها بگذارند . روزی که چشمانم رابرای همیشه  ببندم تا دیگر از خستگی ها ننالم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر